دنبال آن معلّم الهى مىگشت تا از علومى كه خدا به او تعليم داده بود بهره
ببرد، و لذا هنگامى كه بعد از يك ماجراى مفصّل به او رسيد گفت: هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى انْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ
رُشْداً: «آيا من از تو پيروى كنم (و همراه تو بيايم)
تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى!» (كهف-
66).
او موافقت كرد و موسى عليه السلام به اتفّاق او حركت نمود، و در مجموع با سه
حادثه ظاهراً زننده و ناپسند (به خاطر اينكه از باطن آن خبر نداشت) برخورد نمود،
نخست سوراخ كردن يك كشتى كه متعلّق به گروهى از طبقه كم درآمد بود، و وسيله امرار
معاش آنها محسوب مىشد، دوّم كشتن يك جوان، و سوّم تجديد بناى ديوارى كه در حال
فرو ريختن بود، بىآنكه هيچ دليلى براى آن ظاهراً وجود داشته باشد.
و در هر بار فرياد اعتراض موسى عليه السلام برخاست، چرا كه در اين سه حادثه
احكام مهمى از شريعت ظاهراً به خطر افتاده و پايمال شده بود، در حادثه اول مصونيت
اموال مردم از سوى خضر نقض شد، و در حادثه دوّم مصونيت جان انسانها و در حادثه
سوّم علمى ظاهراً بدون دليل از او سرزد، و آن ساختن ديوارى كه در حال فرو ريختن
بود بىآنكه مزدى در برابر آن بگيرد، و يا دليلى بر لزوم آن وجود داشته باشد.
سرانجام خضر، اسرار نهانى اين كارها را براى او فاش ساخت، تا به فلسفه و حكمت
آنها پى برد، معلوم شد كه اگر كشتى را سوراخ نمىكرد، پادشاه غاصبى آن را به تصرف
خود در مىآورد و صاحبان كشتى بيچاره مىشدند، و اگر آن جوان مرتد كشته نمىشد بيم
اين مىرفت كه پدر و مادر صالح خود را نيز گمراه سازد، و در زير آن ديوار نيز گنجى
نهفته بود كه به يتيمانى تعلق داشت و پدر آنها مرد با ايمان و صالحى بوده، خدا
مىخواست از اين طريق، گنج آنها محفوظ بماند تا زمانى كه يتيمان به حدّ رشد برسند
و آن را استخراج كرده مورد بهرهبرداى فرار دهند. گرچه موسى كه مأمور به ظاهر
شريعت بود نمىتوانست بيش از اين با خضر كه مأموريتهاى ديگرى داشت بماند، و طبق
تعهدى كه سپرده بود جدا شد، ولى از اين داستان نه تنها در اين سه مورد علم تفصيلى
به اسرار پنهانى پيدا كرد بلكه به طور كلى آگاه شد كه بسيارى از حوادثى كه ظاهرى
زننده دارند در باطن اسباب خير و سعادتند، و ما به خاطر علم محدودمان آنها را
ناخوشايند مىپنداريم، در حالى كه اگر از حقيقت امر آگاه شويم به اهمّيت آن پى
خواهيم برد و خشنود خواهيم شد.