responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 39  صفحه : 10

اسماى خاص

سرل جان

آيا اسماى خاص معنا دارند؟ فرگه1 استدلال كرده است كه اسماى خاص بايد معنا داشته باشند, زيرا ـ او مى پرسد ـ در غير اين صورت, چگونه ممكن است گزاره هاى اين همانى چيزى غير از گزاره هاى تحليليِ بى اهميت باشند. و چگونه ممكن است گزاره اى از نوع a=b, در صورت صدق, با گزاره اى از نوع a=a از نظر ارزش معرفتى متفاوت باشد؟ پاسخ فرگه اين است كه گرچه (a) و (b) مَحكيّ2 واحدى دارند, معانى3 آنها متفاوت است يا ممكن است متفاوت باشد كه در اين صورت, گزاره a=b صادق است, گرچه به نحو تحليلى صادق نباشد, ليكن اين راه حل در جايى كه (a) و (b) هر دو اوصاف معين4 غير مترادف باشند يا يكى وصف معين و ديگرى اسم خاص باشد, درست تر به نظر مى رسد تا جايى كه هر دو اسم خاص باشند; براى مثال گزاره هايى را كه با جمله هاى زير درست شده اند, ملاحظه كنيد:
(الف) گزاره (تولى=تولى) گزاره اى تحليلى است.
اما آيا
(ب) گزاره (تولى=سيسرو) گزاره اى تأليفى است؟
اگر چنين باشد, در اين صورت, هر اسمى بايد معنايى متفاوت داشته باشد كه در ابتدا بسيار غير معقول به نظر مى رسد, زيرا معمولاً اسماى خاص را اساساً به همان نحوى كه محمول ها معنا دارند, معنادار نمى دانيم; براى مثال اسماى خاص را تعريف نمى كنيم. البته گزاره (ب) اطلاعاتى به ما مى دهد كه گزاره (الف) آنها را منتقل نمى كند. اما آيا اين اطلاعات مربوط به واژه هاست؟ گزاره مربوط به واژه ها نيست.
حال بياييد اين نظرگاه را كه گزاره (ب) مانند گزاره (الف) تحليلى است بررسى كنيم. يك گزاره اگر و تنها اگر بر حسب قواعد زبان شناختى به تنهايى و بدون توسل به پژوهش تجربى صادق باشد, تحليلى است. قواعد زبان شناختى مربوط به استعمالِ اسم (سيسرو) و قواعد زبان شناختى مربوط به استعمال اسم (تولى) به نحوى هستند كه هر دو اسم, بدون توصيف, از شىء واحدِ هم سانى حكايت مى كنند, بنابراين, به نظر مى رسد صدقِ اين همانى را تنها با توسل به اين قواعد مى توان اثبات كرد و گزاره مورد نظر تحليلى است. به همان معنايى كه اين گزاره آگاهى بخش است, به همان معنا هر گزاره تحليلى نيز آگاهى بخش است. اين امر واقعيت هاى ممكن خاصى را درباره واژه ها روشن يا مجسّم مى كند, گرچه نمى تواند اين واقعيت ها را توصيف كند. براساس اين تبيين, تفاوت ميان گزاره (الف) و (ب) آن قدر زياد نيست كه در ابتدا به نظر مى رسد. هر دو تحليلاً صادق اند و واقعيت هاى ممكنى را درباره استعمال نمادها روشن مى كنند. بعضى فيلسوفان ادعا كرده اند كه گزاره (الف) از بيخ و بن با گزاره (ب) متفاوت است, از اين جهت كه گزاره اى كه