لذا سعى كردهاند به حقيقت وحى راه يابند و طبعاً به بيراهه كشيده شدهاند.
در اينجا دو نظريه، يا صحيحتر دو فرضيه، از فلاسفه «قديم» و «جديد» را در
اين زمينه مورد نقد و بررسى قرار مىدهيم تا حقيقت فوق روشن گردد:
نظريه اوّل- جمعى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه حقيقت
وحى، همان ارتباط يك انسان با «عقل فعّال» است!
توضيح اينكه: آنها اعتقاد به افلاك نه گانه بطلميوسى
داشتند، و براى هريك از افلاك، به نفس مجرد (يعنى چيزى همانند روح براى بدن ما
معتقد بودند! و اضافه مىكردند كه «نفوس» فلكى از موجودات مجردى به نام «عقول» الهام مىگيرند، و به اين ترتيب براى افلاك نه
گانه «نه عقل» قائل بودند، و در ماوراى اينها به «عقل دهم» (عقل دهم» (عقل عاشر)
يا «عقل فعّال» عقيده داشتند و آن را منبع و خزانه تمام معلومات مىدانستند.
از سويى ديگر معتقد بودند كه نفوس انسانى و ارواح آنها براى درك حقايق و
فعليّت دادن به استعدادهاى خويش بايد از عقل فعّال كسب فيض كنند، و به اعتقاد آنها
هر قدر روح انسان قوىتر باشد، ارتباط و اتصالش با عقل فعال كه خزانه علوم است
بيشتر مىشود.
با توجه به اين مقدمات نتيجه مىگرفتند كه روح پيامبران چون روحى است بسيار
قوى رابطه و اتصالش با عقل فعال فوقالعاده زياد است، و به همين دليل مىتواند در
اكثر اوقات معلومات كلى خود را از عقل فعال بگيرد، و از آنجا كه «قوه خياليه»
آنها كه به وسيله آن «صورتهاى جزئيه» ذهنى را درك مىكنند نيز بسيار قوى است، و
در عين حال تابع قوّه عقليه است، مىتواند صورتهاى محسوس مناسبى به آن «صور كليه»
كه از عقل فعال دريافت داشتهاند بدهد، و آنها را در افق ذهن خويش در لباسهاى حسى
ببيند، مثلًا اگر آن حقايق كلى از قبيل معانى و معارف و احكام باشد به صورت الفاظى
بسيار موزون و در نهايت فصاحت و بلاغت از زبان شخصى كه در نهايت كمال است بشنوند،
و چون قوه خياليه آنها تسلط كامل بر حس مشترك