تا زمانى كه تاريخ را به چشم يك حرفه يا تجارت نگاه كنيم
نخواهيم توانست وجود خودمان را در مقام مورخ توجيهكنيم. يكى از
مورخان و فلاسفه برجسته انگليسى كه با آرا و تفكراتش باب جديدى را
در تبيين تاريخ باز نموده، رابينجورج كالينگوود مىباشد. در نوشتار
ذيل كوشيدهايم تا با بررسى مقوله «كنشگرى دوباره»، به آرا و
تفكرات اينانديشمند شناخت بيشترى پيدا كنيم.
كليد واژگان: كالينگوود، كنشگرى دوباره و علم تاريخ.
مقدمه
رابين جورج كالينگوود، فيلسوف و مورخ انگليسى در سال 1889 م در
كانيستن واقع در لانكشاير به دنيا آمد. پدرشويليام گرشوم كالينگوود
نويسنده، نقاش و باستان شناس، دوست و زندگىنامهنويس جان راسكين
تا رسيدن وى بهسن مناسب براى ورود به راگبى، در خانه به تعليم
او پرداخت و شور و دلبستگى عميق وى به كار و فعاليت و هنر كهراسكين
اسوه آن بود، با نوعى نگرش خاص افراد بزرگسال را در او پرورش داد.
كالينگوود تا سن سيزده سالگى تحتتعاليم پدر و مادرش بود و سپس او را
به مدرسه گرامر فرستادند و يك سال بعد وى را در مدرسه راگبى
ثبتنام نمودند. اگر چه كالينگوود بعداً با لحنى تحقيرآميز از استادانش
در راگبى سخن گفت و تا آخر عمرش همواره بابت زمانى كه درمدرسه
راگبى تلف كرده بود تاسف مىخورد. [2]
و آكسفوود را عمدتاً به خاطر محيط آزاد و بازِ آن، تحسين مىكرد. با
اين حال، نمرات او در دروس دوره ليسانس در زبان و ادبيات يونانى و
لاتين، عالى و در فلسفه و تاريخ بر پايه متونيونانى و لاتين،
درخشان بود.
او در 1912 م به عضويت كالج پمبرك درآمد و در سال 1943 م به
عنوان استاد كالج وينفلت انتخاب شد. به استثناىدوره خدمت سربازى
در نيروى دريايى طى جنگ جهانى اول، بقيه عمر خود را در آكسفورد به
سر برد و درسال1941 م به علت بيمارى مجبور به كنارهگيرى از تدريس
شد. با اين همه، او همواره حرفه اصلى خود را فلسفهمىدانست.
كالينگوود شاگرد باستانشناس بزرگ رومانيايى - بريتانيايى ف. ج
هاورفيلد بود. اتفاق نظر باستان شناسانامروزى به نظر مىرسد اين است
كه «دقت فوقالعاده» كار كالينگوود در زمينه كتيبهها ماندگارتر از
كارهاى او در زمينهتاليف و تفسير است.
خود كالينگوود تصور مىكرد كه تفاسير او جانشين پذيرتر خواهد بود،
ليكن معتقد بود كه تفكر دست اول در تاريخ -همانگونه كه در علوم
طبيعى اينچنين است - ارزش خود را حفظ خواهد كرد، حتى اگر اسناد دست
اول و مداركبعدى مستلزم اين باشد كه نتايج تجديد نظر شود. اشتياق
وى به ارائه فرضيه در آثارش، نتايجى ثمربخش در پىداشت. او
چيزهايى را مىدانست كه بيشتر مورخان محتاط و محافظهكار آنها را به
دست فراموشى مىسپارند؛ يعنىاينكه هيچ چيز سند و مدرك نيست مگر
اين كه له يا عليه فرضيهاى ارائه شود.
نوشتار ذيل، ترجمه بخشى از كتاب پنجاه متفكر بزرگ فلسفه تاريخ مىباشد كه در آن به آرا و انديشههاى فلسفىكالينگوود اشاره شده است.
تأليفات كالينگوود
كالينگوود نويسنده و معلمى بسيار موفق بود. [3]
او در طول حياتش كتابهاى متعددى در باب مذهب (مذهب وفلسفه، 1916
م) ، ماهيت دانش 1924 ,speculum Mentis م، متافيزيك (گفتارى در باب
روش فلسفى، 1933 م وگفتارى در باب متافيزيك، 1940 م) ، هنر (رئوس
فلسفه هنر، 1935 م و مبانى هنر، 1938 م) ، سياست (لوياتانجديد، 1940
م) ، باستانشناسى (بريتانياى رومى و ساكنان انگلستان، 1937 م با
همكارى مايرز؛ باستانشناسىبريتانياى رومى، 1930 م) و سفرنامههايى
به جزاير يونان (1930 و 1940 م) منشر كرد. افزون بر اينها،
وىمقالههاى فراوانى درباره موضوعات مختلف و پراكنده، از جين
آستين گرفته تا گرامافون، منتشر نمود. افزون بر همهاينها، مالكون
ناكس كتاب ايده طبيعت (1945 م) و نيز كتاب معروف ايده تاريخ (1946
م) را پس از مرگ كالينگوودبه دست چاپ سپرد. از سال 1978 م به
اين سو بسيارى از دستنوشتههاى كالينگوود در كتابخانه بودليان
دانشگاهآكسفورد در دسترس محققان قرار گرفته است كه از آن جمله
مىتوان به نسخه دستنويس كتاب اصول تاريخ (1999 م) اشاره كرد. از
نظر بسيارى از محققان، اين كتاب دربرگيرنده مهمترين ايدههاى
كالينگوود در باب تاريخ است.
در سنت مورخان آنچه بشر بر مبناى خصلتهاى حيوانىاش انجام
داده است، آنچه تحت فشارهاى ناشى از ذاتحيوانى بشر صورت گرفته
است و باعث شده گاه سرنوشتى همچون سرنوشت حيوانات براى بشر رقم
بخورد، بخشى از تاريخ به شمار نيامده و نمىآيد. يكى از بنيانهاى
عقلانيت در حيات حيوانى بشر، ايجاد ساختارى براىانجام فعاليتهاى
آزاد است؛ آزاد بدان معنا كه گرچه اين فعاليتها مبتنى بر ماهيت
حيوانى بشرند، اما تابع آن نيستند، بلكه محصول خرد بشرند و در خدمت
اهداف خرد بشرىاند و نه اهداف حيات حيوانى بشر.
بر اين مبنا مىتوان «كنشهاى پيشين» را اينگونه تعريف نمود:
«كنشهايى كه توسط عاملان خردورز، در راستاىاهدافى كه توسط خرد
ايشان تعيين مىشود صورت مىپذيرد». [4] از نظر كالينگوود كليد كسب اين دانش نسبتبه «كنشهاى پيشين» كنشگريِ دوباره است. كالينگوود در جايى از كتاب زندگىنامه خود مىنويسد:
مورخ بايد قادر باشد نسبت به چيزى كه مىكوشد آن را به بيان در
آورد، مدام انديشه و بازانديشى كند. اگر به هر دليلىقادر به انجام
چنين كارى نباشد همان بهتر كه مسئله را رها كرده و به ديگران
واگذارد. نكته مهم در اين ميان، آن استكه مورخ بايد با انديشهاش
شناخته شود؛ انديشهاى كه متعلق به او و مختص به خود اوست. [5]
تأكيد كالينگوود بر «كنشگرى دوباره» و موضوع علم تاريخ، مورد
انتقادهاى فراوانى قرار گرفته است. والش معتقداست نگاه كالينگوود
به تاريخ، «نگاه خردورزانه محدود و تنگى» است. آرنولد توين بى نيز
كالينگوود را به «كنارگذاشتن مطلق عواطف» متهم مىكند و لوييس مينك
«فردگرايى معرفت شناختى» كالينگوود را زير سؤال برده ومىگويد كه در
اين فردگرايى، فقط و فقط تودهاى از زندگىنامهها باقى مىماند. از
سوى ديگر، پاتريك گاردينر عقيدهدارد كه كنشگرايى دوباره مورد نظر
كالينگوود «قدرات اضافه دانستن» است كه به مورخان «اجازه مىدهد در
بطنمطالعات خود غور كنند و دادههاى مورد نياز خود را با اشعه ايكس
واكاوى نمايند». [6]
اگر چه مورخان مختلف، واكنشهاى مختلفى به ديدگاههاى كالينگوود
داشتهاند، اما در سالهاى اخير، بررسى دقيق آثار منتشر شده و
منتشرنشده كالينگوود باعث شده ديدگاههاى پيچيده و غنى او بيش از
پيش پذيرفته شود و با استقبال بيشترى روبهرو گردد.
كالينگوود معتقد است كه اگر واژه «علم» را به معناى «هر پيكره
سازمانيافتهاى از دانش» تعريف كنيم آنگاه بايداعتراف كنيم كه
تاريخ نيز چيزى جز علم نيست.
تاريخ علمى است كه دغدغهاش بررسى وقايعى است كه به مشاهده
در نمىآيند و براى بررسى اين نوع وقايع، چارهاى جز تبعيت از شيوه
استنتاجى وجود ندارد؛ بدين معنا كه بايد بر مبناى چيزهايى كه قابل
مشاهدهاند استدلالكرد و دست به استنتاج زد. اين همان چيزى است كه
مورخان، آن را «شواهد» وقايع مورد علاقه خود مىنامند.[7]
با اين حال، نبايد اين ديدگاه را با ديدگاهى كه خود كالينگوود آن
را نظريه «چسب و قيچى» مىنامد اشتباه گرفت. نظريه "چسب و قيچى"
در حيطه تاريخ، ناشى از تن دادن به ايدههاى باور و اقتدار است.
طبق اين ديدگاه، موضوعتاريخ، باور به چيزهايى است كه شخص خاصى
مىگويد. مورخ شخصى است كه اين گفتهها را باور مىكند و فردىكه
مورخ به گفتههاى او باور مىيابد، مقتدر است. [8]
به عنوان مثال، اگر سيسرون گزارش داده كه در زمان ومكانى خاص
به ديدار سزار رفته است، مورخ بايد به اين گزارش سيسرون اعتماد
كرده و آن را باور كند. [9]
درجريان تأليف هر اثر تاريخى، مورخ اقدام به برش گفتههاى فرد
مقتدر مىكند و آنها را به هم مىچسباند. به گفتهكالينگوود، اين
ديدگاه همواره با دشوارىهاى فراوانى دست به گريبان است. مورخ
بايد حذفيات، لاپوشانىها، تحريفها و حتى دروغهاى فرد مقتدر را
بپذيرد. وانگهى حود مورخ اين اختيار و اقتدار را ندارد كه تعيين كند
كدامبخش از شواهد، مربوط به بخشهاى ديگر است و حتى توان و اقتدار
قضاوت درباره تناقضات موجود در شواهد راهم ندارد. [10] مورخان اگر چه محدود به شواهد خويشاند، اما نمىتوانند خودشان در مقام شاهد، ايفاى نقشكنند. به قول كالينگوود:
مورخ در جريان تأليف اثر تاريخى خود، به انتخاب، ساخت و انتقاد
دست مىزند... او به صراحت مىداند كهمىتواند باعث و بانى نوعى
انقلاب كانتى در حوزه تاريخ شود. او مىتواند اين انقلاب را با
كشفياتش انجام دهد، امابراى اين كار فقط مجبور است به گفتههاى فرد
مقتدرى غير از خود اتكا كند. او بايد فقط ببيند كه انديشه خودش
باكدام اظهارات مطابقت دارد. اما نكته مهم در اين واقعيت نهفته
است كه مورخ، خود، فى نفسه فرد مقتدرى است كهانديشههايش خود
مختارند و اين اقتدار، معطوف به شخص مورخ است؛ مورخ معيارى در
اختيار دارد كه اقتدار خودو شواهد خود را بايد با آن بسنجد و با ارجاع
به همين معيار از سوى ديگران نقد شود. [11]
مورخ صرفاً ناظر و توصيفگر آنچه مىبيند نيست. مورخ دست به
«خوانش» مشاهدههاى خويش مىزند. اسناد ومصنوعات، فى نفسه، شاهد به
شمار نمىآيند. شواهد همان چيزى را دارند كه «خود مىگويند». براى
مثال، منمىتوانم به قطعه سفال مثلثى شكلى كه در يكى از
سايتهاى باستانشناسى كشف شده، نگاه كنم و آن را فقط بهچشم يك
قطعه سفال ببينم، اما مىتوانم دست به خوانش همان قطعه سفال هم
بزنم. نكته مهم در اين مثال، ايناست كه مورخ، فرض را بر اين
مىگذارد كه هر قطعه سفال، بازگوى انديشه يا زبانى خاص است. در
واقع، طبقاستدلال كالينگوود «هر كنش، شاخصى از زبان را در خود دارد» و
«هر كنش، بيانگر انديشهاى است». [12] بر همينمبنا وى مىنويسد:
اگر بخواهم دقيق بگويم بايد عرض كنم به نظر من، نقطه شروع هر
استدلالِ اصيل تاريخى «فلان شخص يا فلان كتابيا فلان زيرنويس و
امثالهم» نيست، بلكه بايد گفت «من با دانستن فلان زبان، درمورد
فلان شخص مطالعه مىكنم، فلان كتاب را مىخوانم، از فلان يادداشت
استفاده مىكنم و. .. ». به همين دليل است كه مىتوان اصرار ورزيد
كه. .. فلان مورخ از حيث شواهدى كه در دست داشته است خودمختار
بوده و متكى به اقتدار خويش بوده است، چرا كهشواهد مورد بحث،
همواره در معرض تجربه او قرار مىگيرد، و اين كارى است كه او با
قدرت خويش به انجام آندست زده و خود، از اين قدرت آگاه بوده
است. اين قدرت چيزى نيست جز توان خواندن متنى خاص از زبانى
خاصكه مورخ آن را مىدانسته است و معناى خاصى از آن را برداشت
كرده است. [13]
اين ايدهها - همان طور كه ژان ون در دوسن نيز اشاره كرده - در پيوند كامل با ايده «كنشگرى دوباره» است. [14]
نقطه محورى ديدگاه «كنشگرى دوباره» كالينگوود آن است كه زبان
ذاتاً عمومى و مشترك است. اين مفاهيم و قواعدمشترك، سوژه مشتركى را
فراهم مىكنند كه ما به آن سوژه، واكنش نشان دهيم و كنشهاى
اشخاص ديگر را بر آن مبناارزيابى كنيم. [15]
اين نگرش مفهومى به «كنشگرى دوباره» در ديدگاههاى كالينگوود را
مىتوان در جايى به وضوحديد كه وى نظريه نسخه بردارى از هويت را
در كتاب ايده تاريخ رد مىكند (فصل 4: «تاريخ به مثابه كنشگرى
دوبارهتجارب پيشين») . [16]
در كنشگرى دوباره، مورخ همان چيزى را مىانديشد كه خودِ عامل
تاريخى مىانديشد. امادر نظريه نسخه بردارى، مورخ نمىتواند همچون
عامل تاريخى بينديشد، زيرا كنشهاى انديشه، از حيث تعداد و ازحيث
زمان، متفاوتند، بهويژه آنكه در بافتها و بسترهاى مختلف و توسط
افراد متفاوتى صورت مىپذيرند. بنابراين، بهترين كارى كه مورخ
مىتواند انجام دهد، عمل كردن دوباره به نسخهاى از انديشه عامل
تاريخى است. اما - همانطور كه كالينگوود هم يادآورى مىكند - اگر
انديشهها از حيث محتوا، يكسان باشند، ديگر تفاوت زمانى وعددى
انديشهها، سخنى نامربوط خواهد بود. [17]
بنابراين، بايد گفت اينگونه است كه ما از آن ديدگاهى كهمىگفت
«كنشگرى دوباره، قدرت ويژهاى است كه به مورخان امكان مىدهد تا
با اشعه ايكس خود، اذهان عاملانتاريخى را ببينند» فاصله مىگيريم و
به ديدگاهى مفهومى نزديك مىشويم كه به آراى فيلسوف معروف،
ويتگنشتاين، بسيار نزديك است.
تا كنون گفتيم كه اين توصيف از «كنشگرى دوباره» بر مورخ، عامل
تاريخى و اشتراك انديشهاى واحد در آنها تأكيدمىورزد. اگر بر آثار
منتشر شده كالينگوود نظرى بيفكنيم در مىيابيم كه از نظر او فقط
انديشه، و آن هم فقط انديشهانعكاسى، مىتواند در معرض كنشگرى
دوباره قرار گيرد. [18]
اما كالينگوود در كتاب اصول تاريخ مىكوشد تا اينديدگاه را اصلاح
نمايد. او در صفحههاى 35 و 54 اين كتاب تبيين مىكند كه عواطف و
انديشههاى غيرعقلانى دركنشهاى عاملان تاريخى دخيل است و مورخان
مىتوانند اين موارد را درك كنند. با اينهمه، مورخ فقط
هنگامىانديشهها، خواه عقلانى و خواه غيرعقلانى، و عواطف را در كار
خود لحاظ مىكند كه شواهدى براى كار او باشند ودر شناخت كنشهاى مورد
بررسى مورخ، يارىاش رسانند. براى مثال، مورخى كه سرگرم تحقيق
درمورد احساساتو انديشههاى هيتلر است، تمايلى ندارد بداند كه هيتلر
چه حس و انديشهاى نسبت به جورابهايش داشته است.[19]
با اين فرض كه «كنشگرى دوباره» از طريق رسانه زبان عمل
مىكند، و با اين فرض كه استفاده از رسانه زبان، فعاليتىقراردادى و
قاعدهمند است، بنابراين، بخشى از رسالت مورخ، شناسايى قراردادها و
«قواعد»ى است كه محرككنشهاى عاملان تاريخى است. اين امر،
بهويژه هنگامى اهميت بيشترى مىيابد كه عامل تاريخى از قواعد
وقراردادهايى متفاوت از قواعد و قراردادهاى مورخ تبعيت كرده باشد. از
اين رو بايد گفت تاريخ، چيزى بيش از«مجموعه نامحدودى از
زندگىنامهها»ست. برخى از اين فرضيهها ممكن است فرضيههاى پيشين
ديگرى را بديهىانگاشته باشند. به عنوان مثال، اين فرض من كه
«آقاى فلانى دزد است» متكى به فرض پيشينيِ ديگرى درباره
معناى«دزد» است. كالينگوود اين نوع فرضيهها را «فرضيههاى نسبى»
مىنامد. از سوى ديگر، «فرضيههاى مطلق» بر هيچفرض پيشينى ديگرى
متكى نيستند. [20]
مجموعهها يا «منظومهها»ى اين پيشفرضها بر فعاليتهاى ما غلبه
دارند. اين مجموعهها نمىتوانند بنيانى لازمان و لايتغير براى زبان و
معنا ايجاد كنند، بلكه خود، حامل تناقضهايىدائمىاند كه ميزان اين
تناقضها متغير است، اما اگر ميزانشان زياد شود به فروپاشى ساختار
مىانجامد يا ساختارجديدى را جايگزين ساختار قبلى مىكند. [21]
برخى مفسران، شباهتهايى بين اين ديدگاههاى كالينگوود وديدگاههاى
لئونارد كوهن يافتهاند. پيشفرضهاى مطلق، قراردادهايى دلخواهى
نيستند كه بديلهايى واضح و معينداشته باشند. قصد ما هم اين نيست
كه آنها را بپذيريم يا رد كنيم. اين پيشفرضها به قول ركس مارتين
«هميناند كههستند». [22]
پيشفرضهاى مطلق، در زندگى ما جريان دارند، اما اگر ما زنده نباشيم،
آنها در خلا و تاريكى هم بهحيات خود ادامه مىدهند. [23]
ما بايد درباره اين پيشفرضها دانشى داشته باشيم و گرنه اصلاً
نخواهيم توانستدرباره آنها حرفى بزنيم. بيرون آوردن آنها از
تاريكى هم كار سادهاى نيست. مورخان حتى اگر قادر نباشندقراردادهاى
شكل دهنده كنش عاملان تاريخى را كشف و توصيف كنند، اما بايد اين
توانايى را داشته باشند كهتشخيص دهند فلان عامل چه زمانى از
قراردادى خاص پيروى مىكند و چه زمانى از آن عدول مىنمايد.
البتهكالينگوود توضيح نمىدهد كه اين پيشفرضها تا چه حدى
«فعاليتهاى آزاد»ى كه مورخان بدان علاقهمندند را تعيينمىكنند.
فرجام
البته ترديدى نيست كه پژوهشهاى تاريخى هم در حصارى از قواعد و
قراردادها محدود شدهاند، و اين موضوعىاست كه كالينگوود در مقاله
«مرزهاى دانش تاريخى» بدان اشاره دارد. وى در اين مقاله، انديشيدن
تاريخى را به يكبازى تشبيه مىكند. [24]
كالينگوود قويا معتقد است كه دانستن فرضيههاى ديگران باعث مىشود
ما شناختبهترى از فرضيهها و نظريههاى خودمان بيابيم. از نظر
كالينگوود، غايت علوم انسانى، افزايش خودشناسى است. ازطريق
خودشناسى است كه من مىتوانم هم به درك اين نكته برسم كه
زندگىام را چه پيشفرضهايى دربرگرفتهاند وهم اين كه از اين طريق
مىتوانم به ديگران براى رسيدن به چنين دركى يارى رسانم. [25]
اين نظريههاى كالينگوودبازتابى از ديدگاههاى فيلسوف هگليِ
انگليس، گرين است كه مىگفت «انسان نمىتواند بدون غور در ديگران
در خودغور كند و ديگران از اين حيث نبايد صرفاً ابزارى براى نيل به
حالت بهتر تصور شوند، بلكه براى يافتن اشتراكات خودانسان با ديگران
است». [26]
همان قدر كه كسب خودشناسى از مجراى تاريخ حائز اهميت است، به
همان ميزانهم بايد تاريخ را به عنوان بخشى از برنامههاى درسى
سيستمهاى آموزشى و تعليماتى به رسميت شناخت. از همينروست كه
كالينگوود پژوهشهاى خود را در حيطه تاريخ نه يك پژوهش تشريفاتى و
تجملاتى، بلكه رسالت اوليهاىمىداند كه همگان بايد آن را سرلوحه
خود قرار دهند.
تا زمانى كه تاريخ را به چشم حرفه يا تجارت نگاه كنيم نخواهيم
توانست وجود خودمان را در مقام مورخ توجيه كنيم. مورخ چه كارى
براى مردم مىتواند انجام دهد جز آنكه آنها را به مورخان ديگرى
شبيه خودش ارجاع دهد؟ حسناين كار در چيست؟ اين دور، دور باطلى
نيست كه صرفاً هدفش افزايش استادان و رتبههاى علمى و توليد
اباطيلذهنى براى معلمان و مدرسان باشد. اتفاقاً همين جنبههاست كه
باعث شده اين همه انتقاد، دامنگير مورخان باشد. اما واقعيت قضيه
چيز ديگرى است. اگر تاريخ، دغدغه انسان نوعى باشد بايد به اندازه
تمام انسانها مورخ وجودداشته باشد. سؤال اصلى اين نيست كه «آيا
من بايد مورخ باشم يا نه؟» بلكه سؤال اصلى اين است كه «من تا
چه حدمىتوانم مورخ خوبى باشم؟»[27]
مسلماً نمىتوانند اين تمايل يا توانايى را داشته باشند كه ديگران
را براى رسيدن به خودشناسى كمك كنند، اما به هرحال سؤال كالينگوود
ارزش آن را دارد كه كاملاً جدى گرفته شود.
آثار عمده كالينگوود
Religion and Philosophy, 1916, Bristol: Thoemmes, 1995.
Speculum Mentis,Oxford: Oxford University Press, 1924.
Outlines of a Philosophy of Art, 1925, Bristol: Thoemmes, 1995.
An Essay on Philosophical Method, Oxford: Oxford University Press, 1933.
The Archaeology of Roma Britain, 1930, London: Bracken.
(With J. N. Myres)Roman Britain and the English Settlements, Oxford History of England, vol. 1,Oxford: Oxford University Press, 1933.
The Principles of Art, Oxford: Oxford University Press, 1938.
An Autobiography, Oxford: Oxford University Press, 1939.
An Essay on Metaphysics, 1940, revised edition (ed.) R. Martin, Oxford: Oxford University Press, 1998.
The New Leviathan, 1942, revised edition (ed.) D. Boucher, Oxford: Oxford University Press, 1992.
The Idea of Nature, 1945, (ed.) T. M. Knox, Oxford: Oxford University Press.
The Idea of History, 1946, revised edition (ed.) W. J. van der Dussen, Oxford: Oxford University Press,1993.
Essays in the Philosophy of History; R. G. Collingwood, (ed.) W. Debbins, New York: McGraw Hill,1967.
Essays in Political Philosophy, (ed.) D. Boucher, Oxford: Oxford University Press, 1989.
The Principles of History and Other Writings in Philosophy of History, (eds) W. H. Dray and W. J. vander Dussen, Oxford: Oxford University Press, 1999.
[6] P. Gardiner, The Nature of Historical Explanation, Oxford: Oxford University Press, 1952, pp. 28-31; W. H. Walsh. An Introduction to the Philosophy of History, London: Hutchinson, 1964, pp. 44, 48; L. J. Cohen, A Survey of Work Done in the Philosophy of History 1946-50, Philosophical Quarterly, 1957, 7 (2): 177; H. White, Collingwood and Toynbee: Transitions in English Historical Work, English Miscellany, 8: 166; and A. Marwick, The Nature of History, London: Macmillan, 1989.
[9] Inaugural 1935 Rough Notes, Ms Collingwood, Dep. 13(1), 1935, Bodleian Library, Oxford, p. 2, Reprinted in. The Principlesof Histor and Other Writings in Philosophy of History.
[14] W.J. van der Dussen, Collingwood SLost Manuscript of The Principles of History, p. 45.
[15] R. G. Collingwood, Observations on Language, Ms Collingwood Dep. 16(3), n.d., Bodleian Library, Oxford, p. 4
[16] H. Saari, Re-enactment: a Study in R. G. Collingwood’s Philosophy of History
Academiae Aboensis, ser. A, vol. 63, Abo, Abo Akademi 1984; and id.,
‘R. G. Collingwood on the Identity of Thoughts, in Dialogue, 1989,
28(1): 77-89.
[19] On the scope of re-enactment and The Principles of History, see W. H. Dray, Broadening the Historian’s Subject-matter in The Principles Of History, Collingwood Studies, 1977, 4: 2 – 33.
(G. Vanheeswijck, ‘The Function of “Unconscious Thought” in R. G. Collingwood’s Philosophy, Collingwood Studies, 1994,
1: 115, For a discussion on the similarities between Collingwood's and
Wittgenstein's views of the a priori, see M. Hughes-Warrington, History
Education and the Conversation of Mankind, Collingwood Studies, 1996, 3: 96-116.)
[24]R. G. Collingwood, ‘The Limits of Historical Knowledge’, 1928, in W. Debbins (ed.), Essays in the Philosophy of History: R.G. Collingwood, New York: McGraw Hill, 1965, pp.97-8.