به اين صورت استعمال مى شود, در صورتى كه به طور دل خواه هر نماد ديگرى جايگزين (تولى) شود, صادق است.5 من ثابت خواهم كرد كه قضيه از اين قرار نيست. اين واقعيت كه نشان واحدى در دو موقعيت مختلفِ استعمال آن, از شىء واحدى حكايت مى كند, نحوه كاربرد مفيد و در عين حال, ممكنى است, و در واقع, به سهولت مى توان اوضاع و احوالى را تصور كرد كه قضيه از اين قرار نباشد; براى مثال فرض كنيد زبانى داريم كه در آن قواعد استعمال نمادها, نه صرفاً با يك نوع واژه, بلكه با ترتيب نمودهاى نشانه ايِ واژه در گفتار ارتباط دارد. بعضى از نظام هاى نشانه اى (رمزى) از اين قبيل اند. فرض كنيد نخستين بارى كه در گفتارمان از شىء حكايت مى كنيم, با (X) حكايت كنيم و بار دوم با (Y) و مانند آن. جمله (x=y) براى هر كسى كه اين نظام نشانه اى را بداند, جمله اى تحليلى است, اما جمله (X=X) بى معناست. اين مثال براى توضيح مشابهت جمله هاى (الف) و (ب) فوق طرح شده است. هر دو جمله تحليلى اند و هر دو اطلاعاتى, هرچند متفاوت, درباره استعمال واژه ها در اختيارمان مى گذارند. صدق گزاره هاى تولى=تولى و تولى=سيسرو, هر دو از قواعد زبانى نشأت مى گيرد. اما اين واقعيت كه واژه هاى (تولى=تولى) براى بيان اين همانى استعمال شده اند, درست به اندازه اين واقعيت كه واژه هاى (تولى=سيسرو) براى بيان اين همانى شىء واحد استعمال شده اند, يك واقعيت ممكن است, گرچه به طور كلى در زبان ما متعارف تراند.
اين تحليل ما را قادر مى سازد كه بفهميم چگونه جمله (الف) و (ب) مى توانند براى طرح گزاره هاى تحليلى استعمال شوند و چگونه در چنين شرايطى مى توان اطلاعات مختلفى از آنها به دست آورد, بدون اين كه مجبور شويم از راه حلّ هاى پيشنهادى فرگه, يعنى اين پيشنهاد كه اين دو قضيه درباره واژه ها به يك معنا اند (Begriffs-schrift) يا راه حلّ تجديدنظر شده او مبنى بر اين كه الفاظ محكيّ واحدى, اما معانى متفاوتى دارند (Sinn und Bedeutung), پيروى كنيم. با اين كه اين تحليل ما را قادر مى سازد كه بفهميم چگونه جمله اى مانند جمله (ب) ممكن است براى طرح گزاره اى تحليلى استعمال شود, اما نتيجه نمى دهد كه اين جمله ممكن نيست براى طرح گزاره اى تأليفى استعمال شود. در واقع, بعضى از گزاره هاى اين همانى كه در آنها دو اسم خاص استعمال شده اند به وضوح تأليفى اند. كسانى كه استدلال مى كنند شكسپير, بيكن بود, نظرى را درباره زبان ,مطرح نمى كنند. اميدوارم پس از اين ربط و نسبت ميان اسماى خاص و محكيّ را به شيوه اى بررسى كنم كه نشان دهد چگونه هر دو نوعِ اين گزاره هاى اين همانى ممكن اند. براى انجام چنين كارى بايد اثبات كنم كه به چه معنا يك اسم خاص معنا دارد.
تاكنون اين نظرگاه را بررسى كرده ام كه قواعد حاكم بر استعمال اسم خاص به گونه اى هستند كه اسم خاص براى حكايت از يك شىء خاص استعمال مى شود نه توصيف آن, در نتيجه, اسم خاص مصداق دارد, ولى معنا ندارد. حال بايد بپرسيم كه چگونه مى توان از شيئى خاص با استعمال اسم خاص آن حكايت كرد؟ براى مثال چگونه استعمال اسماى خاص را ياد مى گيريم و به ديگران ياد مى دهيم؟ اين كار كاملاً آسان به نظر مى رسد ـ ما شىء را معيّن مى كنيم و با اين فرض كه دانش آموز ما قراردادهاى عام حاكم بر اسماى خاص را مى داند, توضيح مى دهيم كه اين واژه اسم خاصى براى آن شىء است. اما اگر دانش آموز ما, هم اينك اسم خاص ديگر آن شىء را نداند, تنها مى توانيم آن شىء را با اشاره يا توصيف (شرط اوليه و ضرورى تعليم اسم) معيّن سازيم و در هر دو مورد شىء را به موجب بعضى از ويژگى هايش مشخص كنيم. بنابراين, چنان به نظر مى رسد كه گويى قواعد مربوط به يك اسم خاص بايد به نحوى منطقاً با ويژگى هاى خاص شىء مورد نظر مربوط باشند تا اسم معنا و محكيّ اى داشته باشد. در واقع, به نظر مى رسد كه اگر معنايى وجود نداشته باشد, محكيّ اى وجود ندارد, زيرا چگونه بدون اين كه اسم معنايى داشته باشد مى توان آن را به شىء مورد نظر مربوط دانست؟
فرض كنيد كسى استدلال ياد شده را به شرح زير پاسخ گويد: (ويژگى هايى كه در تعليم اسم وجود دارند قواعد مربوط به استعمال اسم خاص نيستند: اين ويژگى ها صرفاً ابزارى تعليمى اند كه براى تعليم اسم خاص به كسانى به كار مى روند كه نمى دانند چگونه اسم خاص را استعمال كنند. به محض اين كه دانش آموز ما شيئى را كه اسم خاص بر آن اطلاق مى شود تشخيص دهد مى تواند اين ويژگى هاى مختلف را كه از رهگذر آنها شىء موردنظر را تشخيص داد, به دست فراموشى بسپارد, زيرا اين ويژگى هاى جزئى از معناى آن اسم نيستند; آن اسم معنايى ندارد; براى مثال فرض كنيد كه اسم (ارسطو) را با اين توضيح تعليم دهيم كه (ارسطو) به يكى از فيلسوفانِ يونانى كه در استاگيرا متولد شده اشاره دارد, و فرض كنيد كه دانش آموز ما اين نام را پيوسته درست استعمال كند و اطلاعات بيشترى درباره ارسطو جمع آورى كند و مانند آنها. حال بياييد فرض كنيم كه پس از آن كاشف به عمل آيد كه ارسطو اصلاً در استاگيرا متولد نشده, بلكه در تبس, به دنيا آمده است. در اين صورت نمى گوييم كه معناى اسم تغيير يافته يا ارسطو, در واقع, اصلاً وجود نداشته است. جان ِكلام اين است كه تبيين استعمال يك اسم با ذكر ويژگى هاى آن شىء, قواعد مربوط به آن اسم را به دست نمى دهد, زيرا قواعد به هيچ روى محتواى توصيفى ندارند, بلكه صرفاً اسم موردنظر را فارغ از هر تعريف و توصيفى با شىء مرتبط مى كنند).
آيا اين استدلال قانع كننده است؟ فرض كنيد اغلب يا حتى همه شناخت فعلى ما از ارسطو اصلاً درباره هيچ كسى صادق نمى بود, يا درباره چندين و چند تن از افرادى كه در كشورها و در قرن هاى متفاوت زندگى مى كرده اند, صادق از آب درمى آمد, آيا در اين صورت, نمى گفتيم كه به همين دليل, ارسطو وجود نداشته و اسم ارسطو, گرچه معنايى قراردادى دارد, از هيچ فردى حكايت نمى كند؟ طبق تبيين ياد شده اگر كسى مى گفت ارسطو وجود ندارد, گفته او به روشنى نحوه ديگرى از اين گفته بود كه واژه (ارسطو) بر هيچ شيئى دلالت (مطابقى) ندارد و نه چيزى بيشتر. اما اگر كسى مى گفت كه ارسطو وجود ندارد شايد منظور او چيزى بيش از اين باشد كه اسم ارسطو بر كسى دلالت نمى كند.6 اگر مثلاً گفته او را با ذكر اين نكته كه شخصى به نام (ارسطو) در هبوكِن در سال 1903 زندگى مى كرده است, زير سؤال ببريم, اين توضيح ما را مثال نقض مربوطى نخواهد دانست. ما درباره سربريوس و زئوس مى گوييم كه هيچ يك از آنان هرگز وجود نداشته اند, بدون آن كه مرادمان اين باشد كه هيچ شيئى هرگز اين اسما را با خود نداشته است, بلكه منظورمان اين است كه انواع (توصيف هاى) خاصى از اشيا هرگز وجود نداشته و اين اسما را با خود نداشته اند.بنابراين, اكنون چنان به نظر مى رسد كه گويى اسماى خاص بالضرورة معنا دارند, اما فقط بالاِمكان محكيّ دارند. اسماى خاص بيش از هر چيزى به توصيف هاى كوتاه و شايد مبهم شبيه اند.
بياييد اين دو نظرگاه متعارض مورد بررسى را به شرح زير خلاصه كنيم: نظرگاه نخست ادعا مى كند كه اسماى خاص بالضرورة داراى محكيّ اند, ولى معنايى ندارند ـ اسماى خاص دلالت مطابقى دارند, اما دلالت تضمّنى ندارند. نظرگاه دوم مدعى است كه اسماى خاص بالضرورة معنا دارند, ولى بالامكان داراى محكيّ اند ـ اسماى خاص تنها با اين شرط كه تنها و تنها يك شىء معناى آنها را برآورده سازد, از چيزى حكايت مى كنند.
اين دو نظرگاه راه هايى هستند كه به نظام هاى مابعدالطبيعى مختلف و قديمى منتهى مى شوند. نظرگاه نخست به متعلقات نهايى حكايت, يعنى جواهر فيلسوفان مدرسى و ذوات7 رساله (ويتگنشتاين) منتهى مى شود. نظرگاه دوم به اين همانى نامتمايزها و متغيرهاى تعيين سور به عنوان تنها الفاظ و مفاهيم حكايى8 زبان منتهى مى شود. ساختار موضوع ـ محمولى زبان القا مى كند كه نظرگاه نخست بايد درست باشد, اما نحوه استعمال و تعليم كاربرد اسماى خاص حكايت از اين دارد كه اين نظرگاه نادرست است: معضلى فلسفى.
بياييد كار خود را با بررسى راه دوم آغاز كنيم. اگر ادعا شود كه هر اسم خاصى معنايى دارد, [در اين صورت] لزوماً موجّه و معقول است كه در مورد هر اسمى مطالبه كنيم كه سمعناى آن اسم چيست؟ز. اگر ادعا شود كه اسم خاص نوعى توصيف مختصر است, در اين صورت, بايد بتوان توصيف را به جاى اسم خاص قرار داد. با اين حال, چگونه بايد به اين مسئله پرداخت؟ اگر سعى كنيم توصيف كاملى از شىء به عنوان معناى اسم خاص عرضه كنيم, نتايج عجيبى پديد خواهد آمد; براى مثال هر گزاره صادقى درباره شىء موردنظر كه در آن , تحليلى است, هر گزاره كاذبى خود متناقض است, معناى اسم خاص (و شايد اين همانى شىء) هر زمان كه تغييرى در شىء پديد آيد, تغيير خواهد كرد, آن اسم براى افراد مختلف معانى مختلف خواهد داشت و مانند آن. بنابراين, فرض كنيد كه بپرسم شرايط لازم و كافى اطلاق اسم خاص بر شىء خاص چيست؟ از باب مماشات, فرض كنيد كه ابزار مستقلى براى تعيين يك شىء داشته باشيم; در اين صورت, شرايط اطلاق اسم بر آن چيست; براى مثال شرايط اطلاق گفتن جمله (اين ارسطو است) چيست؟ در بادى نظر, چنين مى نمايد كه اين شرايط صرفاً عبارت اند از اين كه شىء بايد با همان شيئى كه در اصل به اين اسم ناميده شده, يكى باشد, بنابراين, معناى اسم عبارت خواهد بود از گزاره يا مجموعه اى از گزاره ها كه از ويژگى هايى اخبار مى كنند كه مقوّم اين همانى اند. معناى جمله (اين ارسطو است) شايد اين باشد كه (اين شىء به لحاظ زمانى و مكانى با شيئى در ارتباط است كه در اصل سارسطوز ناميده شده است). اما اين كفايت نمى كند, زيرا چنان كه پيش از اين يادآور شديم, بار معنايى (ارسطو) از بار معنايى (يك سان با چيزى كه سارسطوز ناميده شده) بيشتر است, زيرا صرف اين كه چيزى اسمش ارسطو باشد, كافى نيست. در اين جا سارسطوز بر يك شىء جزئى كه اسمش (ارسطو) است دلالت دارد و نه بر هر چيزى. مفهوم و لفظ (موسوم به سارسطوز) لفظى كلى است, اما سارسطوز يك اسم خاص است, بنابراين, گزاره (اين [شخص] ارسطو ناميده مى شود), در نهايت, شرط لازم و نه كافى براى صدق گزاره (اين ارسطو است) خواهد بود. به اختصار و به صورتى سطحى اين همانى با ارسطو و نه اين همانى اين با هر چيزى كه سارسطوز ناميده شده, شرط ضرورى و كافى صدق جمله (اين ارسطو است) است.
شايد بتوان تعارض ميان اين دو نظرگاه را در باب ماهيت اسماى خاص با اين پرسش كه كاركرد منحصر به فرد اسماى خاص در زبان ما چيست, حل كرد. اولاً, اسماى خاص اغلب از اشياى خاصى حكايت مى كنند يا ادعا مى شود كه از اشياى خاصى حكايت مى كنند, البته تعابير ديگرى چون اوصاف معين و اسماى اشاره نيز اين كاركرد را دارند. در اين صورت, تفاوت ميان اسماى خاص و عبارت هاى حكايى مفرد9 ديگر چيست؟ يك اسم خاص برخلاف اسماى اشاره بدون پيش فرض هرگونه مقدمه يا شرايط متنى خاصى از يك عبارت, حكايت مى كند. اسماى خاص برخلاف اوصاف معين, عموماً هيچ ويژگى درباره اشيايى كه از آنها حكايت مى كنند, معين نمى سازند. ساسكاتز از همان چيزى حكايت مى كند كه سنويسنده [رمان]10 ويورلى از آن حكايت مى كند, اما ساسكاتز هيچ يك از ويژگى هاى آن را معيّن نمى سازد, در حالى كه سنويسنده ويورلى تنها به اتكاى اين واقعيت از چيزى حكايت مى كند كه ويژگى اى را معين مى سازد. بياييد با دقت بيشترى اين تفاوت را بررسى كنيم. به پيروى از استراوسن,11 مى توان گفت كه استعمال هاى حكايى اسماى خاص و اوصاف معين هر دو مستلزم وجود فقط و فقط يك محكيّ هستند. اما از آن جا كه اسم خاص به طور كلى نمى تواند هيچ ويژگى اى از محكيّ را معين سازد, در اين صورت, چگونه اسم خاص از عهده اين حكايت برمى آيد؟ اصلاً چگونه ميان اسم و شىء ارتباط برقرار مى شود؟ مى خواهم به اين پرسش, كه پرسشى تعيين كننده به نظر مى رسد, با اين بيان پاسخ دهم كه گرچه معمولاً اسماى خاص هيچ ويژگى اى را بيان يا معين نمى كنند, با وجود اين, پيش فرض استعمال هاى حكايى اسماى خاص اين است كه آن شىء كه على الادعا محكيّ آنها است, واجد پاره اى ويژگى ها باشد. اما اين ويژگى ها كدام اند؟ فرض كنيد از استعمال كنندگان اسم سارسطوز مى خواهم كه بگويند چه واقعيت هاى ضرورى و ثابت شده اى را براى او قائل اند. پاسخ هاى آنان مجموعه اى از گزاره هاى توصيفيِ حكاييِ انحصارى خواهد بود.
آن چه اكنون به بحث و استدلال درباره آن مى پردازم اين است كه بار توصيفى جمله (اين ارسطو است) اين است كه تعداد كافى و در عين حال, نامعيّنى از اين گزاره ها, درباره اين شىء صادق اند. بنابراين, استعمال هاى حكايى سارسطوز مستلزم وجود شيئى هستند كه درباره آن تعداد كافى و در عين حال, تاكنون نامعين از اين گزاره ها صادق اند. استعمال اسم خاص به نحو حكايى به معناى پيش فرض گرفتن صدق تعدادى از گزاره هاى توصيفيِ به نحوى انحصارى حكايى است, اما طبق معمول به اين معنا نيست كه اين گزاره ها بيان يا حتى اشاره نمى كنند كه دقيقاً كدام گزاره ها پيش فرض گرفته شده اند. و مشكل عمده در همين جاست. اين مسئله كه چه چيزى معيارهاى مربوط به سارسطوز را تشكيل مى دهد, هنوز بى جواب باقى مانده است. در واقع, اين مسئله به ندرت پيش مى آيد و هنگامى هم كه به پيش كشيده مى شود, ما, يعنى استعمال كنندگان اسم خاص هستيم كه بايد كم و بيش به طور دل خواه تعيين كنيم كه اين معيارها چه بايد باشند; براى مثال اگر كاشف به عمل آيد كه در ميان اوصافى كه صدقشان درباره ارسطو مورد وفاق است, نيمى درباره شخصى و نيمى ديگر درباره شخص ديگرى صادق اند, كدام يك از آنِ ارسطو هستند؟ هيچ كدام؟ حلّ و فصل اين مسئله از پيش براى ما معلوم نيست.
اما آيا اين بى دقتى در مورد اين كه چه ويژگى هايى دقيقاً شرايط لازم و كافى اطلاق يك اسم خاص را تشكيل مى دهند, يك اتفاق محض است; يعنى آيا محصول نوعى آشفتگى زبانى است؟ يا اين بى دقتى از كاركردهايى كه اسماى خاص براى ما دارند ناشى شده است؟ مطالبه معيارهايى در مورد اطلاق اسم سارسطوز به اين معناست كه به نحوى صورى ماهيت ارسطو را جويا شويم و مجموعه اى از معيارهاى اين همانى را در مورد شيئى موسوم به ارسطو مطالبه كنيم. (ارسطو چيست؟) و (معيارهاى اطلاق اسم سارسطوز كدام اند؟) پرسش از يك چيز است. پرسش نخست از حيث مادى و پرسش دوم از حيث صورى است. بنابراين, اگر از پيش درباره استعمال اين نام و درباره ويژگى هايى كه دقيقاً هويت ارسطو را تشكيل مى دهند, به توافق برسيم, قواعد استعمال اين اسم دقيق خواهد بود. اما اين دقت تنها به قيمت استلزام محمول هاى خاصى از رهگذر استعمال حكايى اين اسم دست يافتنى است. در واقع, خود اسم به چيزى زايد تبديل مى شود; زيرا منطقاً با اين مجموعه از اوصاف معادل مى شود. اما اگر قضيه از اين قرار مى بود, ما بايد در وضعى باشيم كه تنها بتوانيم با توصيف شىء از آن حكايت كنيم. در حالى كه در واقع, اين دقيقاً همان چيزى است كه وضع اسماى خاص به ما امكان مى دهد كه از آن اجتناب كنيم و همان چيزى است كه اسماى خاص را از اوصاف متمايز مى كند. اگر معيارهاى اسماى خاص در هر موردى كاملاً ثابت و معين اند, در اين صورت, اسم خاص نبايد چيزى بيش از علامت اختصارى همين معيارها باشد. يك اسم خاص دقيقاً كاركردى همانند كاركرد يك وصف معين مفصّل خواهد داشت. اما كيفيت منحصر به فرد و گستره سهولت عملى اسماى خاص در زبان ما دقيقاً در اين واقعيت نهفته است كه اسماى خاص به ما امكان مى دهند كه عموماً از اشيا حكايت كنيم, بدون اين كه مجبور باشيم موضوع اين همانى شىء موردنظر را مطرح سازيم. اسماى خاص كاركردى مانند اوصاف ندارند, بلكه دستاويزى براى اوصاف اند. بنابراين, آشفتگى معيارهاى اسماى خاص شرط ضرورى تفكيك كاركرد حكايى از كاركرد توصيفى زبان است.
همين نكته را به نحو ديگرى طرح مى كنيم. فرض كنيد بپرسيم سچرا اساساً اسماى خاص داريم؟ز پاسخ روشن است: براى حكايت از افراد. سبله, اما اوصاف هم اين كار را براى ما انجام مى دهند.ز اما تنها به قيمت تعيين شرايط اين همانى در هر زمانى كه حكايتى صورت بگيرد: فرض كنيد توافق كنيم, مثلاً واژه سارسطوز را قلم بگيريم و سمعلم اسكندرز را به كار بريم, در اين صورت, اين كه شخص محكيّ معلم اسكندر است يك حقيقت ضرورى است ـ اما اين كه ارسطو به تعليم و تربيت مبادرت ورزيده, واقعيتى ممكن است (گرچه به نظر من, اين يك واقعيت ضرورى است كه ارسطو سرجمع منطقى, انفصالى مانعةالخلوّ, اوصافى است كه معمولاً به او نسبت داده مى شود: هر فردى كه دست كم بعضى از اين صفات را نداشته باشد نمى تواند ارسطو باشد).
البته, نبايد گمان كرد كه تنها نوع آشفتگى معيارهاى اين همانى افراد همان است كه من مختص به اسماى خاص دانستم. استعمال هاى حكايى اوصاف معين چه بسا معضلاتى را در خصوص اين همانى انواع كاملاً متفاوت, پديد آورد. اين مسئله, به ويژه درباره اوصاف معين در زمان گذشته صادق است. مى توان گفت جمله ساين همان كسى است كه اسكندر را تعليم دادز مستلزم اين است كه براى مثال اين شىء از نظر زمانى ـ مكانى با كسى كه اسكندر را تعليم داده است در نقطه ديگرى در زمان و مكان ارتباط و پيوستگى داشته باشد: اما هم چنين مى توان استدلال كرد كه اين ارتباط و پيوستگى زمانى ـ مكانى شخص يك ويژگى امكانى است و نه يك معيار اين همانى. و ماهيت منطقى ارتباط چنين ويژگى هايى با اين همانى شخص باز هم ممكن است پيش از مشاجره آشفته و نامعلوم باشد. اما اين كاملاً بعد ديگرى از آشفتگى است در مورد بُعدى كه من از آن به عنوان آشفتگى معيارهاى اطلاق اسماى خاص ياد كردم كه بر تمايز كاركردى ميان اوصاف معين و اسماى خاص تأثير نمى گذاشت; يعنى اين كه اوصاف معين تنها به اتكاى اين واقعيت كه معيارها در معناى اصلى آشفته نيستند, از چيزى حكايت مى كنند, زيرا اوصاف معين با بيان چيستى (ماهيت) شىء از آن شىء حكايت مى كنند. اما اسماى خاص بدون پيش كشيدن مسئله چيستى شىء از آن حكايت مى كنند.
اكنون مى توانيم تبيين كنيم كه چگونه سارسطوز حكايت مى كند, اما توصيف نمى كند, و با اين حال, گزاره سارسطو هرگز وجود نداشته استز چيزى بيش از اين نمى گويد كه سارسطوز هرگز براى حكايت از شيئى استعمال نشده است. اين گزاره ادعا مى كند كه تعداد كافى از پيش فرض هاى قراردادى, يعنى گزاره هاى توصيفى, استعمال هاى حكايى سارسطوز كاذب اند. اين كه دقيقاً كدام يك از گزاره هاى ادعا شده كاذب است هنوز معلوم نيست, زيرا اين كه چه شرايط دقيقى معيارهاى اطلاق سارسطوز را تشكيل مى دهند, هنوز به وسيله زبان وضع نشده اند.
اكنون مى توانيم مسئله متناقض نماى خود را حل كنيم: آيا يك اسم خاص معنايى دارد؟ اگر مراد از اين پرسش اين باشد كه آيا اسماى خاص براى توصيف يا تعيين ويژگى هاى اشيا به كار مى روند يا نه, پاسخ اين است كه سخيرز. اما اگر پرسش از اين باشد كه آيا اسماى خاص منطقاً با ويژگى هاى شيئى كه از آن حكايت مى كنند, ارتباط دارند يا نه, پاسخ اين است كه سبه نحوى مسامحه آميز (غير دقيق), بلهز. (اين مسئله تا حدودى نقص رويكرد معنا ـ حكايت, دلالت مطابقى ـ دلالت تضمنى, به مسائل را در نظريه معنا نشان مى دهد.)
اين نكته ها را مى توان با مقايسه اسماى خاص قطعى با اسماى خاص رو به زوال,12 مانند سبانك انگلستانز توضيح داد, زيرا در مورد اين عبارت اخير به نظر مى رسد كه معنا به همان صراحت كه در وصف معين وجود دارد, عرضه شده است. به تعبيرى, پيش فرض ها به آستانه سطح كشيده شده اند. و يك اسم خاص شايد استعمال توصيفى ثابتى پيدا كند, بدون اين كه صورت شفاهى يك توصيف را داشته باشد: خدا براى مؤمنان فقط طبق تعريف, عادل, همه دان و همه توان و مانند اينهاست. البته, صورت چه بسا ما را گمراه كند. امپراتورى روم مقدّس, نه مقدّس بود و نه رومى و مانند اينها, اما با اين همه, امپراتور روم مقدّس بود. وانگهى, ممكن است برحسب قرارداد سمارتاز تنها اسم دختران باشد, اما اگر پسرم را سمارتاز بنامم, چه بسا اشتباه كرده ام, اما دروغ نگفته ام.
اكنون باز گزاره اين همانى ستولى=سيسروز را در نظر بگيريد. به نظر من, گزاره اى كه با استفاده از اين جمله مطرح شده براى بيشتر مردم گزاره اى تحليلى است. پيش فرض هاى توصيفى واحد با هر اسمى ارتباط دارد. اما البته اگر پيش فرض هاى توصيفى متفاوت باشند, ممكن است اين جمله براى ايجاد يك گزاره تأليفى به كار رود. اين جمله حتى مى تواند كشفِ تاريخى فوق العاده مهمى به دست دهد.

پى نوشت ها:
* مشخصات كتاب شناسى مقاله به شرح زير است:
Searle John R. "Proper Names" in Reading in The Philosophy of Language,edited by Rosenberg, Jay F. & Charles Travis, United States of America: Prentice-Hall, INC., Englewood cliffs, New Jersey, 1971.
1. Translations from The Philosophical Writings of Gottlob Frege, edited by Geach and Black, pp.56 ff.
2. referent
3. senses.
4 definite description
5. W. V. Quine, from A logical point of view, esp. chap.2.
6. See Wittgenstein, Philosophical Investigations, para.79.
7. Gegenstnde
8. referential terms
9. singular referring expressions
10. Waverly
11. زOn Referingس Mind (1950)
12. degenerate proper names

نام کتاب : نشریه نقد و نظر نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 39  صفحه : 10
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست