انقلاب و روشنفكران؛ روشنفكري به مثابه پديدهاي تاريخي (گزارش كتاب)
رفیعی سعید
«نديم بيطار» نويسندهي كتاب «انقلاب و روشنفكران»، در مقدمه و از همان صفحات نخستين كتاب به اين نكته اشاره ميكند كه به رغم اين كه چاپ اول كتاب مذكور متعلق به سال 1987 بوده است، ليكن پس از گذشت اين همه سال نيازي به تغيير يا بازنويسي پارهاي از مطالب آن نمييابيم.
البته شايد خوانندگان از همان آغاز چنين سخني را قانع كننده نيابند و به مخالفت با آن بپردازند، زيرا آنان از خود ميپرسند كه چگونه مسألهي دشوار نقش و رابطهي روشنفكران با تحولات سياسي و فرهنگي كه پيوسته يكي از محورهاي نزاع و مجادلات فرهنگي و فكري قلمداد ميشده است، در كتاب نديم بيطار اين گونه بيرمق و بركنار از تمامي اين تحولات عرضه شده است؟!
از زمان انتشار چاپ نخست اين كتاب چهارده سال ميگذرد و در اين مدت، صدها پژوهش و نظريهي عمده دربارهي روشنفكران و انقلاب مطرح شده است؛ پژوهشهايي كه هر كدام از آنها به فراخور تحولات فرهنگي، سياسي و جهاني و در پرتو تجربيات بشري در دو دههي اخير، مسايل و ديدگاههاي تازهاي را مطرح كرده است؛ با اين همه، گويي كتاب نديم بيطار تمامي اين تحولات عمده را ناديده ميگيرد! افزون بر اين، بسياري از تزهاي عمدهي كتاب صبغهاي چپگرا دارد و تجديد چاپ آن نيز بي هيچ تغيير يا تعديلي، با توجه به ناكام ماندن انقلابها ـ به ويژه پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي كه همگي پس از چاپ نخست كتاب رخ دادهاند ـ نشان از جزمانديشي نويسندهي آن دارد. و نيز به معناي ناديده گرفتن تحولات جهاني است. مانند فروپاشي اردوگاه شرقي و تأثير آن بر انديشه جهاني و نظريات انقلابي كه از آن جمله نقش روشنفكر در تحولات انقلابي كه مؤلف كتاب به دنبال تبيين آن نيز هست.
چنين نگرشي، زماني راسختر ميشود كه نويسندهي كتاب آشكارا خاطرنشان ميسازد كه هدف عمدهاش از نگارش اين كتاب، «فهم نقش روشنفكري عربي در شكل دهي به مبارزهي عربي و تحديد وظايف آن از چنين مبارزهاي است».
چنين سخناني در آغاز كتاب، اين تصور را در ذهن خواننده ايجاد ميكند كه بخشهاي بعدي كتاب، به بيان و تحليل اين معضل عمده اختصاص يافته است؛ حال آن كه پس از مطالعهي كتاب در مييابيم كه نقش و جايگاه «روشنفكر عربي» به كلي از صحنه غايب است و تنها در سطح انتزاعيِ صرف به آن پرداخته ميشود.
علاوه بر اين، ضعف روشي يعني عدم بازنگاري كتاب داراي مشكل عمدهتري است كه به تعريف خود روشنفكري تعلق دارد. اين كتاب كه علي القاعده بايد به بحث نقش طبقهي روشنفكر ـ كه نويسندهي كتاب آن را نخستين ابزار عمل انقلابي توصيف ميكند ـ بپردازد، هيچ گونه تعريف يا تبيين قانع كنندهاي از اين طبقه و نقش و كاركرد آن ارايه نشده است و نويسنده، در اين زمينه تنها خواننده را به پاورقي صفحهي دوازده ارجاع داده و به بيان اين نكته در اين كتاب بسنده كرده كه نميتوان به تفصيل ـ و نيز به گونهاي دقيق ـ واژهي روشنفكر (اِنتلكتوئل) را تحليل و بررسي كرد. افزون بر اين، بر اين مطلب نيز اشاره ميكند كه (اِنتلكتوئل)، واژهاي روسي است كه در نيمهي دوم قرن نوزدهم بر طبقهاي از روشنفكران اطلاق ميشد كه به نقد وضعيت جامعهي معاصر خود پرداختند و اعتبار نظام موجود در آن زمان را يكسره انكار كردند.
بر اين پايه، چگونه ميتوان اين توجيه نويسنده را پذيرفت كه مجال پرداختن و تحليل چنين واژه عمدهاي در اين كتاب نيست؛ زيرا در اين صورت، كجا ميتوان به گونهاي تفصيلي به آن پرداخت؟
علاوه بر اين، نميدانيم تعريف روسي واژه تا چه اندازه بر تعريف تحريف شدهي (انتلكتوئل عربي) منطبق ميشود؟ و عوامل سازندهي اين طبقه از روشنفكران چه هستند؟ آيا ناسيوناليستها، اسلامگرايان و ليبراليستها كه در هر حال منتقد وضعيت موجود هستند، اصولاً در اين طبقه جاي ميگيرند يا اين كه طبقهي انتلكتوئل تنها به روشنفكران چپگرا ـ كه به گونهي مستقيم يا غيرمستقيم مدنظر نويسنده كتاب هستند ـ محدود ميشود؟ نويسندهي كتاب از طبقهاي سخن به ميان ميآورد كه هويت و سرشت آنها پوشيده در ابهام است. علاوه بر اين، مواردي كه ميتوان آنها را محصول (انتلكتوئل عربي) دانست و نويسندهي كتاب به آنها اشاره ميكند چنان محدود و كم هستند كه خوانندهي كتاب احساس ميكند كتاب مذكور پيش از اين كه پژوهشي در جامعهشناسي سياسي جهان عرب و معضلات ايجاد تحول يا تعيين ماهيت و نقش عوامل مؤثر در آن (خواه طبقه يا گروه و يا حكومتها) باشد، گونهاي تفنن تجريدي يا انتزاعي است.
در گسترهي كتاب مذكور، نه از پژوهشهاي «محمدعابد جابري» دربارهي نقش روشنفكران در تمدن عربي يا پژوهشهاي مشابه «غالي شكري» دربارهي روشنفكران و قدرت ميتوان نشاني جست، و نه از گرايشها و پژوهشهاي عربي بيشماري كه در اين زمينه شكل گرفته است ميتوان اثري يافت؛ مجموعهي عواملي كه سبب ميشوند كتاب مذكور بيش از پيش انتزاعي و بركنار از واقعيتهاي عيني باشد.
علاوه بر اين، ناديده گرفتن پژوهشهاي انتقادي «ادوارد سعيد» در باب گونههاي مختلف روشنفكر، يا پژوهشهاي نوين «روژه دوبره» در مورد موقعيت روشنفكر و رابطهي وي با ابزار ارتباط جمعي و قدرت، از ارزش كتاب مورد بحث ميكاهد. لذا نميتواند تلاش نويسندهاش را در ايجاد همانندي ميان نقش انتلكتوئل در شوروي و كشورهاي بلوك شرق و نقش آنان در كشورهاي پيشرفته در دو دهه پنجاه و شصت، توجيه و معنا بخشد؛ به اين دليل ساده كه در قرن حاضر چنين تشبيهي فاقد معناست! زيرا به فرض اينكه چنين طبقهي انتلكتوئلي در گذشته پديد آمده باشد، امروزه ديگر فروپاشيده است و همپاي تحولات عظيم اجتماعي، سياسي ـ و بهويژه در نبود بزرگترين رقيب چپ، يعني شوروي ـ اقتدار و جايگاه پيشين خود را از دست داده است. به طوري كه حتي در جهان غيركمونيستي، نقش و تأثير روشنفكر مورد انكار واقع شده است! حتي «جان كين» ـ از استادان دانشگاه در انگلستان و يكي از تاريخنگاران انديشهي توماس بين ـ كه نديم بيطار بر مويهي افكار انقلابي و حركت او در جهت مقابل جريان رسمي و متعارف انديشه (به اين اعتبار كه وظيفهي اساسي روشنفكر است) اين همه تأكيد ميكند ـ به كمرنگ شدن نقش و تأثير روشنفكر در برابر قدرت تبليغات و تحول عظيم اطلاعات اشاره ميكند.
با خواندن كتاب، اين پرسش اساسي بيپاسخ ميماند كه «در پرتو شرايط و وضعيت كنوني، روشنفكران عرب چگونه ميتوانند تغييرات عمدهاي را ايجاد كنند؟ آيا روشنفكران مذكور شايستهي اين همه انتقاد گزنده و معرفي شدن به عنوان عامل اساسي عقبماندگي و نگونبختي از سوي نويسنده كتاب هستند؟»
روشن است كه به سبب الهام مراد نويسنده از واژه و مصاديق روشنفكر، پاسخ به پرسش فوق نيز دشوارتر ميشود؛ بهويژه اينكه نويسندهي كتاب مذكور، طرحي ايدئولوژيكي و سياسي را فراروي اينگونه روشنفكران قرار ميدهد كه محرك اساسي آن «انقلاب» و «وحدت» است؛ طرحي كه هريك از روشنفكران بخواهد از مسير آن منحرف شود، نهتنها از محدودهي تاريخ و زمان و مكان، بلكه از مرز انسانيت نيز فراتر ميرود! به عنوان مثال: نويسنده ميخواهد تا تلاش عمدهي انتلكتوئل عربي در جهت مبارزه عليه عوامل تفرقهافكن صرف شود؛ تلاشي كه به نظر وي اگر به شكست بينجامد، نهتنها خيانت به خود محسوب ميشود، بلكه به معناي از دست رفتن انسانيت نيز خواهد بود! آيا اين امر بدين معناست كه صدها روشنفكر عرب كه به «تشخص دولت و جدايي آن از دولتهاي ديگر به عنوان ضرورتي تاريخي ايمان دارند»، «انقلاب را برنميتابند» و «به تغييرات تدريجي دل بستهاند»، از دايرهي و جرگهي انتلكتوئل عربي خارج ميشوند؛ بهرغم اينكه ميدانيم تمامي آنان منتقد وضعيت موجودند و پيوسته از سوي نظامهاي حاكم آزار ميبينند؟!
نويسندهي كتاب در بخشهاي نخستين كتاب به گونهاي عميق تحولات طبقهي انتلكتوئل را در نظامهاي انقلابي سوسياليستي شوروي، چين و اروپاي شرقي بررسي ميكند. زماني كه نويسندهي كتاب به تحليل رابطهي ديالكتيكي «عقبماندگي عيني انقلابي» و «طبقهي انتلكتوئل به مثابه حاملان آگاهي» ميپردازد، خواننده نيز همپاي او در سيري بس دشوار و طولاني با مجادلات ماركسيستي، لنينيستي و مائوئيستي (در باب نقشهاي طبقات مختلف در ايجاد آگاهي انقلابي كه زمينهساز تحولات عميقاند) و نيز با آراي «آلكسي توكويل» (در باب انقلاب فرانسه و تفاوتهاي آن با انقلاب امريكا) آشنا ميشود؛ اما اين رابطه ديالكتيكي، فاقد جنبهي عمدهاي است و آن تبيين نحوهي ارتباط آن با واقعيت عيني جهان عرب و انتلكتوئل عربي و نيز ميزان مطابقت زمينههاي تاريخي روسيه، چين و يا حتي اروپاي غربي با زمينههاي تاريخي جهان عرب است؛ بُعدي كه يكسره از نظر مؤلف كتاب مخفي مانده است! علاوه بر اين، مشخص نميشود كه چنين پژوهش تطبيقياي به چه نتايج عملي ـ و نه نظري و يا انتزاعي ـ منتهي ميشود؟ (البته به طور مشخص، مواد تبيين نقش روشنفكران عرب اوايل قرن بيست و يكم، در ايجاد تغييرات گسترده است).
با وجود اين كه نويسنده بر عدم نياز كتاب به هر گونه اصلاح يا بازنويسي تأكيد ميكند، اما خواننده حق دارد اين پرسش را مطرح كند كه اساساً چه رابطهاي ميان كتاب مذكور و واقعيت عيني جهاني عرب وجود دارد؟ و اگر كتاب در چاپ نخستين آن به گونهاي نمايانگر شرايط آن روزگار بوده، آيا امروزه نيز پس از گذشت سالهاي متعدد ميتواند نمايانگر وضعيت كنوني باشد؟
ناهمخواني بخشهاي متعدد كتاب با مقدمه و اهداف تصريح شده در آن نيز، بر دامنهي پرسش مذكور ميافزايد؛ زيرا در مورد اركان برسازنده و شرايط عيني طبقهي انتلكتوئل، از جمله: تصورات مطرح شده در چاپ نخست (سال 1987)، غايب ماندن طبقهي مذكور از عرصههاي عملي، پديدهي از خود بيگانگي، عقدهي هاملت، عقدهي احساس مورد ظلم قرار گرفت و بالاخره قلع و قمع فكري، مجادلات گستردهاي صورت گرفته است. همچنين پژوهشهاي دامنهداري در رابطه با «پرولتاريا» با طبقهي انتلكتوئل ـ ضمن اشاره به تجربههاي ماركسيستي ـ آنارشيستي و ابعاد اقتصادي ـ انجام شده است.
بخش اعظم اين كتاب، صرف بررسي زمينههاي تاريخي و عملي شوروي، چين و اروپاي شرقي در چارچوب جامعه يا جوامع ماركسيستي دوران جنگ سرد شده است. تنها در بخش پاياني و طي صفحاتي محدود (ص 229 ـ 237) به بحث از انتلكتوئل عربي پرداخته شده است كه حتي قادر نيست حداقل انتظار مطلوب خواننده را برآورد. از اين رو، تبيين جنبههاي عربي ـ كه هدف عمدهي نگارش كتاب مذكور ميباشد ـ در قياس با مباحث ديگر سهم اندكي را به خود اختصاص داده است؛ كتابي كه اگر بحث خود را در چارچوب نزاع بر سر تبيين نقش روشنفكران ماركسيست در ايجاد تحولات عمده، محدود ميكرد، ميتوانست پژوهشي ارزشمند و پربار بهشمار آيد.