responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 60  صفحه : 3

در گفت‌وشنودي با دكتر كاووس سيدامامي، استاد دانشگاه


اشاره:
از بهمن‌ماه سال گذشته تا تيرماه سال جاري، بيش از 6 ماه نمي‌گذرد كه رييس جمهوري امريكا در اين فاصله چندين بار به طرح تهديدات و ادّعاهايي عليه ملت ايران و حاكميت برگزيده‌ي آن دست زده است، به طوري كه اخيرا ادبيات سياسي امريكايي‌ها به‌طور كلي از مرزهاي ديپلماتيك خود فاصله گرفته و منحرف شده و مشخصا سياست‌ها و گفته‌هاي رييس جمهوري امريكا، هم‌سو با مواضع نيروهاي افراطي جنگ‌طلب، ستيزه‌جو و ماجراجوي اين كشور شكل گرفته است و طبعا نتيجه‌ي آن چيزي جز ارتفاع گرفتن و فرازگيري ديوار بي‌اعتمادي بين دو كشور نيست.
در آخرين و تازه‌ترين تهديدها و ادعاهايي كه آقاي بوش مطرح نمود، به‌نوعي حاكميت ايران را تفكيك كرده و سعي كرد تا بخشي از حاكميت ايران را غيرمشروع جلوه دهد. البته بدون توجه به اين كه حركت‌هاي سياسي در ايران، به‌ويژه استراتژي همان طيفي كه رييس جمهوري امريكا از آن تعبير مشروع نموده، حركتي ملّي است و ويژگي حركت‌هاي ملي اين است كه با ايجاد جو و تحريك‌هاي خارجي دستخوش تغيير و تحول نمي‌شود.
به‌هرحال گفتمان امريكايي در حوزه‌ي شرق و كشورهاي اسلامي و مسلمانان كنكاش را مي‌طلبد كه با نگاهي از گذشته‌ها به امتداد زمان صورت پذيرد و تحليل آن نيز نيازمند دقت و تأمّل جدي در سير تحولاتي است كه در زمان حال شكل مي‌گيرد و بالمآل آينده‌ي اين گفتمان را نيز مؤلفه‌هايي تشكيل خواهند داد كه هم‌اكنون به وجود مي‌آيند.
آنچه در پي مي‌آيد، گفت‌وشنودي است با دكتر «كاووس سيدامامي» فوق‌دكترا در جامعه‌شناسي سياسي از دانشگاه «ارگن» امريكا كه در حال حاضر به تدريس علوم سياسي در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول بوده و در مباحث نوسازي، توسعه و نيز جامعه‌شناسي دين صاحب‌نظر است و در اين زمينه‌ها، مطالعات قابل توجهي دارد. ازجمله اين كه وي اخيرا كتابي تحت عنوان «اسلام در اروپا، سياست‌هاي دين و امت» را به فارسي برگردانده است. وي مسايل و تحولات دروني و بيروني ايالات متحده را از طريق نشريات و انتشارات امريكايي و اروپايي تعقيب كرده و آگاهي‌ها و اطلاعات بروز و روزآمدي از گفتمان امريكايي دارد. اولين بخش از اين گفت‌وگو را در پي از نظر مي‌گذرانيد:
امريكا نامي است كه امروز به لحاظ عملكرد دولتمردان آن در حوزه‌هاي مختلف خارج از محدوده‌ي جغرافيايي‌اش مترادف با چراهايي شده است كه البته اين چراها از داخل محدوده‌ي جغرافيايي آن آغاز مي‌شود و درواقع عملكرد داخلي و خارجي دولتمردان و حاكمان ايالات متحده در هر دو بُعد امروز با چراها و ايستارهاي جستارگشايانه روبرو است. طبعا پاسخ به اين چراها مستلزم وجود يك نوع نگاه‌شناختي و معرفتي نسبت به ساختار و ماهيت ملت ـ دولت اين نقطه از جهان است. جناب‌عالي چه چارچوب معرفتي را توصيه مي‌كنيد و مرزهاي امريكاشناسي مورد نظر ما را چگونه ترسيم مي‌كنيد؟
متأسفانه در جامعه‌ي ما نسبت به فرهنگ و جامعه‌ي امريكا سوءتفاهماتي وجود دارد، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب. امريكا يك جامعه‌ي بازِ آزاد فرض مي‌شد و بسياري از جوانان هدفشان از مسافرت به امريكا و ادامه‌ي تحصيل، استفاده از اين فضاي باز و به اعتباري آزاد براي هر نوع فعاليت تخريبي و ارتباط با جنس مخالف بود. درواقع تصاوير هاليوودي كه امريكا را محبوب مي‌كرد، اين تصاوير در ذهن اكثر مسافران ايراني وجود داشت و يك تصوير هاليوودي و چند نمونه از اين برداشت‌ها و درك‌ها را كه به آن اشاره كردم، خود اين افراد براي من شرح داده‌اند كه بسيار تصوّر مضحك و در عين حال شنيدني است.
