responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 39  صفحه : 9

استعاره

مورن ريچارد

استعاره2 از جهات مختلفى در مباحث فلسفى معاصر مطرح مى شود. صرف نظر از اهميت آشكار آن در شعر, بلاغت و زيبايى شناسى, در حوزه هايى مانند فلسفه ذهن (همچون مسئله شأن استعارى مفاهيم ذهنى متعارف), فلسفه علم (نظير مقايسه استعاره ها و مدل هاى تبيينى), در معرفت شناسى (همانند استدلال قياسى) و در پژوهش هاى شناختى (مانند نظريه مفهوم سازى) نيز مطرح مى شود. اين مقاله با آگاهى از اين كه نمى توان موضوعاتِ اين حوزه هاى مختلف را كاملاً جدا از يك ديگر بررسى كرد, به موضوعاتى توجه و بر آنها تأكيد مى كند كه استعاره براى فلسفه زبان پيش مى كشد. استعاره نه فقط به خاطر خودش, به عنوان يك پديده زبانيِ3 درخور تحليل و تفسير, بلكه به سبب پرتو تازه اى كه بر زبان غير مجازي4 [يعنى] حوزه زبان حقيقي5 كه دل مشغولى عادى فيلسوف زبان است, مى افكند, موضوعى براى فلسفه زبان است. يك دليل ضعيف براى اين دل مشغولى, اين فرض است كه زبانِ صرفاً حقيقى, چيزى است كه در مقايسه با استعاره و مانند آن كه با اشعار يا معمّاها در نسبتاً نادر بودن و شأن فرعى داشتن, مشترك اند, بيشترِ كار برد زبان6 مبتنى بر آن است. اين دليل, دليل قوى اى نيست, نه تنها به سبب اين كه صرف فراوانى, علامت مناسبى براى اعتبار نظرى نيست, بلكه هم چنين به اين سبب كه حتى صادق بودن اين فرض, قابل ترديد است. در سال هاى اخير, نويسندگان با علايق بسيار متفاوت, خاطرنشان ساخته اند كه انواعِ مختلف زبان مجازي7 نه تنها موضوع اصليِ عمومى ترين گفتار8, بلكه خصوصى ترين گفتار نيز هستند, هم چنان كه فهرست مختصرى از انحاى علاقه9 كه به استعاره مى انجامند, حاكى از اين مطلب اند. يك دليل قوى تر براى توجه و تأكيد فيلسوف به موضوع زبان حقيقى, اين نظر است كه زبان حقيقى در مجموع جاى گاه نظرى ممتازى در فهم زبان دارد, زيرا خود درك زبان مجازى از جهات مشخصى به فهم حقيقى كلماتِ10 به كار رفته بستگى دارد. اين نظر, دست كم ادعايى قابل دفاع است و اگر اين نظر درست باشد, در آن صورت, ما مى توانيم انتظار فهم زبان مجازى بر اساس نظريه اى در باب معنايِ حقيقي11 داشته باشيم كه با تبيين شيوه هايى پيوند دارد كه زبان مجازى به آن شيوه ها به معناى حقيقى, هم وابسته و هم ازآن دور است.
نور تازه اى كه چنين تحقيقى مى تواند بر زبان غير مجازى بتاباند, از موضوعاتى نشأت مى گيرد كه حتى صرف اين طرح كلى درباره روابطشان, آنها را براى فلسفه زبان مطرح مى كند; براى مثال ما مى خواهيم درباره ماهيت خاص وابستگى زبان مجازى به زبان حقيقى و نحوه ارتباط درك زبان مجازى با فهم معانى حقيقى كلمات مربوط و تمايز ميان آن دو, چيزى بدانيم. اگر نظريه معنا در زبان, دست كم به طور تنگاتنگ با نظريه اى درخصوص اين كه فهم امورى نظير جملات12, چگونه چيزى است, مرتبط باشد, در آن صورت, پرسشى كه با استعاره مطرح مى شود, اين است كه چگونه فهم گفتار استعارى بافهم به اين معناى معناشناختي13 مرتبط است, و آيا همين نوع شناخت, نظير اين كه (دانستن يك زبان) عبارت از چيست, به شيوه هاى مشابه در هر دو مورد به كار مى رود يا نه. ما مى خواهيم به دلايل له و عليه گفت وگو درباره تفاوت در معنا در خصوص استعاره و اين كه آيا بايد در طلب چنين معناى متمايزى در سطح كلمه, جمله يا گفته14 [= كلام ] در سطح معناشناسي15, كاربردشناسي16 يا در سطحى ديگر باشيم يا نه, بپردازيم.

1. زبان مجازى و زبان غير مجازى: استعاره, اصطلاح17, ايهام18

شكل شناخته شده موضوعى ـ محمولى (x گرگ, خورشيد, كركس… است) فقط مركب از يك دسته از استعاره هاست و ديگر اَشكال دستورى مختلف (نظير (سپيده دم گلگون انگشت19) يا (پيش رفت دشوار در بحث داشتن)20) را ناديده مى گيرد, تازه اگر حرفى از بافت21هاى استعارى اى هم كه اصلاً مستلزم اخبار22 [= اظهار] نيستند, به ميان نياوريم, به طور كلى, بى مقدمه, مثال هاى در دست رس كمك زيادى به فهم مثلاً استعاره هاى ادبى اى نخواهند كرد كه شبكه دلالت هاى استلزاميِ23 آنها خارج از محيط شفاهى يك متنِ خاص يا يك گونه ادبى (=ژانر) خاص قابل فهم نيستند. با اين وصف, حتى چنين مثال هاى ساده اى مى توانند به ما كمك كنند تا برخى تمايزهاى موقتى ميان استعاره و بقيه زبان مجازى و غير مجازى برقرار كنيم; براى مثال اصطلاحاتى نظير شto kick the bucketص[=(غزل خداحافظى را خواندن] يا
شto butter someone upص [= هندوانه زير بغل كسى گذاشتن]24 در اين كه مستلزم برداشت25 خاصى اند, به استعاره ها شباهت دارند. اگر كسى چنين تعابيري26 را به درستى بفهمد, انتظار ندارد كه براى حكايت از آنها به هيچ bucket [= سطل] يا butter [= كَره] واقعى اشاره شود. در يك كلام آنها بايد به معناى مجازى و نه حقيقى اخذ شوند. (مطلب از اين قرار است حتى اگر براى مثال چيزى بسيار تناقص آميز در تصور اين كه كسى به سطلِ واقعى لگد بزند, وجود نداشته باشد.) اما با وجود اين كه هر دوى آنها مستلزم اقامه برداشت هاى مجازى از گفته اند, تفاوت هاى مهمى در نحوه درك معناى تعبيرى اصطلاحى و معناى يك استعاره وجود دارند. اگر شما ندانيد كه vulture [=لاشخور (مجازاً آدم لاشخور)] به چه معناست ياplowing [=شخم زدن (مجازاً به معناى به زحمت پيش رفتن)] چيست, اصلاً قادر به تفسير تعابير استعارى آنها نخواهيد بود. و آن چه كسى در هنگام تفسير استعاره انجام مى دهد, عبارت از به كار بردن چيزهايى است كه درباره لاشخورها مى داند و مردم درباره آنها قبول دارند تا معيّن كند كه اين گفته در اين موقعيت به چه معناست. اين مطلب, جزئى از معنايِ اظهارنظر قبلى است كه درك زبان مجازى بر فهم حقيقى كلمات به كاررفته, مبتنى است.
اگر اصطلاح را بايد مصداقى از زبان مجازى به شمار آوريم (كه به نظر مى رسد بايد چنين باشد, زيرا ما مى توانيم ميان آن چه به طور حقيقى به معناى لگدزدن به سطل است و چيز بسيار متفاوتى كه معمولاً اين تعبير به آن معناست, فرق بگذاريم), در آن صورت, بايد در اين ادعاى وابستگى به زبان حقيقى تجديدنظر شود, زيرا فهم معانى حقيقى كلماتى كه يك اصطلاح را مى سازند, فايده بسيار كمى در فهم مراد [از آن اصطلاح] دارد, و حتى گاه براى چنين فهمى به شدّت مضرّ است. كسى كه با اين تعبير آشنا نيست, با استفاده از فهم اش در مورد آن چه درباره چيزهايى نظير سطل ها مى داند يا مورد قبول است, چيز زيادى به دست نمى آورد تا از معناى اين تعبير سر در بياورد. از اين گذشته, اگر او براى مثال مطالب زيادى درباره معناى حقيقى كلمه اى مانند moot بداند, در آن صورت, در شرايط مساوى چه بسا اين آگاهى كمتر به او كمك كند تا احتمالاً بفهمد كه مراد از توصيف اصطلاحيِ (امريكايى) چيزى به عنوان moot point [=مسئله يا نكته ترديدآميز] ـ يعنى اين كه نكته مورد نظر, حايز هيچ اعتبار عملى رايج نيست و ارزش بحث كردن ندارد ـ چيست. مقصود از اين مطلب, اين است كه معناى يك تعبير اصطلاحى, تابعِ معانيِ يكايك كلماتى نيست كه آن را تشكيل مى دهند, بر خلافِ استعاره ها, تعابير اصطلاحى به جاى اين كه برحسب موقعيت و مناسبتى [ خاص] موضوع تفسير جداگانه قرار گيرند, صرفاً به صورت امورى كلّى به ما تعليم داده مى شوند. (به همين دلايلِ گفته شده است كه (اصطلاح, ساختار معناشناختى ندارد بلكه يك امر معناشناختى ابتدايى است). (Davies: 1982% 68; هم چنين نك: Dammann: 1977) افزون بر اين, بر خلاف استعاره ها, معناى اصطلاحات كاملاً معيّن است: اصطلاح از حيث معنا (نامحدود)27 نيست, دلالت كنندگي28 [= القاكنندگى] خاص ندارد و مستلزم شرح و تفسير خلاّقانه در مورد معناى آن نيست. يك پاسخ ساده و محكم به پرسش درباره مراد و معناى اصطلاحيِ (غزل خداحافظى را خواندن) وجود دارد, و به همين سبب, واژه نامه ها مى توانند بخش هاى خاصى براى اصطلاحات, اما نه براى استعاره ها, داشته باشند (نك: Cavell: 1969).
سرانجام, مقايسه با اصطلاح ما را قادر مى سازد تا در اين جا برخى موضوعات در خصوص نقل به معنا29 را از هم باز شناسيم. اغلب گفته مى شود كه استعاره ها, يا دست كم استعاره هاى زنده30 شعري31 دست خوش نقلِ به معنا نمى شوند و اين گفته اغلب اين گونه تلقى مى شود كه آنها به زبان ديگرى ترجمه پذير نيستند. اما مفهومى وجود دارد كه به آن مفهوم, اصطلاحات و نه استعاره ها هستند كه در برابر ترجمه به زبان ديگر از خود مقاومت نشان مى دهند. به يقين, كارآيى كلى برخى استعاره هاى ادبى تحت تأثير برخى ويژگى هاى آوايي32 زبانِ خاص قرار دارند, اما در عين حال, اشاره به كسى به نحو استعارى كه براى مثال (shoveling food into his mouth) [= غذا را به دهانش مى چپاند (پارو مى كند)] در هر جايى كه آنها [=اهل آن جا] پارو و غذا و كلماتى براى اين چيزها داشته باشند ممكن خواهد بود. از طرف ديگر, احتمال آن نمى رود كه ترجمه كلمات اصطلاحِ to kick the bucket به زبان اسپانيايى يا كُره اى, معنا[=مراد]ى شما يا هر معناى ديگرى را برساند. دليلِ اين امر نيز بدويّت معناشناختيِ33 عبارت هاى اصطلاحى است. از آن جا كه معناى يك اصطلاح از معناى يكايك كلمات آن تشكيل نمى شود اين معنا از طريق ترجمه كلمه به كلمه (لفظ به لفظ) در زبان ديگر منتقل نخواهد شد (نك: Dammann: 1977). طبيعتاً اين مطلب بدين معنا نيست كه مفهومى كاملاً درست از (ترجمه) در اين مورد مناسب نيست. اگر kick the bucket در زبان انگليسى يكى از راه هاى بيان اين مطلب باشد كه كسى مُرد, در آن صورت, راهِ كاملاً درستى براى ترجمه آن مفهوم به زبان اسپانيايى يا كُره اى وجود خواهد داشت. بنابراين, مقاومت در برابر ترجمه كلمه به كلمه, با ناتوانى براى بيان معناى اصطلاح در قالب كلمات زبان ديگر يك سان نيست.
نحوه اى كه به مدد آن موضوع ترجمه پذيريِ استعاره شعرى مشكل آفرين است, از طريق آشفته انديشى در مورد چيزى است كه مى توان از تصور كلمه اى كه (معنايِ) مخصوصاً (استعارى) به دست آورده, اراده كرد. درباره اين تصور با مقدارى تفصيل بعداً بحث خواهيم كرد. اما افزون بر اين, رابطه ميان نقل به معنا و ترجمه چندان واضح نيست. اگر همه آن چه ما از نقل به معنا قصد مى كنيم, تعبيرى از توانايى براى بيان مراد كسى در قالب كلمات ديگر باشد, در آن صورت, به نظر درست مى آيد كه در اين جا ميان اصطلاح و استعاره تفاوت وجود داشته باشد, زيرا همان گونه كه پيش از اين شرح داده شد, مى توان معناى اصطلاحى تعبيرى را با كلمات ديگر به گونه اى كاملاً روشن و مشخص ارائه كرد. (با اين همه, بسيارى از اصطلاحاتْ حُسن تعبير34هايى هستند كه معادل هاى حقيقى آنها يك سره بسيار روشن اند.) در مقابل, نقل به معناكردنِ يك استعاره زنده به مراتب نامعيّن تر, نامحدودتر, وابسته تر به متن (از جمله فرد فرد گويندگان) و بيش تر درمعرض تفسير و شرح خلاقانه شنونده است. به هر حال, آن چه بايد مورد توجه قرار گيرد, اين است كه اين ها تماماً, ويژگى هاى بازگزارى يا نقل به معناى استعاره در قالب يك زبان اند و هيچ دلالت استلزامى مستقيم به ترجمه استعاره ها در ميان زبان ها را نمى رسانند. آرا و انديشه هاى مشهور درباره (عدم تماميت ذاتى)35 هر نقل به معناى منثورى از استعاره, نبايد بحث را مغشوش كند, زيرا اصولاً هيچ دليلى وجود ندارد كه چرا خود همين ويژگى نامشخص بودن و نامحدود بودن يك استعاره در انگليسى نبايد به همان تعبير و تفسير خاص اش به زبان ديگر, آشكار شود. ترجمه لزوماً ربطى به تحويل استعاره زنده به نقل به معناى منثور ندارد. و اگر استدلال شود كه حتى ترجمه خوب, همه معانى ضمني36 و معانى متداعي37 استعاره اصلى را به نحوى جامع و مانع ثبت و ضبط نمى كند حفظ مى كند, مى توان پاسخ داد كه تا حدّى كه اين مطلب اساساً صادق است, شامل مواردى از زبان كاملاً حقيقى از Gemںtlichkei38 گرفته تا Priggish39 نيز مى شود. به طور خلاصه, چه بسا معناى اصطلاحى تعبيرى در يك زبان به مدد معادل حقيقى اش كاملاً ارائه شود, حال آن كه استعاره زنده قابل تحويل به نقل به معناى منثور آن نيست. در ميان زبان ها نمى توان يك اصطلاح را كلمه به كلمه ترجمه كرد, بلكه مى توان آن را تنها به صورت یك كل به هم پيوسته ترجمه كرد حال آن كه چه بسا ترجمه كلمه به كلمه يك تعبير استعارى در شرايط مساعد, همان دلالت كنندگى و بافت آزاد زبان اصلى را حفظ كند. استعاره تا آن جا كه مستلزم تشبيه چيزها و تصورات با چيزها و تصورات ديگر است, چيزى است كه كمتر از اصطلاح به طور خاص, وابسته به زبان است.
از اين لحاظ, استعاره ها با جناس ها, هم نام ها[= كلمات متشابه در گفتار و نوشتار]40 و ايهام متعارف در زبان نيز تفاوت دارند. چه بسا شاعرى يك جناس در زبان انگليسى, مانند heart و hart را به نحوى استعارى به كار گيرد, اما تا زمانى كه بدين صورت از آن بهره بردارى مى شود, تنها يك پيش آمد هم آوايي41 است. شايد ترجمه نمايش نامه به زبان ديگر, همين تشبيه استعارى را به خوبى نشان دهد, اما طبيعتاً انگيزش آوايى براى آوردن درست همين تشبيه با هم آوايي42 از دست خواهد رفت. گاهى كلمات هم آوا نه تنها يك سان تلفظ مى شوند, بلكه املاى يك سانى دارند و از اين رو, كلمات هم آواى اصلى اى مانند cape براى توده اى از زمين [=دماغه] و فقره اى از لباس [=شِنل] داريم. لفظ مكتوبى مانند cape ميان دو معنا ايهام آميز43 است كه به هيچ وجه لازم نيست به لحاظ ريشه شناختى با يك ديگر مرتبط باشند و مى توان بار ديگر اين ايهام را به نحوى استعارى به كار برد. اما نه جناس ها و نه كلمات هم آوا به خودى خود نمونه هاى زبان مجازى نيستند. cape (دست كم) دو معنا دارد, اما هر دوى آنها كاملاً معانى حقيقى اند, و فهم يكى از معانى هيچ سر نخ تفسيرى اى براى معناى ديگر به دست نمى دهد.

2. معناى استعارى

حتى اين توصيف مختصر, تا آن جا كه به مفهوم (معناى مجازى) در چندين سطح مختلف توسّل جسته است, باز هم موضوعات نظرى پيچيده اى را پيش مى كشد. ما در استعاره, يك گفته را به معناى چيزى متفاوت با معناى حقيقى كلمات تفسير مى كنيم. در اغلب موارد خواهيم گفت جمله اى كه به هنگام حقيقى تلقى كردن آن به شدّت كاذب است, هنگامى كه آن را به نحو مجازى در نظر مى گيريم كاملاً صادق است و از اين جاست كه استدلال به روش ذيل, طبيعى است. ارزش هاى صدق44 نمى توانند تغيير كنند, مگر اين كه شرايط صدق45 تغيير كنند و اگر شرايط صدقِ يك گفته چيزهايى هستند كه معناى آن را معيّن مى كنند, در آن صورت, تفسيرهاى حقيقى و استعارى يك گفته به تفاوت هاى معنايى مى انجامند. وقتى كلام يا گفته به نحو حقيقى منظور يا قلمداد مى شود, يك معنا دارد, و وقتى از آن به نحو استعارى سخن به ميان مى آيد, معناى ديگرى دارد. افزون بر اين, در مورد اصطلاح استدلال مى شود كه مى توان استعاره را در حالى كه معناى استعارى آن حفظ مى شود به زبان ديگر ترجمه كرد. ماكس بلك46 در مقاله بديع اش (1962) اين مطلب را به اين معنا مى گيرد كه: (جمله اى را مصداقى از استعاره ناميدن, به اين معناست كه چيزى درباره معناى آن بگوييم, نه درباره رسم الخط, يا ساخت آوايى و يا شكل دستورى آن) (p. 28).
بنابراين, پاره اى انگيزه ها براى گفت وگو درباره (تغيير معنايى)47 در خصوص استعاره به اندازه كافى روشن هستند. هم چنين به نظر مى رسد نمى توان انكار كرد كه تقريباً در بيشتر موارد, گفتار استعارى معمولى در انتقال چيزى متفاوت با آن چه كلمات, طبق تفسير حقيقى شان معنا مى دهند, موفق است. اما توصيف مختصر ما از استعاره, به ويژه در مقايسه آن با اصطلاح و ايهام مشترك, برخى پرسش هاى دقيق و جدّى را درمورد اين نحوه سخن گفتن درباره استعاره به پيش مى كشد, زيرا خاطرنشان ساختيم كه برخلاف موارد kick the bucket يا cape برداشت متفاوتى كه ما براى vulture (براى مثال وقتى براى اشاره به نوع خاصى از لاشخور انسانى به كار مى رود) مطرح مى كنيم, مستقيماً به فهم ما از معناى حقيقى يكايك كلمات مبتنى است. بنابراين, بر خلاف كلمه اى داراى ايهام, مانند cape در استعاره دو معنا بايد به گونه اى با يك ديگر مرتبط باشند. وقتى مصداقى از cape به عنوان مصداقى كه داراى فلان معناست و نه بهمان معنا, از نو تفسير مى شود, معناى اختصاص داده شده به آن طبق برداشت اوّل, ناديده گرفته مى شود و چيزى در برداشت اوّل (غير از سردرآوردن كسى از نامناسب بودن آن) نقشى در سوق دادن فرد به تفسير دوم, ايفا نمى كند. اصولاً و اغلب عملاً, بدون در نظر گرفتن هر گونه ايهام معقولى خواننده ممكن بود براى اولين بار به طور اتفاقى به اين تفسير درست پى ببرد و بدين سان چيزى به لحاظ فهم وى از آن چه گفته شد, از دست نمى رفت.
چنين مواردى از ايهام پاره اى انگيزه ها براى تمييز دادن كلمات بر اساس يك سانى معنا و نه يك سانى املا يا تلفظ را تبيين مى كند. (از اين رو, بر اساس اين نظرگاه, دو cape كلمات متفاوتى به شمار مى آيند.) زيرا گوينده مقصودش را با اين بيان توضيح نمى دهد كه وى كلمه واحد bank را (كه در برگيرنده دو معناست) در يك موقعيت براى اشاره به بخشى از رودخانه [= ساحل] و در موقعيت ديگر براى اشاره به جايى كه وى پولش را در آن جا ذخيره مى كند [= بانك] به كار مى برد. هيچ فايده اى در بيان كار برد (كلمه واحد) به اين نحوه هاى مختلف وجود ندارد, زيرا اين دو كلمه بيش از ارتباط معنايى ميان kinder در زبان انگليسى و kinder در زبان آلمانى, ارتباط معنايى ندارند. نه در اين مورد و نه در مورد bank اصلاً لازم نيست يك سانى املايى براى گوينده روى داده باشد تا كلمات را به درستى به كار بَرَد و معنا و مقصودش را به طور تام و تمام برساند.
اين مورد را با مورد استعاره مقايسه كنيد. اگر ما كلمات تعبيرى استعارى را در نظر بگيريم كه دست خوش نوعى (تغييرمعنايى)اند, اين امر بايد مستلزم تفاوتِ معنايى اى باشد كه بسيار متفاوت با تفاوت معنايى اى است كه در ايهام متعارف مورد نظر است, زيرا وقتى تعبيرى به نحو استعارى تفسير مى شود, تفسير اوّل (تفسير حقيقى) حذف نمى شود يا از نظر دور نمى ماند. وقتى ما vulture را در مقام استعمال آن براى برخى از دوستان يا خويشاوندان به نحو استعارى تفسير مى كنيم, معناى حقيقى آن صرف نظركردنى نيست. به سبب ويژگى استعارى عنوانى كه ساخته مى شود, بايد معناى حقيقى براى گوينده و مخاطب هر دو شناخته شده باشد. اين كه گوينده اين كلمه را با در نظر گرفتن اين كه معناى حقيقى آن مربوط به نوعى پرنده است انتخاب كرد تا به اين چيز ديگر كه پرنده نيست اشاره كند, به روشن كردن قصد وى مربوط مى شود و هنگامى كه دست به كار مى شويم تا دليل اين كه چرا گوينده اين كلمه را با در نظر گرفتن معناى حقيقى اش در اين سياق به كار مى برد, بفهميم, ما دست به كار تفسيرِ چيزى شده ايم كه او قصد دارد تا آن را به لحاظ استعارى منتقل كند. صرفِ توصيف كردن استعاره برحسبِ تغيير معنا نمى تواند نقش معناى حقيقى و اصلى را حفظ كند.
اما وابستگى معناى استعارى به معناى حقيقى ريشه دارتر از اين است و ترديدهاى بيشترى درباره مناسب بودن ايده (تغييرمعنا) در استعاره را مطرح مى كند, زيرا توصيفِ تفسير ارائه شده تا اين جا, ممكن است دقيقاً شامل وضعيتى نيز بشود كه در آنْ شخصى در قالب نوعى رمز سخن مى گويد, وضعيتى كه در آن شخص بايد گفته اش را به چنان روشى تفسير كند كه ضرورى است پاره اى كلمات خاص جايگزين پاره اى كلمات ديگر شوند. چه بسا وى حدس بزند كه vulture يكى از اين كلمات است و ناگهان جايگزين مناسبى براى آن به ذهن اش خطور كند. در چنين موردى ممكن است ما به خوبى درباره كلمه vulture كه معنا يا استعمال متفاوتى در اين سياق به آن داده مى شود, سخن بگوييم.
مسئله استعاره از جنبه هاى مختلفى با اين مسئله متفاوت است. نخست و شايد به آشكارترين وجه, چيزى نظير رمز براى استعاره زنده وجود ندارد و هيچ قاعده اى وجود ندارد تا براى انتقال از معناى حقيقى به معناى استعارى به آن تمسّك جوييم. افزون بر اين, در مورد رمزهاى حقيقى, معناى اصلى كلمات در بهترين شرايط معمولاً بخشى از معناى جديداند و در واقع, چه بسا تعبيرى مجعول و بدون هيچ معناى قبلى در زبان, چنين كارى را به همان خوبى, اگر نگوييم بهتر, انجام دهد. از سوى ديگر, اگر ما در استعاره بايد درباره معناى جديدى سخن بگوييم, اين معنا چيزى است كه تنها از طريق درك معناى حقيقى و پيش از اين ساخته شده كلمات مشخصى كه آن را تشكيل مى دهند, قابل دست رسى است. اين وابستگيِ معناى استعارى به معناى حقيقى به جهاتى كه اشكالات در مورد نگرش به استعاره را به عنوان امرى كه مستلزم تغيير در معناست, تشديد مى كنند, تقريباً خاص است, زيرا برداشت (حقيقى) نخست از تعبير مورد نظر تنها سر نخ هايى ارائه نمى كند تا به شما كمك كند كه به برداشت دوم برسيد, مانند نردبانى كه بعداً با لگد به كنارى انداخته مى شود, بلكه در عوض برداشت نخست در تفسير استعاريِ جديد به گونه اى (فعّال)48 باقى مى ماند. اين مورد شبيه موردى نيست كه ما نخست معنا را اشتباه فهميديم و اكنون به نحو موفقيت آميزى تفسير واحد معنايى يا دستورى براى آن دست و پا كرده ايم, بلكه معناى حقيقى vulture جزء ضرورى معناى تعبير استعارى باقى مى ماند و گرنه كسى فهمى از اين كه چه تشبيه استعارى اى مقصود است, نخواهد داشت. اگر چيزى مانند (تغييرمعنايى) در اين استعاره مورد نظر باشد, در آن صورت, بايد تبيين كنيم كه اساساً چگونه معناى حقيقى vulture مى تواند در ايجاد و فهم معناى استعارى نقش ايفا كند, در صورتى كه همين معناى اصلى بنا به فرض تغيير كرده باشد (يا به تعبيرى كمتر التباس آميز, در صورتى كه كلمه مورد نظر اينك معناى متفاوتى گرفته باشد).
چه بسا تصور شود كه ما مى توانيم از طريق ارجاع به توسّع معنايي49 به جاى تغيير معنا, از اين مُعضل اجتناب كنيم. بدين ترتيب, مى توانيم معناى اصلى كلمات را حفظ و به آنها تكيه كنيم و با اين همه, آن چه را بر حسب نوعى تغيير در معنا روى مى دهد, توصيف كنيم. بنابراين, براى مثال vulture كماكان به همان پرندگانى دلالت دارد كه هميشه به آنها دلالت داشت, اما اينك, افزون بر اين, آن كلمه به نوع خاصى از انسان نيز دلالت دارد. مشكل اين نظر اين است كه در حالى كه فرايندِ خاص تغيير زبانى را توصيف مى كند, به روشنى آن چيزى نيست كه از استعاره زنده اراده مى شود. معمولاً كلمات از حيث استعمال در طول زمان قبض و بسطِ [معنايى] مى يابند و اين فرايند مى تواند اَشكال بسيارى به خود بگيرد كه ممكن است برخى از آنها در مرحله اى واقعاً متضمن استعاره باشند. اما خود اين فرايند ذاتاً استعارى نيست و به دلايل زيادى مى تواند ادامه يابد. در دوره هاى گذشته, كلمه engine به نحو محدودترى براى ابزار جنگ و شكنجه به كار مى رفت و عموماً براى هر ساز و كارى به كار نمى رفت كه انرژى را به فشار يا حركت تبديل مى كرد. اين توسّع معنايى در استعمال50, كاربرد اخير معاصر را به صورت كاربرد استعارى در نمى آورد, حتى اگر گمان كنيم كه مثلاً پاره اى روابط مربوط به شباهت51 متصوَّر, نقشى را در توسّع معنايى ايفا كردند. در هر صورت, آن چيزى كه هر گونه تحليلى را از (تغييرمعنا) بر حسب استعمال صرفاً موسّع, از نظر دور مى كند, مطلبى است كه پيش از اين بر آن تأكيد شد, [يعنى] وابستگى خاص معناى استعارى به معناى حقيقى كه باعث مى شود معناى حقيقى كلمه اى نظير vulture هم چنان در فهم كاربرد استعاريِ آن (فعّال) باشد. بى ترديد, ما هنوز به تبيينى از اين (فعّال بودن) نياز داريم, اما به يقين, نقش كاركردى و اساسى براى وقوف به معناى حقيقى vulture در مقام درك كاربرد استعارى آن وجود دارد كه در فهم محمول هاى مختلف ديگر هيچ تشابهى با افزايش موارد استعمال ندارد. بنابراين, ما هنوز تبيينى از آن چه مى توان در مقام سخن گفتن از (تغييرمعنا) در مورد استعاره اراده كرد, نداريم.
اين پرسش ها درست همان قدر كه به پاسخ هايى براساس تبيينى كه به جاى معناى معناشناختى به مقصود گوينده توسّل مى جويد, نياز دارند (Black: 1979; Searle: 1979), به پاسخ هايى بر اساس تبيين هاى (ناظر به گستره مصاديق)52 كه يك سره از گفت وگو درباره (معانى) به نفعِ ارجاع به استعمال هاى مختلف مربوط به برچسب ها دورى مى جويند, نياز دارند(نك: Elgin:1983; Goodman:1968; Scheffler:1979).

3. ديويدسون و ادعا بر ضد معناى استعارى

چگونه ممكن است وابستگى معناى استعارى به معناى حقيقى را, به ويژه به اين نحوه كه معناى حقيقى در استعمال استعارى هنوز (برقرار)53 باشد, توصيف كنيم و از ارجاع به معناى استعاريِ جديد اجتناب ورزيم؟ از سوى ديگر, اگر ما كاملاً از چنين ارجاعى اجتناب كنيم, چگونه مى توانيم تفاوتِ در ارزش صدق ميان گفته اى را كه به معناى حقيقى اخذ مى شود و گفته اى را كه به معناى استعارى اخذ مى شود, تبيين كنيم؟ افزون بر اين, اگر ما كاملاً از ارجاع به معنا دست بكشيم, در آن صورت, كاملاً نامعلوم خواهد بود كه چگونه مى توانيم از اين نظركه به درستى به مقصود گوينده هنگامى كه چيزى متفاوت با آن چه كلماتش به نحو حقيقى به آن معنايند, مى گويد (يا اراده كرده است) پى ببريم, يا از اين نظر كه ما استعاره را اساساً محمل و ابزارى براى ارتباط تلقّى مى كنيم, سر در بياوريم.
دونالد ديويدسون54 (1979) در مقاله اى كه شرح و تفسير فراوانى از آن شده, اين گام را برداشته و استدلال كرده است كه در واقع, ما بايد به كلى از گفت وگو درباره معناى مجازى در خصوص استعاره دست بكشيم. به نظر مى رسد كه وى مايل است نتايجى را بپذيرد كه از اين ردّ, نتيجه مى شوند. پيش از اين, وى مدعاى اين مقاله را در قالب اين ادعا بيان مى كند كه (استعاره ها به معناى چيزى اند كه كلمات, در حقيقى ترين تفسيرشان به آن معنايند و نه چيز ديگرى)(p . 246). او نمى خواهد انكار كند كه استعاره بسيارى از همان كارهايى را انجام مى دهد كه فيلسوفان و منتقدان ادبى براى استعاره ادعا كرده اند (نظير توانِ القايى خاص براى استعاره شعرى يا توانايى آن براى ايجاد آن نوع بينشى كه ممكن نيست در نثر ساده55 قابل دست رسى باشد), اما انكار مى كند كه اين دستاوردها با نوع غيرحقيقيِ محتوا يا معنا ربطى داشته باشند. بررسى دقيق تر مقاله ديويدسون مفيد خواهد بود, زيرا اين مقاله پاسخى, به خصوص صريح و اساسى به بسيارى از همين مشكلات در تبيين (معناى استعارى) است كه در جاهاى ديگر در نوشته هاى اخير درباره اين موضوع مطرح شده اند. در ضمن, مى توانيم به ارزيابى بهتر درباره زيان هاى انكار (معناى استعارى) و نيز مزاياى آن دست يابيم. (مقاله ديويدسون در: 1982ت;Cooper:1986:Stern :1991 ;Moran :1989; Fogelin :1988 ;Davies بحث مى شود و پاسخ هايى از Black و Goodman در Sacks :1979 وجود دارند.)
تفسير ساختار بحث انگيز اين مقاله همواره آسان نيست, اما ديويدسون چند دليل براى انكار معناى استعارى ارائه مى كند كه برخى از آنها با استدلالى كه پيش از اين اقامه شد, مرتبط اند و برخى از آنها استعاره را در برابر ايهام متعارف قرار مى دهند. وى هم چنين استدلال مى كند كه مسلّم فرض كردن معانى استعارى با تبيين نحوه عمل كرد استعاره ها در گفتار, كارى ندارد. اگر همان گونه كه او مى گويد, استعاره باعث شود كه ما به برخى ويژگى هاى ضمنى شباهت56 توجه كنيم (p. 247), چيزى درباره نحوه دست يافتن به اين ادعا كه كلمات مورد نظر افزون بر معناى حقيقى داراى معناى مجازى اند, نمى گويد. صرفِ گفتن اين كه يك استعاره جديد نوعاً چنين تأثيراتى (به هر روش علّى كه چيز ديگرى ممكن است چنين كارى را انجام دهد) دارد, تنها دقيق تر نيست, بلكه موجزتر نيز هست, زيرا از اين طريق, از نياز به تبيين اين كه اين معانى خاص كدامند و به كجا متعلّق اند, معاف هستيم. در يك متن حقيقى متعارف, توسّل به معنا واقعاً مى تواند تبيين گر باشد, زيرا در آن جا مى توانيم درباره تمايز ميان معانى كلمات در زبان و آن چه ممكن است براى انجام دادن آن در موقعيتى خاص (مثلاً دروغ گفتن, يا تشويق كردن, يا اعتراض كردن) به كارروند, درك مشخصى داشته باشيم. اما اگر آن چه را زبان استعارى براى آن استعمال مى شود (نظير اين كه كارى مى كند كه ما شباهت بى موردى را درك كنيم) فى نفسه نوعى (معنا) در نظر بگيريم, هر معنا و مفهومى از اين تمايز را از دست مى دهيم و با اين همه, يكى از مزاياى نظرى توسّل به معناى معناشناختى در مرتبه نخست, اين است كه ما را قادر مى سازد تا مطلبى را درباره اين كه چگونه اين كلمات, با اين معناى وضع شده و در اين سياق مى توانند به كار روند تا اين عمل كردِ خاص را در اين موقعيت انجام دهند, توضيح دهيم; يعنى يك معناى وضع شده خاص, هم محدوديت ها و هم شقوق امكان پذير كارى را كه يك كلمه يا عبارت ممكن است براى انجام دادن آن به كار برده شود, ارائه مى دهد, و به همين دليل, توسّل به چنين معنايى (به محض اين كه در سياق خاصى مشخص شود) مى تواند واقعاً مبيّن آن چيزى باشد كه عبارت در اين موقعيت براى آن به كار مى رود. اما تنها معنايى كه متمايز و بى نياز به استعمال در اين موقعيت است و مى تواند نقش تبيينى اى از اين دست را ايفا كند, معناى حقيقيِ عبارت است. (نویسندگان متعدّدى استدلال ديويدسون را به سبب فرض مفهومى از معناى حقيقى كه كاملاً بى نياز از سياق است, نقد كرده اند, اما روشن به نظر مى رسد كه اين نظرگاه وى نيست: به صفحه 256ـ267 نگاه كنيد.)
به علاوه, ديويدسون استدلال مى كند كه وقتى استعاره را بر حسب انتقال محتواى گزاره اى خاص در نظر مى گيريم, تنها مى توانيم مرده ترين استعاره هاى مرده, نظير اشاره به leg [= پايه] ميز را در نظر داشته باشيم. به نظر او, اين استعاره ها به معناى دقيق كلمه, اصلاً استعاره نيستند. اگر تعبير (معناى مجازى) اصلاً ناظر به چيزى باشد, اين تعبير توان خاصى از استعاره, [يعنى] كيفيت چشم گيرى را كه ممكن است موجدِ بينش يا شرح و تفصيل خلاّقانه از طرف مخاطبان باشد, نشان مى دهد. ديويدسون ناكامى در ثبت مطلبى درباره كاركردِ مشخصاً مجازى استعاره زنده را نقصِ ديگرى براى آن نظرى كه پيش از اين بحث شد, تلقى مى كند; يعنى اين نظر كه معنا يا استعمال يك لفظ در يك بافت استعارى (موسّع)57 است, زيرا اگر بگوييم كه استعمال حقيقيِ لفظى نظير (لاشخور) موسّع است, پيش از همه, مطلبى كاذب يا (خيلى كه خوش بين باشيم) گمراه كننده گفته ايم: چنان كه گويى اينك به همان نحوه اى كه هم لاشخورها و هم گنجشك ها صريحاً پرنده اند, هم برخى پرندگان و هم برخى انسان ها صريحاً لاشخورند و افزون بر اين, به دليل مشكل موجود, نتوانسته ايم از اين طريق چيزى مجازى درباره كل فرايند به دست آوريم. بنابراين, از سوى ديگر, اگر بگوييم كه استعمالِ استعارى اين لفظ, موسّع بوده است, در آن صورت, به نظر مى رسد كه هيچ چيز ديگرى را در تحليل مان به دست نياورده ايم, زيرا اكنون وام دار تبيينى درباره ماهيت استعمال استعارى و به طور خاص, نحوه تفاوت آن با هر نوع ديگرى از استعمالِ يك لفظ هستيم. (براى چشم اندازى متفاوت درباره آن چه معمولاً استعاره مرده تلقى مى شود, نك: Johnson :1980 Lakoff and)

4. نقل به معنا(بازگزارى) و شأن گزاره اي58

توجه و تأكيد بر استعاره زنده با رشته ديگرى از ادعاى ديويدسون بر ضد معناى استعارى پيوند خورده است, اما رشته اى كه در مورد آن مشخص كردن اهميت و اعتبارى كه او مى خواهد به ملاحظات مختلفى بدهد كه مطرح مى كند, مشكل است. آن چه استعاره اى شعرى را استعاره اى (زنده) مى سازد, به يقين, تا حدّ زيادى تابع توان القايى [القاگرانه] آن است;[يعنى] اين واقعيت كه تفسير استعاره زنده نامحدود, نامعيّن و از طرف قواعد غير قطعى است. همان گونه كه ديويدسون در آغاز مقاله اش مى گويد; (هيچ دستورالعملى براى وضع استعاره ها وجود ندارد; هيچ كتاب راهنمايى براى معيّن كردن آن چه يك استعاره (به آن معناست) يا (نشان مى دهد) وجود ندارد; هيچ آزمون و مَحَكى اى براى استعاره كه مستلزم ذوق و سليقه59نباشد, وجود ندارد)(p. 245).
عدم تعيّن خلاقانه استعاره زنده دليل است بر اين كه چرا استعاره هاى زنده و مرده از لحاظ شقوق امكان پذير براى نقل به معنا كردن يا مشخص كردن معنا در قالب كلمات ديگر متفاوت اند. ما مى توانيم آن چه را از لفظ shoulder [شانه; خط منتهااليه سمت راستِ] جاده مراد است, به طور تام و تمام بيان كنيم, دقيقاً تا آن حدّ كه هيچ چيز مجازى براى اين لفظ باقى نماند. در مورد استعاره واقعى يا شعرى قضيه كاملاً متفاوت است و به نظر مى رسد كه ديويدسون در مقاطع مختلفى مى پرسد: (چگونه ممكن است اين نوع ويژگى نامحدود و غيرقانون مند بودن استعاره زنده بر هر چيزى كه به حق, معنا نام دارد, اطلاق شود؟) وقتى با مشكلاتى در اطلاق نقل به معنا بر استعاره زنده مواجه مى شويم, دليل اين امر صرفاً اين است كه (در استعاره زنده چيزى وجود ندارد كه نقل به معناكنيم) (p. 246). اگر چيزى كه در تعبير استعارى گفته يا قاطعانه ابراز مى شد, فراتر از چيزى بود كه تعبير استعارى به نحو حقيقى بيان مى كند, در آن صورت, آن چيز, دقيقاً آن سنخ چيزى مى بود كه به طور حتم دست خوش نقل به معناست. امّا, عملاً آن چه تعبير استعارى فراتر از معناى حقيقى در اختيار ما مى گذارد, اصلاً چيزى قضيه اى نيست.
اين امر لزوماً ما را وا مى دارد كه در اين نظريه كه, حتى در مورد ساده ترين استعاره ها, تعيين دقيق اين كه محتوا چه بايد باشد, بسيار دشوار است, ترديد كنيم. به گمانم دليل اين كه تعيين اين محتوا اغلب بسيار دشوار است, اين باشد كه ما تصور مى كنيم كه وقتى در تمام مدت درواقع, بر چيزى كه استعاره باعث جلب توجه ما به آن مى شود, عطف توجه مى كنيم, محتوايى وجود دارد كه بايد آن را ادراك كنيم. اگر آن چه استعاره باعث جلب توجه ما به آن مى شود, به لحاظ گستره متناهى و ماهيت گزاره اى مى بود, اين امر به خودى خود مشكلى به بار نمى آورد; ما صرفاً محتوا را كه استعاره آن را به ذهن مى آورد, به استعاره نسبت مى داديم. اما در واقع, براى آن چه استعاره توجه ما را به آن جلب مى كند, هيچ محدوديتى وجود ندارد, و بيشتر آن چه ما را واداشت تا به آن توجه كنيم, به لحاظ ماهيت گزاره اى نيست. (1976, p. 262-3)
اما به نظر مى رسد ديويدسون در اين قطعه تصديق مى كند كه ارجاع به نوعى معناى متمايز از معناى حقيقى موجّه مى بود, در صورتى كه آن چه گفته منتقل مى كرد (به لحاظ گستره متناهى و ماهيت گزاره اى) مى بود. بنابراين, به احتمال قوى مى توانيم از نقل به معنا سر در بياوريم و درباره آن چه گفته و قصد شد, دست به كار گفت وگو شويم. پيش از اين گفته شد, به توافق رسيدن درباره اين كه ديويدسون تا چه مقدار مى خواهد به اين ملاحظات تكيه كند دشوار است و دليل اين مطلب اين است كه هر چند اين ملاحظات در تمام مقاله موج مى زنند, وى هم چنين به آسانى مى پذيرد كه عيبى هم ندارد كه درباره زبان حقيقى گفته شود كه تفسير آن به واسطه قواعد, معيّن نمى شود و آن چه زبان حقيقى به مخاطبان منتقل مى كند, اغلب (به لحاظِ گستره متناهى) نيست (n.17, p. 263). به يقين, هيچ نظريه پردازى نمى خواهد معنا يا محتواى شناختى را در اين جا انكار كند. (تا آن جا كه بيان در قالب كلمات ديگر ادامه پيدا مى كند, مى توانيم هم چنين بپرسيم كه چگونه كسى بسيارى از جمله هاى كاملاً حقيقى نظيرِ (آسمان آبى است) يا (الآن صدايت را مى شنوم) را نقل به معنا مى كند.) نبايد ابهام60 يا عدم تعيّنِ61 صرف در تفسير را در موضوع معنا تعيين كننده تلقّى كنيم, زيرا خود ابهام مى تواند چيزى باشد كه به واسطه معناى لغت نامه اى يك لفظ برطرف شود; براى مثال (خانه) كلمه اى با معناى كاملاً صريح است و در عين حال, كلمه اى است كه بخشى از عدم تعيّن را در اين خصوص كه دقيقاً چه ساختمان هايى را بايد خانه قلمداد كرد, درنظر مى گيرد.
اگر قرار است ادعايى واقعى بر ضد معناى استعارى, به همين روش [در همين راستا] وجود داشته باشد, در آن صورت, به نظر مى رسد كه ما بايد هسته اصلى اين بحث را نه بحثى درباره عدم تعيّن به معناى دقيق كلمه, بلكه بحثى درباره اين پرسش بدانيم كه آيا ما مى توانيم درباره محتواى گزاره اى در خصوص استعاره سخن بگوييم يا نه. همان گونه كه ديويدسون مى گويد, به طور مسلّم درست است كه (بيشتر آن چه توجه ما به آن جلب مى شود, ويژگى گزاره اى بودن نيست), اما از اين مطلب نتيجه نمى شود كه فرايند مجازى, چيزى را كه گزاره اى نيز هست, منتقل نمى كند. روشن به نظر مى رسد كه بخشى از آن چه از قديم الايام ترديدهاى فيلسوفان را درباره محتواى گزاره اى استعاره شعرى برمى انگيزد, فرضِ مغايرت و ناسازگارى محتوا با عدم تعيّن نيست, بلكه ارتباط اين جنبه از بعد مجازى استعاره با آرا و نظرهايى ناظر به بيان ناپذيري62 يا ناتوانى ذاتى براى ضبط اين بُعد در كلماتى غير از كلمات خود استعاره خاص است. وقتى يك محتوا يا يك انديشه غيرقابل بيان و نه صرفاً نامعيّن, قلمداد مى شود, تصور مى شود كه هر چند مى توان محتوايى كاملاً معيّن را در نظر داشت, نمى توان آن را به طور تام و تمامِ, در قالب كلمات بيان كرد. (در واقع, مفهوم وصف ناپذيري63 در بافت هاى مختلف پاسخى به ويژگى بسيار معيّنِ, [يعنى] صراحت تام و تمام چيزى است كه كسى در ذهن دارد.) يا همانند پاره اى استعاره هاى شعرى, ممكن است تصور شود كه مى توان انديشه مورد نظر را به نحو شفاهى, اما صرفاً درقالب كلمات واحدى بيان كرد, يا آن را تنها به نحو غير مستقيم [= تلويحى] بيان كرد يا به نحو ناقص به آن اشاره كرد. اين مفهوم يقيناً چيزى متفاوت با صِرف ابهام است و پرسش هاى مختلفى در مورد اين نظر به پيش مى كشد كه آن چه استعاره زنده انجام مى دهد, انتقال نوعى محتواى گزاره اى خاص است. اگر با ديويدسون هم داستان باشيم كه اين مشكل هر توجيهى را براى جست وجوى گزاره هايى كه با گفته هاى استعارى بيان مى شوند, از ميان برمى دارد, در آن صورت, مى توانيم هم چنان هر چيزى را كه درباره تاثيرات غيرشناختى متنوع چنين گفته هايى دوست داريم بگوييم, اما ديگر قادر نيستيم تا استعاره را برحسب انتقال معنا يا محتوا, توصيف كنيم.
اما اين نوع بيان ناپذيرى در دستِ بررسى در اين جا به ادعايى درباره بازنماييِ64 مخصوصاً زبانيِ انديشه, ربط دارد و مستقيماً چيزى را خارج از محدوده امور گزاره اى قرار نمى دهد, مگر اين كه ما پيش از اين قبول كرده باشيم كه گزاره چيزى ذاتاً زبانى يا جمله اي65 است. تنها در اين صورت, روشن به نظر خواهد رسيد كه قبول يك نقل به معناى منثور معادل براى هر جزئى از استعاره ضرورى است تا محتواى گزاره اى به شمار آيد. ديويدسون مى تواند بر حق باشد وقتى مى گويد كه: (يك تصوير ارزش هزار كلمه يا هر تعداد كلمه ديگر را ندارد. كلمات, پولِ رايج نامناسبى براى تبادل با يك تصويراند) (p.263), اما از اين مطلب نتيجه نمى شود كه خودِ يك تصوير نمى تواند بازنمايى از محتوايى گزاره اى باشد, زيرا بر اساس يك نظرگاه مقبول درباره ماهيت گزاره ها, آنها (كاركردهايى از جهان هاى ممكن در قالب ارزش هاى صدق)اند (Stalnaker :1972); و بر اساس چنين تبيينى ـ خواه اين تبيين ارجاع به (جهان هاى ممكن)را همان طور كه هست بپذيرد, خواه نپذيرد ـ تصاوير, نقشه ها, حافظه ها[ى كامپيوتر] يا هر چيز ديگرى كه جهان را به عنوان چيزى كه به نحوه خاصى وجود دارد, بازنمايى مى كنند, مى توانند بازنمايى هاى گزاره اى به حساب آيند. (بنابراين, ما مى توانيم به تعبير استلناكر66, (تحقيق در باب گزاره ها را از تحقيق در باب زبان جدا كنيم) اگر كسى اين نظرگاه جامع تر درباره ماهيت گزاره ها را بپذيرد, چه بسا مخالفت كمترى براى در نظرگرفتن احتمالِ [وجودِ] كسى با محتواى شناختى خاص در ذهن و در عين حال, كسى كه مايل يا قادر نيست معادل آن را در زبان معمولى بپذيرد, وجود داشته باشد. ما مى توانيم مطلب ديويدسون را درباره ترجمه به شيوه بازنمايى ديگرى, بدون قبول يك سان بودن امور گزاره اى با امور جمله اى بپذيريم.
در واقع, به دليل اهداف اين بحث, ايراد چندانى به تحديد محتواى گزاره اى به معناى جملات وجود نداشت, مادامى كه ما روش هاى مختلف متعدّدى را به خاطر مى داشتيم كه به مدد آنها مى توان به محتواى جمله اى در يك بافت اشاره يا آن را تعيين كرد, از جمله اشاره اساسى به چيزى فرازبانى. چه بسا متوجه شويم كه بسيارى از گزارش هاى ناظر به باور تنها تا حدودى گزارش هاى شفاهى اند و محتواى اساسى [ذاتى] باور به نحو ديگرى نشان داده شده است:
بسيارى از باورهاى ما داراى اين صورت اند: (رنگ موى او……. است) يا (ترانه اى كه او مى خواند… … بود) كه جاهاى خالى با تصاوير ذهنى, انطباعات حسى يا آن چه شما [در ذهن] داريد, اما به يقين, نه با كلمات, پُر مى شوند. اگر ما نتوانيم آن را حتى با كلمات بيان كنيم, بلكه مجبور باشيم آن را نقاشى كنيم يا آن را به آواز بخوانيم, به يقين, نمى توانيم با كلمات به آن باور داشته باشيم( 1971ص142:Kaplan).
بنابراين, براى اين كه خود را كمى به موضوع استعاره, نزديك تر كنيم, جمله اى مانند: (او آن را دقيقاً مانند ايكيم تاميروف67 با اين صدا خواند), جمله كاملاً مناسبى است و يك انديشه واقعى را بيان مى كند. اما مسلّماً اين جمله به كسى كه هرگز اسمِ ايكيم تاميروف را نشنيده است, چيز زيادى منتقل نمى كند. اين شخص خاص و تجربه صداى وى براى محتوايِ گزاره ضرورى اند. چه بسا گوينده كاملاً به طور مستقيم قادر نباشد تا مقصودش را به كسى كه هرگز اين آواز را نشنيده است, منتقل كند, و تصور اين كه شما قادر نيستيد هيچ معادل توصيفى را ارائه كنيد و هيچ تعبير جايگزينى, آن چه را شما قصد گفتنش را داريد, ثبت و ضبط نخواهد كرد, بيش از اندازه آسان است. با اين همه, يقيناً نادرست است كه از اين مطلب نتيجه بگيريم كه گوينده چيزى نگفته يا قصد نكرده است (براى دفاع از مفهوم معناى استعارى كه از مقايسه با ضماير و صفات اشاره استفاده گسترده مى كند نك: Stern: 1985 and 1991.)
به همين سان, در مورد يك عبارت استعارى مانند مثال پيش پا افتاده ژوليت68 و خورشيد, اشاره به خورشيد براى تعيين محتواى آن چه رومئو69 در ذهن دارد, ضرورى است, و بى رغبتى وى براى قبول هر نقل به معناى منثورى كه تمام مقصودش را ثبت و ضبط كند, به تنهايى دليلى براى انكار اين نيست كه او چيزى را در ذهن دارد كه در صدد است آن را در قالب كلمات بيان كند. و درست هم نيست بگوييم كه هر چند او محتوايى را در ذهن دارد (زيرا ما نگرش جمله اى بسيط به محتواى شناختى را ردّ مى كنيم) بايد اشتباهى وجود داشته باشد كه در تلاش براى بيان آن به نحو شفاهى نهفته است. از اين رو, به منظور تعديل توافقى كه پيش از اين براى پيش رفت بحث صورت گرفت, چه بسا گاه كلمات وسيله نادرستى براى تبادل يك تصوير باشند, اما اين تبادل به آن چه از كلمات, انتظار انجام دادن آن را داريم وابسته است. نمى توانيم با هر ترجمه توصيفى از آن چه درباره ايكيم تاميروف يا ژوليت گفته شد, كاملاً متقاعد شويم, اما حتى در اين صورت, اين نتيجه به دست نمى آيد كه (كوشش براى ارائه تعبيرى حقيقى براى محتواى استعاره, كاملاً نادرست است) (Davidson: 1979ص 263). اما در مورد هر كوششى براى بيان افكار و احساسات شخص در قالب كلمات, چه بسا اهميت بسيار زياد دارد كه تلاش كنيم تا آن جا كه مى توانيم در اين مسير پيش برويم. اگر نتوانيم از اين نوع تلاش در جهت دقت و صحت توصيفى و وصف الحالي70 سر دربياوريم, در آن صورت, نمى توانيم از اين نوع تلاش كه در مرحله نخست, تركيب استعاره شعرى را بررسى مى كند, سر دربياوريم, چه رسد به تلاش هاى معمولى ديگر براى بيان جهان غيرلفظى تجربه در قالب كلمات.
(از زمان ارسطو به بعد, اين ملاحظات با بحث بر سر اين كه آيا استعاره و تشبيه71 اساساً صناعات72 مختلفى اند يا نه, سر و كار دارند. فوگلين73 (1988) و ديمن74 (1977) از نگرش (مقايسه اى)75 به استعاره دفاع مى كنند, و بر تمايز ميان مقايسه هاى مجازى و غيرمجازى تأكيد مى ورزند.)

5. استعاره و انتقال76 [ارتباط]

بحث تا اين جا حاكى از اين بود كه نه ابهام و نه تعيين ناپذيريِ [=عدم تعيّنِ] تفسير استعاره, دلايل قوى اى براى انكارِ اين مطلب اقامه نمى كنند كه استعاره بيش از محتواى حقيقى داراى محتواى شناختى است. افزون بر اين, حتى اگر مشكلات يا نارسايى هاى نقل به معنا به درجه اى از ( بيان ناپذيرى) (و نه دقيقاً تعيين ناپذيرى) در چيزى كه طالب بيان است, نسبت داده شوند, ضرورتاً بدين معنا نيست كه ما با محتواى گزاره اى حقيقى سروكار نداريم. به طور طبيعى, اين ملاحظات به تنهايى تبيينى از معناى مجازى را تشكيل نمى دهند. مشكلات بسيارى در مقام فهميدن معنا و محتوايى كه به استعاره مربوط مى شوند, به قوّت خود باقى اند, و اين مشكلات مسائل متعدّدى را در برمى گيرند كه در بحث قبل معلَّق باقى مانده اند; براى مثال هم چنان لازم است كه ما مفهومى از (معنا) را به نحوى كه بر استعاره اطلاق مى شود, توصيف كنيم كه به ايهام متعارف يا گستره استعمال يك لفظ تحويل نمى يابد. ما هنوز وابستگى خاص معناى مجازى به معناى حقيقى را تبيين نكرده ايم, [يعنى] وابستگى اى كه تابه حال تنها به لحاظ استعارى به منزله معناى حقيقى اى كه هم چنان در بافت مجازى (يعنى برخلاف رمز) (زنده) است, وصف شده است. و تا كنون درباره ارتباط مفهوم (معنا) كه در اين جا در معرض بحث است, با كاربردهاى معمولى تر لفظ مورد نظر در گفتار متعارف و كاربردهاى رسمى تر لفظ در فلسفه زبان, مطالب بسيار كمى گفته شده است.
اما از بيم آن كه مبادا اميد خود را به اين مسائل و ديگر مسائل در توضيح مفهوم (معناى) مجازى از دست بدهيم, ارزش دارد كه به ياد آوريم اين نتايج براى تصديق و تأييدِ تبيين كاملاً غيرشناختى از آن نوع استعاره اى كه ديويدسون و ديگران پيشنهاد كرده اند, چه اهميتى دارند. (جامع ترين دفاع از ردّ معناى استعارى, كتاب ديويد كوپر77 (1986) با نام استعاره, به خصوص فصل 2 است.) نگرش ديويدسون از اين جهت مهم است كه اين نگرش (فقط تأكيد بر محدوديت در استعمال كلمه معنا) تلقى نمى شود, بلكه كمابيش ردّ اين نظرتلقّى مى شود كه استعاره, با محتواى شناختيِ مشخصى كه نويسنده آن مى خواهد آن را منتقل كند همراه است و اگر قرار است مفسِّر پيام را به دست آورد, بايد آن محتوا رابه طور فهم درآورد)(p. 262). بنابراين, در وهله اوّل, نظريه اى از اين دستْ بار همان مشكلاتى را تحمّل مى كند كه ناشناخت گرايي78 در جاى ديگرى در فلسفه تحمّل مى كند. وقتى ما توضيح مى دهيم كه (معناى مجازى) چه چيزى مى تواند باشد, در برداشت يا سوء برداشت از يك گفته استعارى چيزى وجود ندارد تا گفته استعارى عبارت از آن چيز باشد و انديشه درست فهميدن يا نادرست فهميدنِ گفته استعارى اهميتى نداشته باشد. مسائل شناخته شده ناشناخت گرايى در مورد فهم واقعيت هاى آشكار ناظر بر موافقت و مخالفت در حوزه مورد نظر, مرتبط با اين بحث اند, زيرا نفى هرگونه محتواى متمايز براى گفته استعارى, فهم اين مطلب را كه براى مثال, نفى يا انكار چنين گفته اى, چه معنايى مى تواند داشته باشد, با مشكل مواجه مى سازد و چنين انكارى, در يك مورد عادى, انكار گفته اى است كه به معناى مجازى اخذ مى شود. اگر انديشه نظر محتواى مجازى متمايز, اهميتى نداشته باشد, در آن صورت, به استثناى جمله اى كه به معناى حقيقى اخذ مى شود, براى مخاطبِ گوينده, چيزى وجود ندارد تا با آن موافقت يا مخالفت كند و موافقت يا مخالفت با آن جمله, مناسب و بجا نيست. افزون بر اين, اگر جنبه مجازى مستلزم هيچ تفاوت معنايى نباشد, بلكه در عوض, صرفاً ما را به توجه به شباهتى ترغيب كند, در آن صورت, دشوار است بگوييم كه ما به چه تفاوت هاى معنايى ميان (ژوليت خورشيد است), (ژوليت را به عنوان خورشيد تصور كنيد) يا حتى (ژوليت خورشيد نيست (يا ديگر خورشيد نيست)) مى توانيم اشاره كنيم. هر سه جمله از عهده پيوند دادن دو نظر برمى آيند, اما اصلاً مطلب يك سانى را بيان نمى كنند. ما مى توانيم چنين مسائلى را با مشكلِ ناشناخت گراييِ اخلاقى در ارائه تبيينى از عمل كرد اصطلاحات اخلاقى در بافت هاى شرطى, هنگامى كه محمول اخلاقى اظهار نمى شود, اما در متن استدلال و برهان به كار مى رود, مقايسه كنيم. (براى اطلاع بيشتر درباره اين نقدها و نقدهاى ديگرِ ناشناخت گرايى كه شامل استعاره مى شوند, نك به: (Bergmann (1982, (Elgin (1983, (1987) Kittay, (Tirrell (1989, و نيز به مقالاتى كه قبلاً درباره ديويدسون ذكر شد.)
بنابراين, به نظر مى رسد هزينه انكار هرگونه محتواى مخصوصاً استعارى, تا حدّى زياده از حدّ است, و ظاهراً دليل به سود اخراج استعاره از حوزه معنا به حوزه (استعمال) يا تأثيرات صِرف گفته, ناقص است. درست است كه كارهاى بسيارى وجود دارند كه در قالب گفتار, صورت مى گيرند, كارهايى كه مستلزم انتقال و معنا نيستند, اما اين كارها بيشتر تأثيرات صرفاً علّيِ مربوط به گفته اند (هر چند بى ترديد, انتقال نيز در حدّ خودش امرى علّى است); براى مثال به ما گفته مى شود كه استعاره ما را وا مى دارد تا به امورى (شباهت ها يا تغايرها يا هر چيز ديگرى) توجه كنيم و بر اساس چنين ويژگى هاى استعمال است كه ديويدسون استعاره را با استعمال زبان براى دروغ گفتن, متقاعد كردن يا شكايت كردن مقايسه مى كند. اما چند چيز را بايد درباره اين مقايسه مورد توجه قرارداد. نخست, اصلاً روشن نيست كه اساساً استعاره استعمال زبان به اين معنا باشد; براى مثال تبيين اين كه چرا كسى چيزى را كه گفت, گفت با صِرْفِ گفتن اين كه او به نحو استعارى سخن مى گفت, صورت نمى گيرد. افزون بر اين, مى توان دروغ گفتن يا شكايت كردن را (منحصراً متعلّق به حوزه استعمال) (p. 247) نه حوزه معنا, محسوب داشت, دقيقاً به سبب اين كه كسى كه به قصد دروغ بگويد (بيرون باران مى بارد) يا به قصد اعتراض (شكوه), بر شرايط صدق آن گفته تأثير نمى گذارد. اما مسلّماً, اين كه آيا شرايط صدق يك گفته در واقع مى توانند براساس تفسير استعارى متفاوت باشند يا نه, دقيقاً موضوع مورد بحث است و نمى توان آن را در اين موضوع مصادره به مطلوب كرد.
هنگامى كه درباره استعاره به عنوان امرى موجِد تأثيرات مختلف سخن مى گوييم, مهم است در متن اين بحث متذكر شويم كه استعاره, اين تأثيرات را به روشى كاملاً خاص اعمال مى كند, [يعنى] روشى كه مستلزم ارتباط ميان گوينده و مخاطب و شبكه به هم پيوسته و مرتبط باورها درباره قصدها, انتظارات و آرزوهاست. به طور خلاصه, دقيقاً آن نوع وضعيتى كه پُل گرايس و ديگران درباره آن استدلال كرده اند, همان چيزى است كه وضعيت معنا و انتقال را از روش هاى متفاوت ديگرى كه در آنها مى توان باورها را به دست آورد, متمايز مى كند. همان گونه كه ديويدسون متذكر مى شود, چيزهاى بسيارى, مانند ضربه به سر مى توانند شخص را وادارند تا به چيزى, حتى چيزى ژرف توجه كند, يا آن را درك نمايد و ما همه چنين مواردى را امورى كه مستلزم چيزى مانند معنا يا انتقال اند, تلقّى نمى كنيم. اما كلام استعارى واقعاً كلامى فرارسان79 (محتوايى بيش از محتواى حقيقى) به شمار مى آيد, زيرا در ميان چيزهاى ديگر, تفسير مجازيِ گفته تحت تأثير فرض هايى درباره باورها و قصدهاى گوينده قرار مى گيرند, قصدهايى كه در ميان چيزهاى ديگر, قاعده گرايس را (كه منظورش اين است كه قصد با خودِ اين گفته تشخيص داده شود) برآورده مى سازد و چون ما بدين ترتيب, به باورهايى درباره باورهاى گوينده متكّى هستيم, تكيه گاهى به تصورات درباره فهم و سوء فهمِ مراد و مقصود وجود دارد كه هيچ كدام از آنها كاربرد ندارد, هنگامى كه يك پديده علّيِ غيرقصدى بتواند كسى را به فهم واقعيتى وادارد.
اتّكاى شنونده به باورهايى درباره گوينده لايه هاى مختلفى دارد. استعارى تلقى كردن گفته, اولاً, نيازمند فرض هايى درباره باورها و قصدهاى گوينده است, از اين رو, جنبه هاى غيراخباري80 قبول استعاره (كه يك چيز را بر حسب چيز ديگر, تقارن تصاوير ذهنى و مانند آنها مى سازد) وابسته به چيزهايى اند كه ما جنبه هاى مربوط به مقايسه يا تقابل تلقى مى كنيم. ما بدون داشتن هيچ گونه انديشه اى درباره ويژگى هاى مهم و مورد نظر درباره, مثلاً موسيقى, غذا و عشق نمى توانيم حتى يك مقايسه يا تقابل غيراخبارى از اين عوامل داشته باشيم تا چه رسد به يك اخبار استعارى و سرانجام, تفسير گفته مستلزم فرض هايى در باب باورهاى گوينده درباره عوامل مختلف, از جمله باورهاى وى درباره اهميت آنها براى مخاطب و باورهاى گوينده در اين باره است كه چه نگرش خاصى, نسبت به اين امور به مدد استعاره بيان مى شود, اگر اصلاً نگرش خاصى در ميان باشد. با توجه به همه روش هاى مختلف ديگر كه با آنها پديده هاى جهان مى توانند موجب شوند كه شخص تحت تأثير چيزى قرارگيرد, هيچ يك از اين وابستگى ها به دست نمى آيند و دليل اصلى اين كه چرا ما درباره انتقال, فهم و سوء فهم در قالب يك مجموعه از علل و نه مجموعه اى ديگر سخن مى گوييم, همين است.

6. كاربردشناسى و مقصود گوينده81

اين ملاحظات و ملاحظات ديگر, بسيارى از نويسندگان در اين موضوع را به اين مطلب سوق داده است كه معناى گفته اى استعارى را با آن چه مراد [مقصود] گوينده از جمله در مقابل معناى معناشناختى جمله ناميده مى شود, يكى بدانند. مفهوم اخير [= معناى معناشناختى] مربوط به معناى يك جمله در يك زبان خاص است و اين مفهوم, با مفروض گرفتن بافتى خاص به نحو قابل قبولى تابع شرايط صدق آن جمله يا شرايط اخبارپذيري82[= اظهارپذير بودن] دانسته مى شود. در مقابل, مقصود گوينده مربوط به چيزى است كه گوينده در موقعيتى مى تواند جمله اى را به كار برد تا بر آن چيز دلالت كند يا آن چيز را منتقل كند, [يعنى] محتوايى كه ممكن است كمابيش به شدّت از محتوايى كه به واسطه زبان به جمله اسناد داده مى شود, فاصله بگيرد. از اين رو, براى مثال چه بسا گوينده در كلامى طعنه آميز83 اين كلمات را كه (آن مطلبى كه گفتى معركه بود) بر زبان آورد تا چيزى كاملاً متفاوت با آن چه نوع جمله در انگليسى به آن معناست, منتقل كند. (مثال گفته طعنه آميز, فايده تفكيك موضوع (تغيير معنا)84 راـ كه آشكارا شامل كلمات يك گفته طعنه آميز نمى شود ـ از موضوعات انتقال و شناختى بودن نشان مى دهد.)
مقصود گوينده به طور خاص نمونه اى از چيزى خواهد بود كه گرايس (معناى ضمنى محاوره اى)85 ناميده است. جان كلام اين كه, گرايس رفتار زباني86 را رفتارى متأثر از يك اصل كلى جمعى تلقّى مى كند, اصلى كه به چندين قاعده جزئى تر نظير (آن چه را باور داريد كاذب است, بر زبان نياوريد) يا (در محدوده موضوع باش) تقسيم مى شود و متكلمان انتظار دارند در تبادل محاوره اي87 به آن عمل شود. به طور طبيعى, چه بسا قاعده اى از اين دست را نتوان در يك موقعيت معيّن رعايت كرد (مثلاً مردم دروغ مى گويند). اما آن چه براى روايت گرايس مهم است, شيوه هاى مختلفى است كه چه بسا با آنها قاعده اى رعايت نشود, زيرا احتمال دارد كه به سبب بى دقتى محض يا اين كه گوينده به كلى از تبادل محاوره اى (خارج مى شود) يا آن چه در اين جا بيش ترين اهميت را دارد, گوينده قاعده را (ناديده گيرد), قاعده رعايت نشود. در چنين موردى, گوينده به نحو آشكارى روشن مى سازد كه دست كم در يك سطح, عمداً قاعده اى را ناديده مى گيرد. در مثال بالا درباره سخن گفتن به نحو طعنه آميز, فرض گوينده اين است كه براى مخاطب روشن است كه او [= گوينده] گمان نمى كند كه مطلبى كه بر زبان آورده, معركه بوده است و با اين همه وى[= گوينده]در اين جا جمله اى با همان معنا اظهار مى كند. از اين رو, گوينده يكى از (قواعد كيفيت)88 گرايس را(آن چه را باور داريد كاذب است بر زبان نياوريد) ناديده مى گيرد. در اين مرحله, به عهده شنونده است كه تجزيه و تحليل كند كه فايده اين گفته چه چيزى مى تواند باشد و چه گزاره(ها)ى ديگرى ممكن است مراد باشد. فرض كلى اصل جمعى محفوظ است, اما فعلاً شنونده در جست وجوى اين است كه [ببيند] چه گزاره اى مى تواند معناى ضمنى اين گفته باشد. بنابراين, معناى ضمنى محاوره اى وسيله انتقال چيزى متفاوت با معناى معناشناختى و حقيقيِ جمله اظهار شده است.
جان سِرل89 با پذيرفتن اين رهيافت كلى قاعده كلى مربوط به استعاره را بدين گونه تلقى مى كند: گوينده جمله اى را بامعناى (معناشناختى), ( S, P است) اظهار مى دارد, اما اين جمله را اظهار نمى كند تا گزاره اى متفاوت, يعنى ( S, R است) را منتقل كند (يا بر آن (دلالت ضمنى) داشته باشد). در مثال سِرل (1979) كسى مى گويد: ( x يك قالب يخ است) تا اين گزاره واقعاً متفاوت را كه x از نظر احساسى بى تفاوت و غير ذلك است, منتقل كند. در اكثر موارد, كذبِ آشكار يا قطعيِ جمله به نحو حقيقى تلقى شده خواهد بود كه مخاطب را سوق مى دهد به اين كه گفته موردنظر را گفته اى كه معناى استعارى دارد, تفسير كند. بنابراين, پرسش هاى اصلى اى كه سِرل نظريه استعاره را در قبال آنها پاسخ گو مى داند, عبارت اند از اين كه چگونه گفته اى استعارى (و نه براى مثال طعنه آميز) شناخته مى شود و شنونده چه اصولى را به كار مى برد تا به مقصود گوينده بر اساس معناى جمله اظهار شده كه با سياق و فحواى گفته همراه است, پى ببرد.
بنابراين, چه بسا تقرير اين صورت كلى, مفهومِ (معنا) رابه نحوى كه بر استعاره اطلاق مى شود در اختيار ما گذارد, مفهومى كه مستلزم اين نيست كه يك هويت زبانى از اين حيث كه هويتى زبانى است به نحوى در درون خودش مشتمل بر معناى استعارى و معناى (معناشناختى) حقيقى هر دو باشد, بلكه مفهومى است كه در عين حال, مفهومِ معنايى است كه ارتباط مهمى با معنا به مفهوم دقيقاً معناشناختى دارد. اين تقرير هم چنين برداشتى از وابستگى خاص معناى مجازى به معناى حقيقى را ارائه مى كند, از اين جهت كه تنها از طريق درك معناى حقيقى جمله است كه شنونده مى تواند به معناى فرعي90 كه مدلول ضمنى گفته است, دست يابد و اصولى كه اين تفسير را تحت تأثير قرار مى دهند مستلزم توسّل به ويژگى هاى شباهت, مقايسه, سياق و گرايش هاى عاطفى در مورد فاعل شناسايى اند كه ارتباط ميان معناى حقيقى و مجازى را بسيار متفاوت با ارتباط ميان يك كلمه و جاى گزين سازى آن در قالب نوعى رمز, برقرار مى كنند.
افزون بر اين, لازم نيست چنين نگرشى (معناى مجازى) را در رده مقولات ايهام بسيط و گستره معنايى متعارف قرار دهد. معناى ضمنى گرايسى مستلزم اين است كه در مورد استفاده گوينده از اين تعبير, با اين معناى حقيقى, در اين متن, به منظور انتقال چيزى كاملاً متفاوت, فايده اى مترتّب باشد. ايهام مشترك (نظير, براى مثال, هم آوايى) اصلاً مستلزم چنين فايده يا قصد انتقالى نيست. و لازم هم نيست كه چنين فايده اى در مورد توسّع معنايى متعارف اِستعمال يك لفظ وجود داشته باشد. در برخى موارد, چه بسا چنين فايده اى براى توسّع معنايى وجود داشته باشد, اما اغلب وجود نخواهد داشت. وقتى فايده اى براى گستره مصداقى وجود داشته باشد (براى مثال همانند گستره مصداقى mouth) براى جزئى از بطرى [=دهنه] و جزئى از رودخانه [=مصب] چه بسا ايجاد انگيزه صرفاً مربوط به شباهت متصوَّر ميان چيزهاى مختلفى باشد كه هم اينك با لفظ واحدى (مثال ديويدسون) به آنها اشاره مى شود. در آن موارد, نظريه پرداز (مقصود متكلم) در واقع نيازمند اين است كه فايده گفتار استعارى را از فايده توسّع معنايى متعارف مربوط به استعمال يك لفظ بدون هر فايده انتقالى, متمايز سازد و گر نه او نمى تواند معناى مجازى را از برخى صور ايهام متعارف متمايز كند. از سوى ديگر, چه بسا كسى نخواهد اين دو مورد را به نحو بسيار دقيق از هم متمايز سازد, زيرا با اين وصف, استعاره, يكى از محمل هاى گستره معمولى استعمال كلمات است. گاهى وقتى استعاره ها مى ميرند مرگ آنها مستلزم جرح و تعديل معناى متعارف لغت نامه اى يك لفظ همانند مورد mouth است. اين پديده در واقع, مشكل ديگرى براى هر نگرشى است كه هر نوع محتواى شناختى متمايز را براى استعاره زنده انكار مى كند, زيرا روشن است كه اكنون بخشى از معناى كلمه mouth در مورد آن چه پيش از شكل گيرى استعاره بود, متفاوت است, با وجود اين, ما قادر نيستيم بگوييم كه اگر استعاره, هنگامى كه استعاره زنده بود, هيچ محتوايى علاوه بر محتواى حقيقى (قديمى) نداشت, [در آن صورت] تفاوت معنايى از كجا نشأت مى گرفت. بر همين اساس, مسلّماً اين امر نيز نظريه پرداز درباره مقصود گوينده را, كه براى او تمايز ميان مقصود گوينده و معناى معناشناختى تعيين كننده است, ملزم مى كند تا مطلبى درباره اين داستان تاريخى بگويد كه چگونه مقصود گوينده در طول زمان (تثبيت) مى شود و در معناى معناشناختى تغيير يافته لفظ مورد نظر ادغام مى شود.
بنابراين, برخى ويژگى هاى اميدبخش براى اين رهيافت كلى وجود دارند, اما به نظر مى رسد كه استعمال و توان تبيينى آن نيز داراى برخى محدوديت هاى مهم ّاند. پيش از همه, به هرحال, بر اساس روايت سِرل از اين نظريه, روشن نيست كه مطلب چندانى براى ايضاح جنبه مخصوصاً مجازيِ استعاره گفته شده باشد. اگر آن چه كسى در مقام سخن گفتن به نحو استعارى انجام مى دهد عبارت از گفتن (يا وانمود به گفتن) (S, P است) به منظور افاده گزاره متفاوت (S, R است) باشد, در آن صورت, پى بردن به اين كه چگونه چيزى به لحاظ بينش خاص يا درك زياد فاعل شناسا, به اين روش به دست مى آيد, دشوار است. براى جبران كيفيت قطعى تحليل كافى به نظر نمى رسد كه همانند سِرل, بگوييم كه ممكن است گوينده (سلسله نامعينى از معانى S, R1 است, S, R2 است و غيره) را قصد كند(1975, 115). هيچ درجه اى از عدم قطعيّت [تعيّن], به تنهايى حاكى از توان يا برخوردارى از بينش نيست. (و اگر كسى نسبت به ادعاهايى كه در مورد بينش و استعاره صورت گرفته است, شك داشته باشد, اين نقد به قوت خود باقى است كه به نظر مى رسد حتى ظهور توان يا بينش ـ كه بى ترديد نيازمند تبيين است ـ هيچ جايگاهى را در اين روايت پيدا نمى كند. مرتبط با اين امر مشكل مشترك ميان بسيارى از روايت هاست كه در صددند بر جنبه شناختى استعاره ها و نقش آنها در اخبار تأكيد ورزند و آن اين است كه به نظر مى رسد اين روايت ها صرفاً از توجه به استعاره مرده واستعاره درحال مرگ در ميان استعاره ها سرچشمه گرفته اند و حتى اين دسته [ازاستعاره ها] معمولاً منحصر به مثال هاى مربوط به صورت موضوعى ـ محمولى شناخته شده اند, حال آن كه به روشنى, بخش عمده اى از علقه نظرى به استعاره به تمايل براى فهم چيزى مربوط است كه در موارد وقوع استعاره زنده نظير شبكه هاى مجازى متراكم مكتوبات, عميقاً درست يا معنادار91 يا روشن گر92 است كه لازم نيست متضمّن هيچ گونه عبارتى در قالب موضوع ـ محمول باشند يا لازم نيست جزئى از هيچ گونه گزاره ناظر به واقع (خواه واقعى خواه غير واقعى) باشند. (در مقايسه, ما در اين جا مى توانيم بپرسيم كه چگونه يك كاريكاتور يا حركت سر و دست مى توانند (درست), معنادار يا روشن گر باشند.)
روش ديگرى كه به نظر مى رسد با آن, صفت (زنده) در استعاره زنده از اين تحليل بر كنار مى ماند, در اين تقرير نهفته است كه چگونه تفسير ادامه مى يابد و معناى مشتق مبتنى بر چه چيزى است, زيرا اگر معناى گفته استعارى, مقصود گوينده باشد و مقصود گوينده وابسته به مقاصد و نيات گوينده در مقام ابراز آن گفته باشد, درآن صورت, معناى استعاره به طور كلى منحصر به مقاصد و نيات گوينده خواهد بود. از اين رو, تفسير استعاره مسئله اى مربوط به بازيابى مقاصد و نيات گوينده است. چه بسا اين مطلب به اندازه كافى براى مواردى از استعاره كهنه93 كه بار القاييِ اندكى از آنهاباقى مانده است, مناسب باشد, اماتصوير نادرستى از تفسير استعاره زنده ارائه مى كند. همان گونه كه كوپر مى گويد, در نقد نگرش ناظر به (مقصود گوينده), (حتى قصد كاملاً مشخص گوينده به طور قطعى معناى استعاره را معيّن نمى كند)(1986, 73). همان گونه كه قبلاً در اين جا ادعا شد, تأكيد بر اين كه مفسِّرِ استعاره متكى به فرض هاى مختلف در باورها و مقاصد و نيات گوينده است و اين امر حتى براى دست يابى به معنا و مفهومى از اين كه چه نوع مقايسه مجازى مربوط و مناسب است, لازم است, با اين نقد سازگار است, زيرا از اين ادعا به دست نمى آيد كه تفسير استعاره منحصر به كشف و بازيابى مقاصد و نيات گوينده است. چه بسامفسِّر بايد امور مختلفى را درباره باورهاى گوينده در مورد استعاره فرض كند تا در به تصوير كشيدن يك چيز بر حسب چيز ديگر موفق شود, اما به مجرد اتخاذ آن منظر, چه بسا تفسير پرتوى كه اين منظر بر موضوعش مى تاباند, از هر چيزى كه تصور مى شود گوينده آشكارا در ذهن داشته است فراتر مى رود. از سوى ديگر, از ديدگاه گوينده محدوديت مقصود گوينده, نامناسب به نظر مى رسد, از اين حيث كه اين محدوديت, استعاره را نوعى علامت يا نشانه اختصارى يا وسيله ياد آورنده اى براى مجموعه خاصى از باورها كه او مايل است آنها را منتقل كند, تعبير و تفسير مى كند. آن چه چنين تصويرى را از قلم مى اندازد, نقش استعاره در تفكر است, [يعنى] اين واقعيت كه تركيب استعاره زنده در قالب اين توقّع مورد قبول واقع مى شود كه اين تركيب, افكار شخص درباره موضوع مورد نظر را در جهت خاصى سوق خواهد داد: يعنى موجِد افكار جديد درباره آن خواهد بود و صرفاً جمع بندى مفيدى از باورهايى كه شخص از پيش دارد, نيست.
(مقايسه استعاره با مدل ها در علم, كار بر روى استعاره را در حكم ابزار تفكر و نه صرفاً منبع تفكر القا كرده است. در باب اين مطلب به مقالات مختلف در اثر1979) Ortony) بنگريد. اما اين نكته كلى منحصر به موردى نيست كه در آن استعاره نقش نوعى مدل تبيينى را ايفا مى كند, بلكه شامل تركيب استعاره در موارد معمولى و شعرى نيز مى شود, مواردى كه در آن نقش يك مدل براى تبيين را ايفا نمى كند. به اين جنبه از (تفكر استعارى)94 در فلسفه جديد به نحو چشم گيرى كمتر توجه شده است.)

7. استعاره, بلاغت95 و ربط96

بنابراين, ما به بحث شناخته شده دغدغه در مورد نظريات در باب استعاره رسيده ايم. از يك سو, تمايل (گسترده, اما نه همگانى) براى تلقّى استعاره به منزله پديده اى شناختى و از اين رو, واجد نقشى توصيف پذير در فعاليت هايى نظير اخبار, انتقال و استدلال, وجود دارد. اما از سوى ديگر, نظريات درباب استعاره كه درصدد دفاع از اين نقش شناختى و تعريف آن برمى آيند, اغلب كارشان به جايى مى كشد كه همين ويژگى هاى استعاره را كه آن را در وهله نخست به صورت چيزى به لحاظ نظرى جالبِ توجه درمى آورد, نامفهوم مى كنند; يعنى ويژگى هايى مانند توان مجازى آن; نقش استعاره در بيان يا ايجاد نوعى بينش; يا نقش نامحدود و خاصِ مربوط به تفسير استعاره زنده. بنابراين, جاى شگفتى نيست كه نظريه پردازان غيرشناختي97 مانند ديويدسون بر تفاوت ميان استعاره هاى زنده و مرده تأكيد مى ورزند, حال آن كه نظريه پردازان شناختي98 اغلب يا اين تمايز و تفاوت را كم ارزش نشان مى دهند يا با نمونه استعاره هايى كه چه بسا مرده اند, سروكار دارند.
براى اين كه از اين مطلب درگذريم و به مطلب ديگر بپردازيم, چه بسا مفيد باشد كه رهيافت خود را با كل پديده تطبيق دهيم, شناخت و ارتباط را خارج از بستر فعاليتِ صرفاً زبانى در نظر بگيريم و تحقيق درباره آنها را از اين چشم انداز وسيع تر و پيش از نظريه پردازى آشكار درباره موضوع استعاره آغاز كنيم; يعنى به جاى اين كه گزاره معيّن قابل بيان در قالب يك جمله بسيط را گزاره سرمشق خود تلقى كنيم, و آن گاه بپرسيم كه استعاره تا چه حد ممكن است به اين مُدل نزديك شود يا نزديك نشود, مى توانيم با موقعيت هاى انتقالى اى كه غير لفظى, نامشخص و بى نظم و سامان اند, آغاز كنيم و بپرسيم در كجا ما مى توانيم گفتار استعارى را بر پيوستارى از موارد, از موقعيت هاى انتقالى غيرلفظى, نامشخص و بى نظم و سامان گرفته تا كلام حقيقى و صريح, پيدا كنيم. اين كمابيش همان رهيافتى است كه دان اسپربر99 و داير دره ويلسون100 در كتابشان به سال 1986 به نام ربط و در آثار بعدى درباره بلاغت وانتقال اتخاذ مى كنند. آنان انتقال زبانى را فقط يك مجموعه متنوّع از طبقه بزرگ تر چيزى كه از آن به (انتقال اشارى ـ استنتاجى)101 تعبير مى كنند, تلقى مى نمايند كه شامل رفتارى كه قصد را روشن مى سازد تا چيزى را آشكار كند, مى شود(P.49). (روايت آنان هم وجوه اشتراك آشكارى با كار گرايس دارد و هم تفاوت هاى مهمى با آن دارد و اين وجوه در اين كتاب بحث شده اند.) گستره مقوله ارتباط كه آنها به كار مى برند و فاصله گيرى از سرمشق جمله اى را مى توان بر اساس يكى از نخستين مثال هاى آنان در باب اشاره102 ديد كه بسيارى از ويژگى هاى آن براى بحث در مورد استعاره مطرح شده اند. دو نفر به تازگى به كنار دريا رسيده اند, و يكى از آنها [=شخص اوّل] پنجره اتاقشان را باز مى كند و به نحو تحسين برانگيز و به نحو اشاري103, يعنى به نحوى كه شخص ديگر [=شخص دوم] مستقيماً مورد خطاب قرار مى گيرد, نَفَس مى كشد. بنابراين, توجه اين شخص به خيلِ عظيم و نامشخصى از احساسات و تصوراتى (انطباعات حسى اى) نظير هوا, دريا و خاطره هاى تعطيلات سابق معطوف شده است.
[هر چند] [ او [=شخص دوم] در مقام اين فرض كه او [=شخص اوّل] لابُد از وى خواسته است تا دست كم به برخى از آنها توجه كند به نحو معقولى خاطرجمع است, بعيد است كه وى [=شخص دوم] قادر باشد تا بيش از اين به مقاصد و نيات او [=شخص اوّل] دقيقاً پى ببرد. آيا هيچ دليلى وجود دارد بر اين كه فرض كنيم مقاصد و نيات وى [= شخص اوّل] مشخص تر بودند؟ آيا پاسخ قابل قبولى در قالب يك تفسير زبانيِ صريح براى اين پرسش وجود دارد كه منظور وى [= شخص اوّل] چيست؟ آيا او [=شخص اوّل] مى توانست به واسطه سخن گفتن به همان نتيجه ارتباطى دست يابد؟ بى ترديد, نه (1986, 55).
اگر اين نوع وضعيت را به عنوان نمونه و مصداقى از ارتباط بپذيريم, مى توانيم ببينيم كه چگونه بسيارى از ويژگى هاى استعاره كه تصور مى شود سد راه هر گونه روايت شناختى مى شوند, در اين جا جايگاهى طبيعى پيدا مى كنند و به نظر مى رسد مورد ارتباط لفظى, حقيقى و صريح بيش تر شبيه اين مورد خاص است; يعنى چه بسا اين روش وجود دارد كه برخى از انواع ارتباط لفظى (براى مثال, نظير, زبان مجازى) را در بسيارى از ويژگى هاى اين مثال غيرلفظى سهيم بدانيم. بنابراين, مى توانيم گفتار استعارى را مستلزم وابستگى به باورها درباره مقاصدو نيات گوينده و نه محدود و منحصر به تفسير آن براى كشف و بازيابى آن مقاصد و نيات در نظر بگيريم. ما مى توانيم درباره محتوايى كه ابلاغ مى شود, اما تا حدّ قابل توجهى نامعيّن, سرسخت در برابر نقل به معنا و پذيراى تفسير مفصّل شنونده است, سخن بگوييم و از آن جا كه اين روايت حقيقى بودن را يك هنجار نمى داند, مى توانيم از فحواى رهيافتِ به طور كليِ گرايسى مبنى بر اين كه سخن گفتن به نحو مجازى, به سبب وجودِ حضور فراگير و تام و تمام آن در گفتار معمولى بايد مستلزم نوعى تخلّف يا نقض قواعد زبانى باشد, اجتناب ورزيم يا به نقل از اسپربر و ويلسون (1986, p. 200), (هيچ ارتباطى ميان انتقال يك دلالت كنايى و نقض يك اصل يا قاعده كاربردى وجود ندارد). (هم چنين در باب اعتراض ناظر به كژروى در مورد نظريات درباره مقصود گوينده به كوپر (1986), بنگريد. بايد توجه كرد كه ردّ فرض هنجارين حقيقى بودن, مستلزم ردّ وابستگى معناى مجازى به معناى حقيقيِ پيش از اين توصيف شده, نيست; يعنى اين انديشه كه علم به معانى معناشناختيِ حقيقى كلماتِ مربوطه براى تركيب بندى يا فهم استعاره, ضرورى است.)
ما در اين جا فقط مى توانيم تعدادى از مضامين اصلى رهيافت آنها را كه مربوط به مسئله زبان مجازى است, نشان دهيم. اسپربر و ويلسون دلالت هاى كنايى را دلالت هايى تلقّى مى كنند كه در قالب گفتار نه از طريق فرضِ حقيقى بودن يا پيروى از قواعد محاوره اى, بلكه از طريق تضمين ربطى كه, به ادعاى آنان, هر عمل ارتباط اشارى با خود دارد, انتقال مى يابد. چنين اعمالى, برپيوستارى از موارد و مصاديق, از انتقال يك تأثر گرفته تا اطلاعات رمزدار, از نشان دادن گرفته تا گفتن, قرار مى گيرند. در واقع, طبيعى اين رهيافت است كه جنبه هاى مختلف ارزيابى كه معمولاً به طور صريح تعبير و تفسير مى شود, چنان خواهند بود كه درجاتى از تفاوت: حقيقى بودن و مجازى بودن, تحريك كننده بودن [برانگيزندگى], قابليت براى نقل به معناشدن [بازگزارى] و درجه اى از مورد قصد بودن را روا مى دانند.
ربط, طبق تعريف آنان, به ارزش اطلاعات به دست آمده, با لحاظ بهاى شناختى براى شنونده پذيراى آن اطلاعات, مربوط است. (اما همان گونه كه مثال نقل شده نشان مى دهد, اطلاعات در اين جا نيز مفهومى است كه به نحوى درخور, موسّع است.) البته ممكن است تضمين ربط تحقق نايافته بماند, در عين حال, متفاوت با قاعده اى باشد كه شخص يا تلاش مى كند تا با آن سازگار شود يا تلاش نمى كند. ربط به اين معنا تضمين مى شود كه هر عمل ارتباط اشارى مستلزم ادعايى درباره توجهِ شخص ديگر است و هر ادعايى از اين دست خودش اين فرض را مى رساند كه اين توجه تا حدّى به زحمت اش مى ارزد. چه بسا خود دلالت هاى كنايى ضعيف يا قوى, ديرياب يا مستقيماً آشكار باشند و به نحوه هاى مختلفى با يك ديگر مرتبط باشند. بدين ترتيب, چه بسا ما در آغاز, دست كم توصيفى مفيد از عمل كرد استعاره زنده يا شعرى داشته باشيم كه در آن, تلاش براى تفسير هاله اى از معانى ضمنيِ قوى تر و ضعيف تر به وجود مى آورد كه آنها نيز به معانى ضمنى ديگر مى انجامند كه كمابيش دور از نتايج استنتاجى بى واسطه گفته اند, اما اين معانى ضمنى تا آن جا ادامه پيدا مى كنند كه فرض ربط به نتيجه برسد. استعاره هاى مرده, استعاره هايى داراى شبكه نسبتاً كوچكى از معانى ضمنى خواهند بود كه به نحوى بى واسطه به بهاى اندكى فهميده مى شوند, بنابراين, در طول اين سطور چه بسا قادر باشيم مطالبى چند درباره آن چه توان مجازى استعاره شعرى مبتنى بر آن است, بگوييم و اين كه چه ادعاهايى را مى توان به نفع آن به عنوان امرى كه هم موجدِ و هم بيان گر انواع مختلف بينش است (براى مثال از جمله تمايزگذارى ميان درك زنده يا به طور تام و تمام احساس شده از نوعى واقعيت و درك صرفاً عقلى آن) مطرح كرد.
نكته نهايى: بديل هاى ناشناخت گرايى كه در اين جا بحث شده اند, از نظريه هاى محاوره يا كاربردشناسى زبان استخراج شده اند نه از نظريه هاى معناشناختى ناظر به زبان هاى طبيعى. اما خود تمايز معنايى/كاربردى در فلسفه زبان مطلبى پيچيده و موضوع بحث و گفت وگو است. از اين رو, بايد از تبيين هاى شناختى جديد كه آشكارا تخصيص انحصارى معناى مجازى را به يك سطح از تحليل يا سطح ديگرى مورد ترديد قرار مى دهند, ذكرى به ميان آورد. بنابراين, براى مثال كيتي104 (1987) نظريه حوزه معناشناختى اش درباره استعاره را نظريه اى توصيف مى كند كه ميان روايت هاى معناشناختى و كاربردشناختى در نوسان است و كارِ استرن كه پيش از اين ذكر شد, به روايت اجمالاً معناشناختى تعلّق دارد, اما تحليل استعاره و ضماير و صفات اشاره هر دو را ملتزم به مفهومى از معنا كه يك درجه انتزاعى تر از شرايط صدق است مى داند (1991, 40). نه تنها به اين لحاظ ها, بلكه به لحاظ هاى ديگر كه پيش از اين بحث شد, ما مى توانيم نظريه زبان مجازى را باعث بازانديشى در برخى از مفاهيم اصلى در كل فلسفه زبان تلقّى كنيم.

پى نوشت ها:
* مشخصات كتاب شناختى مقاله به شرح زير است:
Moran, Richard, زMetaphorس, in A Companion to the philosophy of Language (Ed.) Bob Hale & Crispin Wright, Blakwell publishers, 1997.
1. Richard Moran
2. metaphor
3. linguistic phenomenon
4. non figurative language
5. literal language
6. language - use
7. figurative language
8. speech
9. interest
10. words
11. literal meaning
12. sentences
13. semantic sense
14. utterance
15. semantics
16. pragmatics
17. idiom
18. ambiguity
19. rosy - fingered dawn
20. plowing through the discussion
21. context
22. assertion
23. implications
24. to butter someone up
25. reading
26. expressions
27. open - ended
28. suggestiveness
29. paraphrase
30. live.
31. poetic
32. phonetic
33. semantic primitiveness
34. euphemism
35. essential incompleteness
36. connotation
37. associations
38. راحتى, آسودگى
39. سخت گير
40. homonyms
41. homophonic accident
42. homophony
43. ambiguous
44. truth - values
45. truth - conditions
46. Max Black
47. meaning shift
48. active
49. extension
50. application
51. similarity
52. extensionalist
53. alive
54. Donald Davidson
55. plain prose
56. resemblance
57. extended
58. propositional status
59. taste
60. vayueness
61. indeterminacy
62. ineffability
63. indescribability
64. representation
65. sentential
66. Stalnaker
67. Akim Tamiroff
68. Juliet
69. Romeo
70. expressive
71. simile
72. figures
73. Fogelin
74. Dammann
75. comparativist
76. communication
77. David Cooper
78. non - cognitivism
78. communicative
80. non - assertoric
81. peakerصs meanings
82. assertability
83. ironic speech
84. meaning- change
85. conversational implicature: بر خلاف دلالت تضمنى و دلالت استلزامى, انكار مدلول در دلالت كنايى مستلزم تناقض نيست (م).
86. linguistic behavior
87. conversational exchange
88. maxims of quality
89. John Searle
90. secondary meaning
91. expressive
92. illuminating
93. Well - Worn metaphor
94. metaphorical thought
95. rhetonric
96. relevance
97. non - cognitive
98. cognitive
99. Dan Sperber
100. Deivdre Wilson
101. ostensive - inferential communication
102. ostension
103. ostensively in ferential communication
104. Kittay
كتاب نامه:
Bergmann, Merrie. 1982: Metaphorical assertions, Philosophical Reviw, 41, 229-45.
Black, Max. 1962: Metaphor. Models and Metaphors: Studies in Language and philosophy, Ithaca, NY: Cornell, 25 - 47
__. 1979: شHow metaphors workص, In Sacks (1979), 181-92.
Cavell, Stanley. 1976: زAesthetic problems of modern philosophyس, Must We Mean What We Say? New York: Scribners, 1969: Cambridge: Cambridge University Press, 1979ص 73-96.
Cohen, L. J. and Margalit, A. (1972), The role of inductive reasoning in the interpretation of metaphorص In Semantics of Natural Language, eds. D. Davidson and G. Harman. Dordrecht: D. Reidel.
Cohen, Ted. 1975: Figurative speech and figurative acts. Journal of Philiosophy. 71, 669-84.
Cooper, David. 1986: Metaphor. Oxford: Blackwell.
Dammann, R. M. J. (1977-8), Metaphors and other things. Proceedings of the Aristotelian Society, 78, 125-40.
Davidson, Donald. 1979: what metaphors mean. In On Metaphor, (ed.) Sheldon Sacksص Chicago: University of Chicago press: also reprinted if his Inquiries into Truth and Interpretation. Oxford University Press, 1984.
Davies, Martin. 1982-3: Idiom and metaphor. Proceedings of the Aristotelian Society. 83. 67-85.
Elgin, Catherine. 1983: With Reference to Reference. Indianapolis: Hackett.
Fogelin, Robert. 1988: Figurativele Speaking. New Haven: Yale.
Goodman, Nelson. 1968: Languages of Art: An Approach to a Theory of Symbols. Indianapolis: Hackett.
Grice, H. P. 1975: Logic and conversation. Speech Acts, Vol.3, of Syntax and Semantics, (ed.) Peter Cole and Jerry L. Morgan. New York: Academic Press. 41-58.
Isenberg, Arnold. 1973: On defining metaphor. In Aesthetics and Theory of Criticism: Selected Essays of Arnold Isenberg, (eds.), Callagan, Cauman and Hempel. Chicago: University of Chicago Press.
Kaplan, David. 1971: Quantifying in, In Reference and Modality, (ed.), . Leonard Linsky, Oxford: Oxford University Press.
Kittay, Eva Feder. 1987: Metaphor: Its Cognitive Force and Linguistic Structure . Oxford: Oxford University Press.
Lakoff, George, and Johnson, Mark. 1980: Metaphors We Live By, Chicago :university of Chicago Press.
Moran, Richard. 1989: Seeing and believing, metaphor, image, and force. Critical Inquiry, 16, 87-112.
Ortony, Andrew, (ed.). 1979: Metaphor and Thougth. Cambridge: Gambridge University Press.
Sackes, Sheldon, (ed.). 1979: On Metaphor. Chicago: University of Chicago . Press
Scheffler, Israel. 1979: Beyond the Letter. London: Routledge and Kegan paul.
Searle, John R. 1979: Metaphor. In Expression and Meaning: Studies in the Theory of Speech Acts, Gambridge. University press, 76-116.
Spreber, Dan and Wilson, Deirdre. (1985- 6: Loose talk. Proceeding of the Aristotelian Society, 86, 153-71.
_. 1986: Relevance, Communication and cognition. Bambridge, Mass, Harvard University Press.
Stalnaker, Robert. 1972: Pragmatics, In Semantics of Natural Language, 2nd edn, eds Davidson and G. Harman, Dordrecht, D. Reidel.
Stern, Josef. 1985: Metaphor as demonstrative. Journal of Philosophy, 80, 667-710.
__. 1991: what metaphors do not mean, Midwest Studies in Philosophy, 16, (eds). P.A French, T. E.Uehling, Jr., and H. K. Wettstein. Indiana: University of Notre Dame press, 13-52.
Tirrell, Lynne. 1989: Extending: the structure of metaphor. Nous, 23. 17-34.

نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 39  صفحه : 9
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست