در يکي از شمارههاي پيشين مهيار (ش3 صفحهي 7) نوشته بودم که: «جوانها معمولاً از نصيحت، زياد خوششان نميآيد.» دوستي يادآوري کرد که: «خيلي از همان جوانهايي که ظاهراً از نصيحت، خوششان نميآيد، وقتي دور هم جمعاند و در باب موفقيتها و پيشرفتهايشان داد سخن ميدهند، به نصيحتي از جانب يک معلّم دلسوز در دورهي دبيرستان يا استادکارشان در مغازه و کارگاه يا پيرمردي دستفروش يا استادي در ترم اوّل دانشگاه يا افسري دنياديده در پادگان محل خدمت وظيفه يا... و... اشاره ميکنند که از نظر خودشان، نقطهي عطف مهمّي در زندگيشان شمرده ميشود و مسير زندگي آنها را تغيير داده و موجب پيشرفتشان شده است».
بيشتر که فکر کردم، ديدم که به راستي همينطور است. وقتي به جوانهاي موفق در اطراف خودم نگاه ميکنم، يا چنين خاطرهاي را براي من تعريف کردهاند و يا در فضاي کار و زندگيشان تابلويي، نوشتهاي، چيزي از آن نصيحت ماندگار را نصب کردهاند که دائماً جلوي چشمشان است و يا اساساً نصيحتپذير و جوياي نصيحتاند. اين داوري، در مورد جوانهاي موفق ديروز- که اکنون پا به ميانسالي گذاشتهاند- هم صادق است.
و باز، وقتي بيشتر فکر کردم، ديدم که در خيلي از داستانهاي تاريخي يا رمانها و فيلمهاي امروزي (چه در هاليوود و کمپاني بيبيسي و چه در باليوود و فيلم فارسي) هم بيداري و تحوّل در زندگي قهرمانها، از دورهي جوانيشان و از نصيحت يک نصيحتگري دلسوز و آگاه، آغاز ميشود. داستانهاي: حضرت موسي(ع) و خضر، اسکندر و ارسطو، انوشيروان و بزرگمهر، بوعليسينا و مُسکوِيه، عطار و درويشِ مرگانديش يا ابراهيم ادهم و پير روشنضمير و... را هم در کتابهاي درسي خواندهايم و تأثير شگفتِ ديدار و مکالمهي کوتاه ژانوالژان با کشيشِ نوعدوستِ رُمان «بينوايان» (و بسياري موارد مشابه ديگر) را بر صفحهي تلويزيون ديدهايم.
از اين همه چه ميتوان فهميد؟ آيا همهي اينها توهّم من و قصّهپردازي نويسندگان است؟ پس اندوختهي تجربهي بشري و ثمرهي عقل جمعي چه ميشود؟
حديث هم بخشي از ميراث و هويّت ماست. امام سجاد(ع) ميفرمايد: «هر که نصيحتگري حکيم ندارد که راهنمايياش کند، هلاک ميشود» (کشفالغُمّة: ج2، ص113)، امام علي(ع) نيز فرموده است: «اي مردم! از شعلهي چراغ اندرزگوي خودساخته، فروغي برگيريد.» (نهجالبلاغه: خطبهي 105).
پس بيسبب نيست که حافظ شيراز ميسرايد:
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند، پند پير دانا را