در شمارهي قبل با پديدارشناسي هوسرل و امتيازاتي كه وي براي رويكرد خاص خود قايل بود آشنا شديم؛ در اين نوشتار نيز با پارهاي ديگر از جنبههاي فكري ايشان آشنا ميشويم.
در آثار و افكار هوسرل دو چيز از اهميت بسياري برخوردار است: يكي تنوع در عرضه شدن اشيا بر ما و ديگري زمانمند بودن تجارب انساني، كه اين دو ما را از مشكل نسبيّتگرايي ميرهاند. هوسرل با مشخص كردن سرشت بنيادين تجربه (كه عواملي مثل شوق، حافظه، رويارويي مستقيم به اشيا را شامل ميشود) ميخواهد ماهيت زمان را مشخص كند. او زمان را آنات منفصل تلقي نميكند كه كنار هم قرار گرفته باشند بلكه او زمان حال را تحليل ميكند. زمان «حال» تركيبي است از حضور و غياب؛ و يا به تعبيري وجدان و فقدان. اين طور نيست كه «حال» در برابر آينده و گذشته باشد، بلكه هر كدام از گذشته و آينده، ارتباط عميقي با زمان حال دارد. «حال» از متن تجارب گذشتهي ما به دست ميآيد چنان كه آينده از گذشته و حال به دست ميآيد، به اين دليل به هم مرتبطند و «حال» چيزي جداي از گذشته نيست.
بنابراين، گذشته و آينده به معناي دقيق كلمه فقط زماني قابل تصوير است كه روند تجربهي ما از هم گسسته شود. اگر اين فرايند متصل باشد، گذشته و آينده به معناي دقيقاش فهميده ميشود؛ با قطع شدن فرايند تجربه، ما از طريق تجربه ميتوانيم گذشته را بفهميم و توسط قواي ديگر آينده را پيشبيني كنيم.
وقتي آگاهي خود را به امري در گذشته معطوف ميكنيم، يك جدايي به وجود ميآيد، اين طور نيست كه ارتباط كاملاً قطع شود، بلكه توسط حافظه، گذشته به خاطر ميآيد و توسط ذهن، آينده در نظر گرفته ميشود كه در قالب ترس و اضطراب ميتواند بروز كند. اين ويژگي كه «حال» بريده از گذشته و آينده نيست، بسيار مهم است چون براي حيات آگاهانهي ما فرايندي متصل و پيوسته است. اين دو عنصر براي فهم انديشهي هوسرل مهم است؛ يكي عرضه شدن اشيا به شيوههاي گوناگون و ديگري زمانمند بودن تجارب انساني.
هدف پديدارشناسي التفات دوباره از شيء به فعل، فاعل شناسايي است. رئاليسم خام فقط بر شيء تأكيد دارد و ايدهآليسم خام تنها بر فاعل شناسايي. اما پديدارشناسي به هر دو توجه دارد. بنابراين، اشيا خود را بر فاعل شناسايي به عنوان آگاهيِ زيسته عرضه ميكنند.
مفهوم ديگر «Doxic Mode»است، يعني اين كه شيء به چه نحوي بر ما عرضه شده، قطعي، ظني يا مشكوك؟ اين ويژگيها با فاعل ارتباط ندارد، بلكه بيشتر با عين معلوم ارتباط دارد، راجع به مسألهي رياضي ميشود يقين، و راجع به مسألهي علمي احتمال ميشود و راجع به مسايل ديگر به طرق ديگر؛ خلاصه اين كه بيشتر به عين خارجي مربوط ميشود تا فاعل شناسا؛ البته هوسرل بين جهات قضيه در منطقه (ضرورت، امكان، امتناع) و مراتب ذهن ما در مورد شناخت (يقين، ظن، شك) فرق نگذاشته است.
هوسرل در مقام تعليق، باورهاي فطري را هم كنار ميگذارد و صرفا به خود اشيا توجه دارد كه چگونه بر ما عرضه ميشوند. كار فيلسوفان فقط به عرضه شدن تجربه و بررسي اشياي عرضه شده محدود نميشود، بلكه ميتوانند به اموري كه موجب ترس، علاقه و اميد ميشود نيز بپرازند، و بدين ترتيب به نظر هوسرل مطلوبيت يكي شيء براي عرضه شدن آن كافي نيست، بلكه بايد آن شيء به ادراك درآيد. اگر فاعل شناسا آن را ادراك نكند، دليلي براي واقعيت و مطلوبيتاش نخواهيم داشت. او با اين مطلب قلمرو وسيعي براي فلسفه قايل ميشود. خلاصه آن كه قلمرو آن مانند فلسفهي ماترياليستي و فلسفهي زباني محدود نيست، بلكه گسترده است.
از بين رويكردهاي چهارگانه كه قبلاً اشاره كرديم، هوسرل رويكرد وجودشناسي را برگزيده است.
اما مراد از رويكرد وجودي، غير از رويكرد مابعدالطبيعه است؛ در آن جا وجودي كه داراي فعليّت است، مورد توجه بود؛ اما هوسرل ميگويد: ما نبايد آن را محدود به فعليّت بكنيم، بلكه بايد آن را به هر نوع وجودي گسترش دهيم. بدين ترتيب، ثبات اشيا، جدا و مستقل از تجربهي فاعل «خود آگاه» در بستر زمان قابل تبيين نيست، بلكه ثباتش را بايد در ارتباط با فاعل «خودآگاه» در بستر زمان تبيين كرد. البته اين طور نيست كه كاملاً نسبي باشد، بلكه يك ثباتي برقرار است و آن همين است كه در بستر زمان و در ارتباط با فاعل شناسا مورد بررسي قرار ميگيرد. حاصل آن كه: ما شواهد عيني مانند انجسام، وحدت تجربه و هماهنگي و اتصال فرايند تجربه در اختيار داريم تا به مشكل نسبي بودن معرفت دچار نشويم. به نظر هوسرل انسجام جوانب شيء تجربه شده و انسجامِ در بستر زمان بودن ميتواند ما را از مشكل نسبيت نجات دهد.
با اين همه بعضي بر آنند كه هوسرل با پرداختن به فاعل شناسا ارتباطش را با عالم خارج قطع كرده و نميتواند تفسيري درست از آن ارايه دهد. به همين دليل يكي از پيروان او به نام «ماكس شِلِر» ـ Max Scheler 1828_74 ـ از او جدا ميشود و ميخواهد بيشتر رئاليستي فكر كند.
فلاسفهي ديگري مثل «دكارت وهيوم» نيز به اين مشكل هوسرل برخورد كرده بودند. «كانت» نيز به نوعي دچار اين مشكل بود، چون معتقد بود نميتوانيم به «نومن» دست پيدا كنيم. اين اشكال تا حدودي بر «كانت» وارد است، زيرا به نظر او نميتوان به واقعيت دست پيدا كرد، آن چه كه قابل دستيابي است، عالم «فنومن» است.
اشكالي كه بر هوسرل وارد ميشود، اشكال درونگرايي است؛ يعني پرداختن بيش از حد به خود. هوسرل براي فرار از آن اشكال، حس مشترك «Common Sense» را سادهانديشي ميانگارد، لذا به «خود آگاهي» توجه دارد. به نظر هوسرل مشكل دنياي معاصر در طرح اين مسأله، داشتن پيشفرضها و يا به تعبيري فكر كردن در قالبهاي پيش ساخته است. اما ايشان با اپوخه [تعليق حكم] به تجربهي مستقيم متوسل ميشود و نه به آگاهي ما از اين تجربيات كه همان نظريات و پيش فرضها باشد. از آن جا كه وي توسل به خود اشيا را خام انديشي ميداند و بر اين اساس به جاي آن، آگاهي از تجربه و اشيا و ارتباط اين آگاهيها را مطرح ميكند، اين سوءظن تقويت ميشود كه هوسرل بهتنهايي چيزي كه تأكيد دارد و آن را واقعي ميداند، «خودآگاهي» است. اگر اين سوءظن درست باشد، او ايدهآليست ميشود. حال بايد ديد او چگونه ميتواند با عالم خارج ارتباط برقرار كند و خود را از اين مشكل برهاند.
او تأكيد زيادي به رابطهي آگاهي با اشيا ميگذارد، يعني اشيا، مستقل از آگاهي ما موجود نيستند. اشيا مرتبط با آگاهياند، نظريهي تعليق ايشان تأكيد بر همين نظريه است كه اشيا مستقل نيستند. در كتاب «تأملات دكارتي» ميگويد: به معناي دقيق كلمه چه چيزهايي مربوط به من است و چه چيزهايي متعلق به ديگران. او فهرستي از اشيا را رديف ميكند كه متعلق به خود انسان است، مثل: تخيل، اراده، شوق و جز آن. علاوه بر اين، افعال آگاهانه چيز ديگري نيز در كار است كه متعلق به من است و آن تجربهي مستقيم بدن من است، با دستم لمس ميكنم، با چشم خود ميبينم. حال، شما از يك طرف افعال آگاهانه داريد و از طرف ديگر بدني داريد كه ميتوانيد مستقيما تجربه كنيد، و از اين طريق ميتوانيد عالم واقع را احراز كنيد. با تجربه و آگاهي از مكانيزم جسماني ـ رواني، جهان بر ما عرضه ميشود و اين يك نوع احراز عالم واقع است.
با تجربهي مستقيمي كه انسان از بدن دارد، ميتواند به چيزهاي ديگري كه خارج از بدن قرار دارند توجه كند، مثل: مكان، زمان و مانند آن؛ چون خود ما، در مكان، زمان، بُعد و امتداد قرار داريم. به بيان ديگر، آگاهي كه در ابتدا مقدّم به نظر ميآيد، الآن تبديل ميشود به ارگانيزم جسمي ـ رواني كه اين ارگانيزم، خود در زمان و مكان واقعشده و بخشي از جهان زمانمند و مكانمند ميشود.
با توجه به اين آگاهيها و مكانيزم جسمي ـ رواني، تجربهي مستقيم به چيزي پيدا ميكنيم كه به يك معنا به ما تعلّق دارد و به معنايي، از ما بيگانه است. اين مرحله، مرحلهگذار از «خودآگاهي» به عالم خارج است، بدني كه در جهان مكاني ـ زماني واقع شده، همواره بر آگاهي عرضه ميشود و به آن تعلق دارد، اما از طريق همين بدن، به اشيا ديگر ميتوان آگاهي پيدا كرد كه از يك طرف متعلق آگاهي است و از طرفي از آن بيگانه است. اگرچه ما تجربهي مستقيم از اجسام ديگر را نداريم، اما مواجهه با آنها داريم كه از آن طريق ميتوان آگاهي پيدا كرد. مثل اين كه شما پيامي را صرفا از طريق ديدن يك صحنه در تلويزيون و تصاوير مربوط به آن را دريافت كنيد، اين دريافت مستقيم نيست.
همانطور كه مصاديق آگاهي در بستر زمان با هم مرتبطند، همينطور بين منِ آگاه و ديگر فاعلهاي آگاه، در بستر زمان وحدت و ارتباطي برقرار است. بنابراين، هر شيء خاصي واقعا همزمان با من است، چراكه از طريق همين بُعد زمان، يك نوع پيوستگي بين من و شيء برقرار است.
ما از آگاهي ساير افراد اطلاع نداريم، اما از طريق جسم و بدن آنها ميتوانيم با آنها ارتباط برقرار كنيم، چون آنها نيز مثل ما داراي ارگانيزم جسمي ـ رواني هستند كه در بستر زمان واقع ميشود و موجب ارتباط ميگردد. در اينجا معنا مهم نيست، بلكه حركات مشاهدهشده مهم است. براي مثال: وقتي تلويزيون تصاوير مربوط به سقوط يك هواپيما را نشان ميدهد حتي كساني كه با زبان ما آشنايي ندارند ميتوانند با مشاهدهي حركات خبرنگار، از اظهار تأسف بينندگان به آگاهي برسند.
توجه به ساحت مكاني ـ زماني و اين كه اجسام ديگر نيز در اين بستر واقع ميشوند كافي است كه هوسرل به ايدهآليسم گرفتار نشود. اين تبيين و تفسير، خود نوعي رئاليسم است. تنها ارتباط من و تو در كار نيست؛ به عبارت ديگر، فقط آگاهيها نيست، بلكه اشياي خارجي هم هستند. اين ميشود يك جهان مشترك كه زمان، مكان و ديگر ساحتهايش را بر ما مكشوف ميكند نه اين كه تنها انسان و آگاهيها در اين جهان وجود داشته باشد.
هوسرل با طرح شخص بنيادي استعلايي كه در آن هم ابژه نقش دارد و هم سوبژه، مشكل درونگرايي را حل كرده است؛ اما مشكل ديگر «نسبيت» است چون اينگونه شناخت هرگز قطعيّت شناخت رياضي را ندارد، چراكه ميدانيم در ادراكات ما خطاهايي وجود دارد.
بعضي از فيلسوفان ممكن است براي نسبيّت بگويند: اگرچه در ادراكات ما خطاهايي وجود دارد، اما اين ادراكات نوعا مطابق با واقع هستند. اما اين راهحل مشكل هوسرل را حل نميكند، چون همين نظريّه كه «ادراكات ما نوعا مطابق با واقع هستند» خود يك پيشفرض است در حالي كه اپوخهي هوسرل اين پيشفرض را نميپذيرد، در نتيجه مشكل نسبيّت همچنان باقي است.
جمعبندي نظريّات هوسرل:
روش هوسرل قلمرو وسيعي را براي فلسفه فراهم آورد. كلّ قلمرو وجود تحت اين روش قابل بررسي است چه ارزشي باشد، چه زيباييشناختي و چه غير آن. برخلاف ديگران كه نظريّهپردازيشان محدود و كميتپذير بود، هوسرل روش توصيفياي ارايه داد كه قابليّت زيادي داشت. او با تحليل توصيفي كه با سه احاله و سه بازگشت همراه است، ميخواهد مانند عكاسي كه داخل تاريكخانه ميرود و با انجام اعمالي، نگاتيوهاي پلاستيكي را به صورت تصاوير روشن درميآورد تصوير روشني از عالم واقع ارايه دهد.
اولين احاله: اپوخه، يعني تعليق كردن همهي نظريات و پيشفرضها (اعم از متافيزيكي و غيرآن). او با اين احاله، قلمرو فلسفه را گسترده ميكند و همهي پديدهها را مشمول اين روش توصيفي خود ميداند. دوم: با توجه به تعليق در مرحلهي اوّل، شيء را از آن جهت كه مطلوب، مراد و مورد شناخت است، مورد توجه قرار ميدهد، يعني بدون هيچگونه پيشفرض فلسفي، تحليلي يا متافيزيكي و جز آن.
قبلاً گفتيم هر شيء به انحاي مختلف ميتواند بر ما عرضه شود، اين يك نوع علم شهودي است بدون اين كه در قالب مقولات ارسطويي بخواهيم استدلال كنيم. اكثر پديدارشناسان اين دو احاله را ميپذيرند: يكي تعليق همهي پيشفرضها و ديگري توصيف پديدارشناختي از خود شيء. اما احالهي سوم بحثانگيز است كه آن شخص بنيادي استعلايي است، اين مرحله اجتماعي است نه فردي. اينجا است كه بعضي مخالفت ميكنند. ازجملهي مخالفين، «فينگ» شاگرد و دستيار هوسرل بوده است. همينطور «هايدگر» كه به خاطر احالهي سوّم (شخص بنيادي استعلايي) از هوسرل جدا ميشود. ازجمله كساني كه شاگرد هوسرل نبوده امّا با او ارتباط غيررسمي داشته «ماكس شلر» است. او ميخواهد پديدارشناسي را ارايه دهد كه گرايش به رئاليسم داشته باشد و بيشتر به ارزشها بپردازد. كتابي دارد به نام «صورتگرايي اخلاق» او بيشتر به محتواي ارزشهاي اخلاقي ميپردازد و مخالف اخلاق صوري محض «كانت» است. «شِلر» بر ارزشهاي اخلاقي تأكيد ميكند. ارزشهاي عينياي كه ما مستقيما در زندگي خود با آنها سروكار داريم، صرفا صوري و عقلاني نيستند. به همين خاطر «شلر» خودش را با كارهاي اوّليّهي هوسرل (مثل كتاب تحقيقات منطقي) نزديك ميبيند، كه در آن كتاب هوسرل به اشياي خارجي بيشتر توجّه داشت تا فاعل خودآگاه. ايشان مثل «كانت» معتقد به امور پيشيني است، يعني اشيا علاوه بر اين محتوا، واقعيت عيني و ماتقدّم دارند. برخلاف كانت كه پيشيني را براي فاعل شناسا بهكار گرفت، اما شلر آن را در عين خارجي و شيء ميداند. (به لحاظ عيني پيشيني: يعني بيشتر از آن كه به ما وابسته باشد، به عين معلوم تعلّق دارد، بدين ترتيب ارزشها مستقل از ما وجود دارد).
«شلر» به مسألهي معناي زندگي انسان خيلي اهميت ميدهد. مواجهه با ارزشها ميتواند رشد و اعتلاي معنوي انسان را فراهم بياورد. او غايت ارزشها را بررسي ميكند كه موجب سعادت ميشود. هوسرل قلمرو گستردهاي از وجود را مطرح ميكرد، اما شلر آن را قبول ندارد و براي انسان قلمروي بالاتر از انحاي وجود در نظر ميگيرد كه ميتواند متّصف به ارزشها شود.
اين ارزشها برخلاف آنچه كانت ميگفت صرفا تنظيمي نيست، بلكه ميتواند به كلّ وجود معنا ببخشد. هوسرل مؤلفههاي آگاهي را بررسي ميكرد، اما شلر ميگويد: انسان اين ارزشها را بررسي ميكند، اين ارزشها مستقلاً وجود دارند كه انسان ميتواند خود را در مواجههي با اينها بيابد.
اين ارزشها بديهي است و با آگاهي عاطفي يا احساسي ميتوان آن را درك كرد. مراد از عاطفي بودن عقلاني نبودن نيست، بلكه به معناي سرزنده بودن و تكيه داشتن بر عاطفه يا احساس است. مراد از استقلال ارزشها اين است كه آنها متعلَّق تجربه ما هستند. اما اين كه وجود عيني خارجي دارند يا نه، بحث متافيزيكي ميشود، در حالي كه او ميخواهد به شيوهي پديدارشناختي توصيف كند. مخالفت شلر با هوسرل در اين است كه سهم فاعل شناسا را در اين تجربهها كم ميكرده و بر مواجههي مستقيم ما با ارزشها تأكيد ميكند.