بعد از انقلاب هم امريكا به عنوان حامي اصلي رژيم پهلوي شناخته‌شد و با اتفاقاتي كه به مرور در سال‌هاي پس از پيروزي انقلاب حادث شد، امريكا، به دشمن شماره‌ي يك انقلاب و شيطان بزرگي تبديل شد كه ما سعي كرديم در گفتمان سياسي خود آن را نشان دهيم كه البته بود يا نبود آن منظور نيست، بلكه مهم اين است كه در ادراك جمعي مردم ايران، به‌خصوص در گفتمان رسمي حاكم بر جامعه، امريكا به عنوان دشمن اصلي شناخته‌شده است. بنابراين ما يك پروسه و فرآيندي از تصويرسازي از امريكا را طي كرديم كه در اين تصويرسازي از تصاوير هاليوودي كمك گرفته شده است. و هم‌چنين از بعضي ويژگي‌ها و رفتارهاي خيلي خاص كه امريكايي‌ها در سياست خارجي دارند و در ظاهر توهين‌آميز مي‌آيد، خيلي خوب استفاده كرديم. ساختن تصوير جامعه‌اي منحط، مهاجم، بدخواه و بدطينت كه با اديان سر دشمني دارد. بايد خيلي دقت كنيم كه در طرح مباحث شناخت جامعه‌ي امريكا به دام چنين تصويرسازي‌هايي نيفتيم و سعي كنيم تحليل‌مان از جامعه مبتني بر واقعيات موجود جامعه‌شناختي و اصولي باشد و حتي نقد ما هم بر پايه‌ي ذهن ساخت ما نباشد و در يك توصيه‌ي كلي اگر مي‌خواهيم به‌واقع امريكا را بشناسيم، نبايد دچار شيفتگي‌هاي عجيب و غريبي باشيم كه در بين خيلي از جوانان و مردم وجود دارد. خيلي از جوانان گمان مي‌كنند كه جامعه‌ي امريكا يك جامعه‌ي ايده‌آل براي مهاجرت كردن است و عكس آن هم كه يك تصوير كاملاً شيطاني از اين كشور است و حتي در ميان زعماي قوم و روشنفكران، هم وجود دارد. سعي من بر اين است كه از اين گرايشات امريكاستيزي و امريكاشيفتگي كاملاً فاصله بگيرم و نگاه پاتولوژيك به امريكا نداشته باشيم.
به نظر چند موضوع در اين بحث وجود دارد كه بايد اينها از هم تفكيك و روشن شود. اولين موضوع تصوراتي است كه نسبت به امريكا وجود دارد كه من از صحبت‌هاي شما هم استفاده مي‌كنم و اين تصورات را به سه نگاه تقسيم‌بندي مي‌كنم. يك نگاه مربوط به عامه مردم است، يك نگاه مربوط به دولت و حاكميت است و نگاه ديگر مربوط به روشنفكران است كه نگاه اخير غالبا ممكن است اختلاطي از همان دو وجه امريكاستيزي يا امريكاشيفتگي باشد. يك نكته‌ي ديگر مقاطع تاريخي است كه نگاه‌ها و تصورات را مي‌توان بر اين اساس تفكيك كرد، يعني قبل از انقلاب و بعد از انقلاب كه البته بعد از انقلاب تا 11 سپتامبر 2001 است و درواقع از اين مقطع كه نقطه‌ي عطف تاريخي براي امريكا است مي‌توان تحولات جديد را تحليل كرد و تغيير نگاه‌ها را هم ديد. نكته‌ي ديگر زمينه‌هاي شكل‌گيري اين نگاه‌ها، يعني امريكاستيزي يا امريكاشيفتگي است كه در هردو نيز مي‌توان زمينه‌هاي مشتركي پيدا كرد. مثلاً فضاها و تصاوير هاليوودي كه هم در ايجاد تصورات امريكاشيفتگي نقش دارد و هم در ايجاد تصورات امريكاستيزي. منظورم اين است كه بايد ديد آيا اين زمينه‌ها داخلي است و از داخل امريكا به نگاه‌ها تحميل مي‌شود و زمينه‌ساز اين نگاه مي‌شود يا اين كه زمينه‌هاي خارجي هم در اين زمينه‌سازي وجود دارد؟ به نظر من مسايل تاريخي در ردگيري اين زمينه‌ها خيلي نقش دارد كه بد نيست با توجه به اين عامل دروني درباره‌ي نگاه روشنفكري هم آسيب‌شناسي داشته باشيم، چون چالش‌هاي زيادي در نگاه اين بخش داشتيم و حتي كساني كه آمدند در مقطعي مبارزه با امريكا را در صدر مأموريت‌هاي اصلي خودشان دانستند، پس از مدتي چرخش‌هايي داشته و مواضعشان را تغيير دادند كه بالاخره زمينه‌هاي اين چرخش موضعي را بايد شناخت و اصولاً نمي‌توان آنها را ناديده گرفت؟
اگر بخواهيم نگاه‌هاي موجود نسبت به امريكا را به نوعي تحليل كنيم، اين تقسيم‌بندي، يعني يكي به لحاظ نگاه اقشار و گروه‌هاي مختلف مردم و يكي به لحاظ تاريخي، كارساز است. طبعا تأكيد من بر روي روشنفكران است، چون عواملي كه بر روي نگاه عامه تأثير مي‌گذارد تا حد زيادي بيرون از كنترل خيلي از ما مي‌باشد. عامه بسياري از اوقات قضاوتش بر مبناي تصاوير اين‌جا و آن‌جاست و خيلي بر تبليغات رسمي لزوما تأكيد ندارند، به‌خصوص اگر تبليغات رسمي به‌نوعي بي‌اعتبار شده باشد. مثلاً اگر صداوسيما بيايد و در مورد ناكارآمدي دموكراسي امريكايي تبليغات كند كه (رنگ و بوي تبليغاتي آن) كاملاً مشخص باشد، عامه بلافاصله به اين نتيجه مي‌رسد كه امريكا با توجه به آن پيشرفت‌هاي شگرف در حوزه‌ي تكنولوژيك و اقتصاد، بايد نظام سياسي كارآمدي هم داشته باشد و درست عكس آن تصوير تبليغي را بازسازي مي‌كند و در مورد حوزه‌ي روشنفكري هم تصور مي‌كنم مهم‌ترين چيزي كه مي‌توان بر روي آن دست گذاشت، تغيير پارادايمي است كه در نگاه روشنفكريِ ايران نسبت به امريكا بين قبل و بعد از انقلاب صورت گرفته است. به طور مشخص تا قبل از پيروزي انقلاب و در زمان رژيم گذشته، با توجّه به اهميت رابطه وابسته‌ي رژيم ايران به امريكا و حوادث پس از كودتاي 28 مرداد و حوادثي كه در حافظه‌ي تاريخي روشنفكران هنوز زنده بود، امريكا به عنوان يك قدرت سلطه‌گر و امپرياليستي تجسم مي‌شد كه تلاش فراواني براي حفظ رژيم‌هاي وابسته به خود ولو رژيم استبدادي و سركوبگر دارد. بنابراين گفتمان غالب روشنفكري كه در ضمن به شدت متاثر از گفتمان سوسياليستي يا ماركسيستي ـ لنينيستي آن زمان بود، امريكا را در قالب يك نيروي مهاجم امپرياليستي تصوير مي‌كرد كه بايد عليه آن مقاومت شود. حتي نظام سياسي ـ اجتماعي امريكا براي مردم خودش هم زياد مثبت ارزيابي نمي‌شد؛ به عبارت ديگر كساني كه امريكا را به عنوان يك نيروي مهاجم امپرياليستي مورد انتقاد قرار مي‌دادند، در مجموع اين نظر را داشتند كه از نظر داخلي نيز اين جامعه، جامعه‌اي مبتني بر عدل و انصاف و رعايت موازين انساني براي حكومت كردن نيست و در آن جا هم فاصله‌ي فقير و غني زياد است و يك جامعه‌ي سرمايه‌داريِ منحط است. البته اقليتي از روشنفكران ما كه تحت تاثير گفتمان چپ، يا ضد امپرياليستي نبودند و احياناً با فرهنگ غرب آشنايي داشتند، در مجموع ديدگاه مثبتي داشتند و به عنوان تصوير مطلوب يك جامعه‌ي توسعه يافته مي‌ديدند كه آرزوي چنين جامعه‌اي را بر خودشان هم داشته باشند.
