در «تاريخ فلسفه» مىخوانيم: بهانههايى شبيه همين موضوعات سبب شد كه در يونان
قديم افكار سوفسطايى كه همه واقعيات را اعم از حسى و غير حسى انكار مىكرد قوت
گيرد: از يك سو اختلاف فلاسفه را ديدند، و از سوى ديگر در دعاوى زيادى كه در
دادگاهها مطرح مىشد وكلاى زبردستى به دفاع از موكل خود بر مىخاستند كه هركس از
افراد عادى استدلال آنها را مىشنيد حق را به موكل آنها مىداد، آن چنانكه گاه
شنوندگان هر دو طرف را با اينكه در دو جهت مخالف قرار داشتند صاحب حق مىشمردند!
و اين فكر قوت گرفت كه ممكن است اصلًا واقعيتى وجود نداشته باشد!
ولى براى رفع همه اين اشتباهات بايد در بررسى مسأله ادراكات عقلى اولًا
«ادراكات بديهى» را از «نظرى» جدا كرد، چرا كه خطاها مربوط به قسمت بديهى نيست،
هيچكس در اينكه عدد 2 نصف 4 است، و يا اينكه شىء واحد در آن واحد و مكان واحد
نمىتواند هم موجود و هم معدوم بوده باشد، خطا نمىكند، و اگر بعضى در اينگونه
موارد نيز اظهار ترديد يا اظهار اعتقاد خلاف كردهاند در واقع با الفاظ بازى
مىكنند، و مثلًا «ضدين» و «نقيضين» را طور ديگرى تفسير مىنمايند، وگرنه در اصل
مطلب هيچ اختلافى نيست.
ثانياً در امور استدلالى نيز اگر ميزان دقيقى به كار رود خطا رخ نمىدهد، خطا
از آنجا سر مىزند كه ميزانها نمىتواند دقيق باشد، و لذا در مسائل رياضى كه
ميزان دقيقى براى سنجش در دست است اختلافى ميان رياضيدانها نيست، و نتيجهها قطعى
است، چرا كه معيارهاى روشن براى امتحان صحيح و باطل بودن نتيجه هر مسألهاى در دست
است.
ثالثاً اينكه ما مىگوييم در ادراكات عقلى خطا وجود دارد اين خود دليلى بر
قبول ادراكات عقلى است نه بر نفى آنها، چرا كه وقتى سخن از خطا مىگوييم مفهومش
اين است كه واقعيتهايى را پذيرفتهايم كه با توجه به آنها مىتوان پى برد كه فلان
عقيده خطاست.