به هر حال دو نگاه روشنفكري وجود داشت كه به اعتقاد من گفتمان ضد امپرياليستي در قبل از انقلاب غالب بود. پس از پيروزي انقلاب، گفتمان روشنفكري به تدريج تغيير پيدا مي‌كند و نگاه به امريكا، نگاهي است كه اين كشور ممكن است به جهت سياست خارجي و براي حفظ منافع ملي خود، كشوري سلطه گر باشد. مثلاً از رژيم‌هاي ديكتاتوري در سطح جهان حمايت كند يا جلو انقلابات مردمي بايستد، جنبش‌هاي رهايي بخش را سركوب كند و... اما از نظر داخلي يك سيستم سياسي كارآمد و معقول دارد. يك دموكراسي نسبتاً جا افتاده و قانون اساسي مترقي و به طور خلاصه نظام سياسي امريكا براي مردم خودش خوب است و براي غير امريكايي اصلاً خوب نيست و چنين تصويري چه در ميان روشنفكران سكولار و چه مذهبيِ پس از انقلاب شكل مي‌گيرد. به خصوص حسّاسيت‌هايي كه در مورد امريكا بوده است به تدريج كم مي‌شود؛ زيرا ديگر امريكا نقشي در اداره‌ي حكومت ما ندارد. برخلاف رژيم پهلوي كه دستيار اصلي نظام حكومتي بود و اختلافات داخلي و انتقادات روشنفكران ما عمدتاً متوجه نظام سياسي، اجتماعي، فرهنگي خودمان مي‌شود (بدون ارتباط با امريكا) اگرچه در سطح رسمي يا دولتي و حاكميت، تهديد امريكا از يك جهت جدي بوده و با خيلي از آرمان‌هاي انقلاب اسلامي سرِسازگاري نداشته‌اند و منافع منطقه‌اي ايشان به خطر افتاده بود و به يك جهت هم امريكا ستيزي تبديل به يك فرمول ايدئولوژيك شده بود؛ فرمولي كه صاحبان قدرت خيلي خوب مي‌توانستند از آن به عنوان يك ابزار تبليغاتي استفاده كنند تا بتوانند انواع انتقاداتي را كه به علت‌هاي مختلف مثل سوء مديريت متوجه خودشان بودتوجيه كنند، به همين دليل امريكا ستيزي در محافل رسمي ما تبديل به يك فرمول خيلي سهل و ساده شد و اين گونه توجيه گرديد.
بعد از 11 سپتامبر هم اين نگاه دوباره تغيير مي‌كند. اتفاقاتي كه مقارن مي‌شود با روي كارآمدن دولت جمهوري‌خواه و آقاي بوش و نوع بهره‌برداري كه دولت محافظه كار جديد امريكا از اين واقعه مي‌كند، در جهت تشديد فشارهاي سركوبگرانه‌ي داخلي و خارجي طبعاً روي روشنفكران ايراني تاثير خاص خودش را مي‌گذارد و به نظر مي‌رسد گفتماني كه ميان روشنفكران ايراني ـ چه سكولار و چه مذهبي ـ در حال شكل‌گيري بود، در خصوص وضعيت مطلوب داخلي امريكا يا كارآمدي دموكراسي اين كشور تا حدي زيادي تحت تاثير قرار مي‌گيرد و امواج نقد نسبت به سياست‌هاي زمامداران فعلي امريكا روز به روز گسترده‌تر مي‌شود؛ اما لزوماً اين نقد با نقادي‌هاي اوايل انقلاب يكسان نيست. وجوه اشتراك دارند، اما يكسان نيست و ما اين چرخش گفتماني را هم تا حدودي بعد از 11 سپتامبر مي‌بينيم، به گونه‌اي كه تا قبل از اين واقعه در مطبوعات هم رابطه با امريكا و صحبت‌هاي اين چنيني طرح مي‌شد، اما الآن اين گونه نيست، چون با وضعيت پيش آمده حتي اگر ما هم درصدد بهبود رابطه باشيم برخوردهاي آنها ديگر قابل پيش‌بيني نيست. احتمالاً در شرايط فعلي رهبران كنوني امريكا تمايلي به وجود ايران ميانه‌رو و معقول در منطقه ندارندو برعكس صحبت‌هاي اخير رييس جمهور اين كشور در مورد تفكيك حاكميت ايران به دو بخش انتخابي و انتصابي، گمان نمي‌كنم كه كارشناسان امريكايي ندانند كه اين گونه مواضع بيشتر مواضع اصلاح‌طلبان را تضعيف مي‌كند، به نظر مي‌آيد اصلاً براي حكومت فعلي امريكا يك ايران معقول و مقيد به اجراي فرم‌هاي بين‌المللي مطلوب نيست. و واقعاً دوست دارند ايران را در همان قالبي كه مطرح مي‌كنند(محور شرارت) ببينند و آن تصوير ايران را بيشتر مي‌پذيرند
در زمان جنگ با ويتنام از رييس شوراي امنيت امريكا پرسيده بودند كه شما چگونه موضعي بايد بگيريد، گفته بود، بايد مسبّبين را بيابيم و مجازات كنيم، اما مهم اين است كه در دراز مدت براي از بين بردن علل زمينه‌سازي آن تلاش كنيم. الان هم مهم اين است كه ببينيم اين سير تحول در جوامع غربي به خصوص امريكا چگونه بوده است كه مخاصماني مثل القاعده پيدا كرده است يا الجهاد مصر كه پا را از مصر فراتر مي‌گذارد و خشونتش را فراگير كرده و دامنه‌ي آن را به امريكا نيز مي‌كشاند. در واقع بايد ببينيم كه اين سابقه‌ي نگاه منفي به امريكا و تنفر از آن كه در خيلي ازنقاط دنيا وجود دارد، به كجا بر مي‌گردد؟ اگرچه امريكايي‌ها به گذشته كاري ندارند. اما برخي از روشنفكران امريكايي، مثل آقاي نوام چامسكي اعتقاد دارند كه اين تنفر تازه نيست ايشان مي‌گويد: اين تنفر به سال 1958 كه امريكا در بيروت نيرو پياده كرد يا عراق از پيمان نفتي آنگلو امريكا خارج شدو جمال عبدالناصر عنصري تهديدآميز تلقي شد، بر مي‌گردد. خود آقاي چامسكي مي‌پرسد كه ريشه‌ها، اخلاقيات و عوامل فكري و سياسي اين خشونت كدام‌اند؟ بالاخره اگر ما به مقطع پس از 11 سپتامبر دقت كنيم، مي‌بينيم كه ملاك‌هاي دموكراتيك امريكا كلاً عوض شده و اصلاً اين حادثه نشان داد كه دموكراسي امريكايي چقدر شكننده بوده است؛ چرا كه پس از آن تا حال ملاك‌هاي استبدادي به جاي ملاك‌هاي دموكراتيك نشسته و به جاي آزادي روي امنيت تكيه مي‌شود:
اين كه ما در داخل امريكا به شدت به سمت تجديد آزادي‌هاي مدني و نقض موازين دموكراسي پيش مي‌رويم، موضوعي جدي است. و اين فرايندي است كه پس از 11 سپتامبر شروع شده و محافظه‌كاراني كه در سياست امريكا دست بالا را دارند؛ محافل نظامي و محافلي كه اصولاً علت وجودي خودشان را در قدرت‌يابي امريكا و در عرض اندام نظامي در جهان مي‌دانند طبعاً خوششان مي‌آيد كه مرتّب اين جوّ تنش‌آميز ترس ناشي از تروريسم را بزرگ نگه دارند و شروع به سركوب نهادهاي مدني كنند، آن هم به بهانه‌ي ايجاد امنيت؛ كما اين كه تصويب قانون Patriotic Act of America (قانون ميهن پرستي امريكايي) كه در كنگره‌ي امريكا و سنا تصويب شد و با اكثريت بالاي قاطع آرا، يعني دو راي منفي در سنا و مجلس نمايندگان كه شايد 51 نمايندگان مخالفت كردندو موارد بسيار ناجوري در اين قانون است كه مي‌تواند درمحافل قضايي امريكا تفسير به يك نوع دخالت جدي در حقوق مدني مردم و تضييع حقوق مدني مردم تلقي شود كما اين كه تمام سازمان‌ها و اتحاديه‌هاي حقوق مدني امريكا به اين قانون اعتراض كردند و بر اعتراض خود هم پافشاري مي‌كنندو به رغم جوّ بسيار ناسيوناليستي شديدي كه پس از 11سپتامبر در امريكا ايجاد شده است، طيف بزرگي از روشنفكران و محافل مدافع حقوق مدني به طور خيلي جدي اين قانون را زير سئوال برده‌اند و عليه آن در چند دادگاه مختلف ايالتي و فدرال اعلام جرم شده است. از طرف ديگر خيلي از ايالت‌ها و شوراهاي شهر با توجه به فشار حاميان حقوق مدني، اين قونين را اجرا نمي‌كنند. مثلاً در پرتلند اورگان (oregan) اين قانون را حتي پليس شهر اجرا نمي‌كند و بلكه از اجراي آن امتناع مي‌كند و حاضر نيست دانشجويان خاورميانه‌اي را سين جيم كند و پرونده نگه دارد، چرا كه هر نوع نگه داشتن پرونده در مورد دانشجويان خلاف حقوق مدني‌شان است؛ زيرا آنها معتقدند تا زماني كه دانشجويان مرتكب جرم آشكاري نشده‌اند ما حق نداريم اين كار را بكنيم. اگر دقت كنيد خود اين قانون نقايص اجرايي بسياري دارد به همين دليل در اكثر جاهايي كه در حال اجراست، فقط مبادي ورودي امريكاست. در مبادي ورودي هم كساني كه وارد مي‌شوند در بسياري از اوقات مشكل مهاجرتي، مانند اشكال ويزا و... دارند و به محض اين كه مشكلاتي از اين نوع پيدا مي‌كنند، با يك بهانه‌ي قانوني فرد را سين جيم مي‌كنند و اطلاعات مي‌گيرند و تا مدت زيادي تحت نظارت قرار مي‌دهند. و تا زماني كه اين بهانه فراهم نشده نمي‌توانند دست به اقدام بزنند. درست است كه يك جو عمومي ضد مسلمان و ضد خاورميانه‌اي در امريكا ايجاد شده و متأسفانه باني و باعث اين جو هم خود رسانه‌هاي امريكايي هستند كه من خودم را در زمره‌ي منتقدان رسانه‌ها مي‌گذارم و به شدت منتقد عمل‌كرد رسانه‌هاي مدرن هستم و رسانه‌هاي مدرن را ابزار تحميق مردم مي‌دانم (چه در ايران چه در امريكا) و معتقدم كه ظلم زيادي به افكار عمومي دنيا مي‌شود، به خصوص از سوي رسانه‌هاي جمعي كشورهاي پيشرفته كه قدرت اقناعي‌شان زياد است. رسانه‌هاي ما (متأسفانه يا خوشبختانه) قدرت اقناعيشان خيلي كم است، يعني علي‌رغم تمام هزينه‌ها، چه در صدا و سيما و چه در مطبوعات، تأثيرگذاريشان بر روي مردم خيلي كم است و مردم هميشه نسبت به رسانه‌هاي آلترنايتو باز هستند. در ايران خيلي عادي است كه مردم به طور عادي و روزمره به اخبار راديوهاي خارجي گوش دهند، اما در امريكا اصلاً چنين خبري نيست، يعني خيلي غير عادي است كه يك امريكايي به راديو(نه راديو كوبا و راديو هاوانا) بلكه حداقل به بي.بي.سي گوش كند. معمولاً امريكايي‌ها همان رسانه‌هاي اصلي يا جريان اصلي خودشان را گوش مي‌كنند، مي‌بينند يا مي‌خوانند و به همين دليل خيلي در معرض تحريكات (Agenda Setting) يا به اصطلاح دستور كارنويسي رسانه‌ها هستند و رسانه‌ها دقيقا براي مردم نه تنها دستور كارنويسي مي‌كنند، بلكه خيلي از جاها واقعيت بيروني زندگي آنها را نيز خلق مي‌كنند و تصاويري كه امريكايي‌ها از بقيه‌ي دنيا دارند را متأسفانه رسانه‌ها به مردم مي‌دهند. بنابراين صحبت منتقدان، روشنفكران منتقد خيلي كم به مردم مي‌رسد؛ زيرا آن‌ها در جاهايي مي‌نويسند كه در دسترس مردم نيست و حداقل در روزنامه‌هايي مي‌نويسند كه گرايش ليبراليستي دارند، اما واقعا چند درصد مردم روزنامه مي‌خوانند يا چند درصد مردم گرايش‌هاي ليبراليستي دارند. در مقابل چهار شبكه‌ي (سي.بي.سي)، (اي.بي.سي)، (سي.ان.ان) و (ان.بي.سي) تصوير مردم از دنيا را تعيين مي‌كنند و خيلي كم هستند درصد امريكايي‌هايي كه به يك كانال تلويزيوني آلترناتيو مثل (Public Television) يا (پي.بي.اس) رجوع مي‌كنند. و استفاده از اين شبكه‌ها محدود مي‌شود به دانشجويان، روشنفكران و درصدي از كتابخوان‌ها و اهل فضل و بقيه‌ي مردم عادي به همان چهار شبكه‌ي اصلي مي‌پردازند.
برگردم به محور سئوال شما كه چرا در سطح جهان شدت تنفر مردم از امريكا در حال گسترش است؟ اين سوال در واقع از سؤالاتي است كه روشنفكران امريكايي هم دائما از خودشان و مخاطبانشان مي‌پرسند و جوابشان هم خيلي معقول است. خود نويسندگان و منتقدان امريكايي، مثل نوام چامسكي دست بر روي فاكتورهاي خيلي واقعي مي‌گذارند و مي‌گويند: نمي‌شود كه امريكا همه جا در نقش يك مداخله گر بدبازي كند و مردم اين را بپسندند يا مثلاً در مورد خاورميانه امريكا به عنوان يك ميانجي و آورنده‌ي صلح خودش را معرفي مي‌كند، اما براي تمام مردم ساكن در خاورميانه به جز تعدادي اسراييلي‌ها كه تحت تأثير امريكا هستند كاملاً واضح است كه امريكا يك ميانجي بي‌طرف نيست و هميشه در كنار اسراييل بوده و تمام پيشنهادات و اقدامات سياسي مشخصي كه در منطقه اعمال مي‌كند، به نفع اسراييل و در جهت منافع اسراييل است و پس از واقعه‌ي 11 سپتامبر اين قضيه علني شده است تا اين حد كه براي تعيين رهبري مردم فلسطين امر و نهي مي‌كند و اعلام مي‌كند كه ما حاضر به شركت درروند صلح هستيم، اما نه با رهبري ياسر عرفات، در حالي كه اين خلاف قاعده‌ي دموكراسي است. اگر مردم فلسطين خود تصميم بگيرند كه به ياسر عرفات رأي بدهند (در انتخابات آتي) اين سئوال براي امريكايي‌ها مطرح مي‌شود كه شما چه كسي هستيد كه تصميم مي‌گيريد؟ و اقداماتي از اين قبيل به شدت موقعيت اين كشور را در سطح جهان تضعيف كرده است. برخلاف تمام آن تصاوير هاليوودي و تجاري و ورزشي مطلوبي كه امريكا در سطح دنيا دارد، يعني چهره‌هاي هنري و ورزشي و فرهنگي به عنوان مثال هنوز چهره‌ي هم‌فري بوگارت در خيلي از كافه‌هاي اروپايي و خانه‌هاي آسيايي از ژاپن گرفته تا هندوستان ديده مي‌شود يا بسياري از چهره‌هاي سينمايي امريكايي را خيلي‌ها با اسم و تاريخچه‌ي زندگي مي‌شناسند اين‌ها سرمايه‌هايي بود كه امريكا در سطح جهاني داشت و آن را محبوب مي‌كرد. منتهي اين روند بعد از به قدرت رسيدن آقاي بوش و حادثه 11 سپتامبر به شدت در حال تغيير است، به طوري كه خيلي از مردم حتي در كشورهاي اروپايي از خريد اجناس امريكايي امتناع مي‌كنند و احساس بدي نسبت به امريكا دارند. به دليل آن كه بوش از روزي كه برسركار آمده است يك‌سره سياست‌هاي يك جانبه‌گرايي را در پيش‌گرفته، از خيلي از معاهدات و عهدنامه‌هايي كه خودشان امضا كرده‌اند خارج شده‌اند، مثل عهدنامه‌ي محدود كردن سلاح‌هاي بالستيك كه امريكا رسما امضايش را برداشته و آن را ملغي كرده، يا در مورد خطر گرم شدن كره‌ي زمين و گازهاي گل‌خانه‌اي كه البته قبل از بوش امضا شد، حاضر نشدند حتي در زمان كلينتون اين معاهده را امضا كنند و اين همواره به عنوان لكه‌ي ننگي بر پيشاني امريكاست و افكار عمومي اروپا بسيار متعجبند كه چطور امريكا به عنوان يكي از قدرت‌هاي بزرگ صنعتي و اصلي‌ترين مصرف‌كننده‌ي سوخت‌هاي فسيلي كه توليدكننده‌ي گازهاي گلخانه‌اي است، حاضر به امضاي اين معاهده نيست و كل كره‌ي زمين در معرض خطر است يا اخيرا نمونه‌ي بارز آن دادگاه بين‌المللي جنايي (International Crimina Court CI.C.C) كه كلينتون در روزهاي آخر دوره‌ي رياست جمهوري‌اش آن را امضا كرده بود امريكا امضايش را پس گرفت. در تاريخ 200 ساله امريكا سابقه نداشته است كه اين كشور از اين گونه پيمان‌ها خارج شود كه دو، سه مورد آن در اين اواخر اتفاق افتاده و بعدها در قضاوت‌هاي آينده‌ي تاريخي يكي از ضربه‌هايي است كه آقاي بوش پسر به تصوير جهاني امريكا زده است، به طوري كه اسباب مضحكه‌ي رسانه‌هاي اروپايي شده است، لذا سفري كه ايشان به فرانسه داشت حرف‌ها او كارهاي او جزو ستون‌هاي كُميك و فكاهي رسانه‌هاي فرانسه شده بود.
شكسپير تعبيري دارد كه مي‌گويد: اين فوق‌العاده خوب است كه قدرت يك غول را داشته باشيم، اما اگر بخواهيم از آن مثل يك ديو استفاده كنيم، ظالمانه است. به همين دليل به نظر مي‌رسد آقاي بوش از آن استراتژي‌هاي بنيادين امريكايي تخطي كرده و علت اين تخطي احتمالاً آن فضاي مفهومي ايجاد شده پس از 11 سپتامبر است كه به دنبال خلأ جنگ سرد حالا توانسته در اين فضا نظم نوين جهاني را عملياتي كند، اما اين فضاپيامدهايي را نيز به همراه داشته كه از آن جمله بحران هويت امريكايي است كه حالا ديگر امريكايي‌ها مي‌خواهند يك رجعت تاريخي و بازگشت به گذشته داشته باشند و از گذشته‌شان انتقاد كنند يا ليبرال‌هاي امريكايي (كه در نقطه‌ي مقابل محافظه‌كاران) در رابطه با قدرت و احساسي كه دنيا از قدرت امريكا دارد، احساس گناه مي‌كنند يا از سوي ديگر حمله‌هايي كه به هويت امريكايي در جهان و حتي در قلب اروپا به چشم مي‌خورد و همين مسأله يكي از چالش‌هايي است كه به صورت يك شكاف و گسست بين امريكا و اروپا در حال شكل‌گيري است و اختلاف ديدگاه‌هاي آنها نسبت به مسايلي چون خاورميانه نشان دهنده‌ي اين گسست است و اتفاقا آقاي فوكوياما اين چالش را آزاردهنده‌ترين مشكل سياسي در آينده پيش‌بيني كرده است.
جالب است كه دو عامل در روحيات جمعي امريكاييان و افكار عمومي بسيار برجسته است كه يكي از آنها هميشه وجود داشته و خيلي تازه نيست و دومي عاملي است كه بعد از 11 سپتامبر اتفاق افتاده و از اين جهت جنبه‌ي بديع و جديد دارد. عامل اول كه به نظر من يكي از ويژگي‌هاي فرهنگي امريكايي‌هاست اين تلقي از خودشان است كه هميشه و در همه‌ي زمينه‌ها از بقيه سر هستند و نمره‌ي يكند. بزرگ‌ترين اقتصاد دنيا، بزرگ‌ترين قدرت نظامي دنيا، پيشرفته‌ترين تكنولوژي دنيا، بزرگ‌ترين و پيشرفته‌ترين فن‌آوري‌هاي نظامي و فضايي، بالاترين درصد توليد محصولات فرهنگي در جهان. بنابراين يك گرايشي در امريكايي‌هاست كه اصطلاحا مي‌گويند:
«Standing Tall» يعني هميشه با وقار بتوانند حركت كنند و هميشه احساس آقايي و برتري نسبت به ديگران داشته باشند كه اين احساس بعد از دو جنگ جهان سوز كه امريكا از هر دوي آنها سر برآورد، آغاز شده و تا الان كه تنها ابرقدرت شده‌اند نيز ادامه دارد. بنابراين مردم امريكا اصلاً دوست ندارند خودشان را ضعيف ببينند و در هر زمينه‌اي كه ضعف پيدا مي‌كنند، از نظر روحي فورا آسيب مي‌بينند. يك استاد امريكايي داشتم كه مي‌گفت: امريكايي‌ها وقتي از قدرت و برتري خودشان مأيوس مي‌شوند و در دنياي واقع احساس مي‌كنند كه يك جايي ضعف پيدا كرده‌اند، سريعا به سينما و تخيّل و عالم رؤيا پناه مي‌برند. به عنوان مثال در قضيه‌ي گروگان‌گيري كه تعدادي از شهروندان امريكايي در ايران اسير بودند، روحيه‌ي جمعي امريكا عجيب لطمه خورد و واكنش آنها در اين لطمه در راي‌گيري مشخص شد كه آراء متعلق به كسي بود كه دائما قول مي‌داد كه من دوباره شما را مقتدر مي‌كنم.
يعني آقاي ريگان كه مردم را دعوت به قدرت‌يابي و خوشبيني نسبت به آينده مي‌كرد. در حال حاضرهم بوش همين كار را مي‌كند. 11 سپتامبر در واقع يك ضربه بود و نه تنها يك ضربه‌ي فيزيكي و مادي و جاني، بلكه يك ضربه‌ي روحي بود كه امريكايي‌ها يك مرتبه احساس ضعف و ناامني كردند و بوش از اين فضا نهايت استفاده را كرد كه نه اين گونه نيست و ما هنوز هم قدرتمند هستيم و پيروزي در افغانستان در واقع يك برگ برنده براي او بود. اگر چه به جوانب مختلف اين پيروزي نمي‌پردازيم، اما همين كه او به سرعت توانست دولت طالبان را ساقط كند. القاعده را متلاشي نمايد براي او يك پوئن محسوب شد. بنابراين ويژگي فرهنگ و روحيه‌ي امريكا كه شايد بتوان اسم آن را ميل به قدرت يا خودبزرگ‌بيني امريكايي گذاشت، كمك فراواني به بوش كرد تا اين احساس قدرت را اعاده كند. امريكايي‌ها از اين عمليات افغانستان خيلي خوشحال و راضي هستند جالب است كه امريكايي‌ها در زمان بوش پدر و ريگان از اين قبيل كارها كرده‌اند، يعني براي نشان دادن قدرت و توانايي تفويض اين قدرت به مردم، خيلي حساب شده هدف‌هاي خارجي را انتخاب كردند كه زياد هزينه نداشته باشد و خيلي زود به نتيجه برسد و از آن خيلي بهره‌برداري كردند.
به نظر شما آيا اين نتايج، كوتاه مدت نيست، يعني در بلندمدت هم آيا امريكايي‌ها مي‌توانند به اين ميل به قدرت و خود بزرگ‌بيني اميدوار باشند.
نه، لزوما اين طور نيست به طوري كه بسياري از نويسندگان و روشنفكران امريكايي مانند پال كندي معتقد است كه اين گونه عمليات و اين‌گونه درگيري‌ها در سطح جهان نمونه‌ي «دست‌اندازي بيش از حد» است كه در همه‌ي امپراطوري‌ها از امپراطوري سومري و هخامنشي گرفته تا دوره‌ي رومي‌ها و تزارها وجود داشته و همه‌ي امپراطوري‌ها نقطه‌ي افولشان دقيقا به خاطر قدرتشان بوده است مثلا پال كندي معتقد است كه امريكا در مسير سراشيبي و افول افتاده و كم نيستند روشنفكران و متفكراني كه دورانديش هستند و اين بحث را به طور جدي در محافل جهان مطرح مي‌كنند.

«ادامه دارد»

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 60  صفحه : 3
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست