اصلاحات اجتماعي با الگوي نظري ماكس وبر
پارسانیا حمید رضا
تحليلي كه بيشتر در دههي اول انقلاب براي تبيين حركت امام مورد استفاده قرار گرفت؛ تحليلي بود كه الگوي نظري خود را از نظريهپرداز آلماني «ماكس وبر» ميگرفت. كساني كه اين تحليل را ارايه ميدادند، بيشتر افرادي بودند كه تحصيلات كلاسيك و دانشگاهي خود را در رشتههاي علوم اجتماعي گذرانده بودند و داراي نوعي علاقه و دلبستگي به انقلاب نيز بودند. اين عده بيشتر وقتي كه در برابر تحليلهاي ماركسيستي نسبت به حوادث اجتماعي ايران قرار ميگرفتند، با اتكا به زمينههاي معرفتي خود ميكوشيدند تا تحليلي را از انقلاب ارايه دهند كه علاوه بر اعتبار علمي و دانشگاهي، همدلي بيشتري را با حركت انقلاب داشته باشد و يا آن كه موضع رويارويي و خصمانهاي از آن استشمام نشود.
در اين قسمت، آن بخش از ابعاد نظري ماكس وبر كه مورد استفادهي تحليلگران ايراني قرار گرفته بيان ميشود و مباني فلسفي و معرفتياي كه ماكس وبر از آنها استفاده كرده است و مسايل اجتماعياي كه ماكس وبر به حل آنها نظر داشته، توضيح داده ميشود و سپس چگونگي كاربرد اين نظر در تحليل انقلاب ايران و پيامدهاي استفادهي از آن مورد نقد و بررسي قرار ميگيرد.
بسترهاي فكري وبر
ماكس وبر از نظريهپردازان پايان قرن نوزدهم و دو دههي اول قرن بيستم است. در محيط اجتماعي او اثري از تفكّر فلسفي و عقلي باقي نمانده بود و عقل متافيزيكي و مباحث وجودشناختي و انتولوژيك او از حوزهي تفكر خارج شده بود. در آن محيط، «عقل» ابعاد و معاني متعالي خود را از دست داده بود و در افق دانش تجربي و حسي تنها نقش ابزاري ايفا ميكرد. اين عقلانيت ابزاري به نام (Science) و علم تجربي از ادعاهايي كه در طول قرن نوزدهم داشت نيز دست شسته بود. وبر با آشنايي با محدودهها و تنگناهاي اين نوع از معرفت ميكوشيد تا ناتواني آن را از پاسخ به پرسشهاي متافيزيكي و ارزشي روشن و آشكار نمايد.
سيطرهي اين معنا از عقلانيت كه با حذف ديگر ابعاد معرفت بشر قرين بود، از يك سو به بسط و گسترش امري ميانجاميد كه وبر از آن با نام «بوروكراسي» ياد ميكرد و از ديگر سو خمود و ركود جامعه را نسبت به ابعاد متعالي زندگي و زيست به دنبال ميآورد. حذف تفكر عقلي، انديشه و تفكر غربي را به دو جريان مقابل سوق ميداد. اول: جريان پوزيتيويستي كه بر ابعاد كاربردي عقل و نقش ابزاري آن تأكيد ميكرد؛ دوم: جريان وجودي و فلسفههاي گرم كه دغدغههاي بنيادي انسان را در مركز تأملات خود قرار ميداد. لذا فلسفههاي رمانتيك و ديدگاههاي تفهمي در بستر فكري جريان اخير شكل گرفتند.
ماكس وبر به عنوان يك انديشمند و متفكر نوكانتي ضمن محروميت از عقل متافيزيكي از هر دو جريان فوق بهره ميبرد و بر مشكلات و نارساييهاي تمدن غرب انگشت ميگذارد. او ضمن تشريح روند بوروكراسي در غرب، آفتها و آسيبهاي آن را به نيكي برميشمرد.
انواع كنش و اقتدار
وبر در تحليل خود، از برخي مفاهيم و تقسيمبنديها استفاده ميكند. او در نگاه تفهمي خويش كنشهاي افراد را به چهار نوع تقسيم ميكرد:
اول: كنشهاي عقلاني معطوف به هدف؛ دوم: كنشهاي عقلاني معطوف به ارزش؛ سوم: كنشهاي انفعالي و يا عاطفي؛ چهارم: كنشهاي سنتي.
در كنشهاي عقلاني معطوف به هدف، عمل به شيوهاي محاسبهگرايانه به سوي هدفي دنيوي و قابل وصول جهتگيري ميشود. مانند رفتار تاجر براي رسيدن به نفع و يا عمل فرمانده براي پيروزي. در كنشهاي عقلاني معطوف به ارزش، تلاش براي وصول به هدف خارجي نيست، بلكه براي وصول به يك امر ارزشي و يا وهمي است.
در كنش عاطفي اثري از انديشه، تعقل و محاسبه ديده نميشود، بلكه رفتاري است كه در اثر يك ارتباط عاطفي ظاهر ميشود. و در كنش سنتي تعقل و عاطفه نقشي ندارند و عمل در اثر عادتها و عرفي است كه به صورت طبيعت ثانوي فرد درآمدهاند.
ماكس وبر به موازات نوعبندي انواع كنشها به تقسيم انواع اقتدار و سلطه پرداخت. او از سه نوع اقتدار همطراز با سه نوع از كنشهاي ياد شده نام ميبرد.
اول: اقتدار عقلاني و بوروكراتيك، اين نوع از اقتدار در جامعهاي شكل نهادينه به خود ميگيرد كه رفتارهاي عقلاني معطوف به هدف در آن گسترش يافته باشد.
دوم: اقتدار كاريزماتيك و فرهمندانه كه از كنش عاطفي جامعه نسبت به يك فرد خاص پديد ميآيد. در مركز اين اقتدار شخصي است كه در موضع يك قهرمان و يا فرد مقدس قرار ميگيرد. سلطهي فرهمندانه امري خارق عادت ميباشد و همراهي جامعه با آن، به شخصيت استثنايي رهبر باز ميگردد.
سوم: اقتدار سنتي است كه در اقتدار سنتي، كنشهاي مبتني بر عادات و رسوم نقش اصلي را ايفا ميكنند.
«وبر» سه نوع اقتدار را به موازات سه نوع كنش تصوير ميكند و از اقتداري خاص در برابر نوع چهارم كنش؛ يعني كنش عقلاني معطوف به ارزش سخن نميگويد. به نظر ميرسد كه دليل اين مسأله آن است كه وبر نميتواند در قلمرو ارزشها هيچ نوع عقلانيتي را بپذيرد. به همين دليل است كه فهم اين نوع از كنش براي او چندان روشن و آشكار نيست. تعيين ارزش از نظر او هرگز امري عقلاني نيست و عقل آدمي توان داوري دربارهي صحت و سقم ارزشها را ندارد، و عقلاني خواندن اين نوع از كنش تنها از آن جهت است كه فاعل كنش نه بر اساس عادت و نه به گونهاي صرفا عاطفي، بلكه به نحوي آگاهانه لوازم و الزامات ارزش را عقلاً ميپذيرد و به آن عمل ميكند. مانند ناخدايي كه غرق شدن به همراه كشتي را ارزش و افتخار ميداند و با پذيرش آگاهانهي خطر به سوي افتخار وهمي خود گام برميدارد.
به نظر وبر انتخاب اصلي ارزشها در حقيقت به تصميم و چيزي نظير دلبستگي عاطفي افراد باز ميگردد. او ميزان و معياري را كه امتيازي حقيقي بين گزينش خدا، يا شيطان بگذارد، نميشناسد و اقتداري كه براساس يك انگيزش و تصميم عاطفي شكل ميگيرد از نظر وبر چيزي فراتر از آنچه كه اقتدار كاريزماتيك مينامد نيست.
رهبري كاريزماتيك
وبر دستگاه مفهومي خود را با استفاده از زمينههاي معرفتي محيط خود ميسازد و در ساخت و پرداخت آنها از تنگناهاي فلسفي آن محيط عبور ميكند، او ميكوشيد تا با اين دستگاه به تحليل مسايل اجتماعي خود بپردازد و به همين دليل جامعهشناسي سياسي وبر بيگانه با وضعيت تاريخي دوران زندگي او نيست.1
«وبر» خصوصيت غالب بر تمدن غرب را اقتدار بوروكراتيك ميداند و از آن پس به تفصيلِ آفتهاي اين اقتدار ميپردازد. عقلانيت درون اين اقتدار عقلانيتي ابزاري است. انسان در اين محيط در رديف ارقام و اعداد درميآيد و اليناسيون و از خود بيگانگي و مرگ خلاقيتهاي انساني از رهآوردهاي آن است.
وبر بوروكراسي را كالبدي گسترده و فراگير ميبيند و حضور روح در اين كالبد را منوط به وجود رهبري فرهمندانه و كاريزماتيك ميداند. به نظر او اگر اقتدار بوروكراتيك و ديوانسالارانهي غرب بتواند با شور و عاطفه و با اقتدار كاريزماتيك درهم آميزد، از برخي مشكلات آن كاسته خواهد شد. بوروكراسي يك ابزار بيجان است كه در دستان صاحبان اراده و ايدئولوژي و مديراني كه داراي رهبري فرهمندانه هستند، زندگي و حيات مييابد. «ريمون آرون» در اين باره مينويسد:
«ماكس وبر با توجه به دموكراسيهاي آنگلوساكسوني، نوعي رييس كراماتي؛ يعني رهبر حزب را در نظر ميگرفت كه ميبايست كيفيات لازم براي دولتمرد شدن؛ يعني شجاعت تصميمگيري، جرأت ابتكار، استعداد بيدار كردنِ ايمان و كسب اطاعت را در جريان مبارزات به دست آورد.»2
مسير انتقال انديشههاي وبر
در دههي اول انقلاب، برخي از تحليلگران ايراني ـ همانگونه كه اشاره شد ـ از چارچوب نظري وبر و مفاهيم او براي تبيين انقلاب و تفسير آن استفاده ميكردند. انديشهي وبر از اروپاي قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم در دو دههي پاياني قرن بيستم از مجراي نظام دانشگاهي به محيط اجتماعي ما وارد شد.
نسبتي كه علوم انساني و اجتماعي در سيستم دانشگاهي ما با تاريخ و فرهنگ جامعهي خود دارد، در اين است كه اولاً: نظريهها و تئوريها را به دانشجويان ايراني آموزش ميدهند و ثانيا: زبان تعليم آنان فارسي است. اين مراكز با مرجعيت علمي دنياي غرب بدون آن كه انس و آشنايي با مباني فرهنگي و متافيزيكي تاريخ و جامعهي ايران داشته باشند، مجراي انتقال نظريهها و تئوريهايي هستند كه در بستر فرهنگي و تاريخي غرب شكل گرفتهاند.
دانشجويان ايراني در دانشكدههايي كه به علوم اجتماعي ميپرداختند در دههي نخستِ پس از انقلاب، با نظرات «دور كيم» و همچنين «وبر» آشنا ميشدند. آنها در آن زمان بايد تلاش مضاعفي به خرج ميدادند تا با انديشههاي «پارسنز» نيز آشنا شوند. در اين محيط بدون آن كه خلاقيت تئوريكي وجود داشته باشد از چارچوب نظري وبر براي تحليل حادثهي انقلاب استفاده ميشد.
كساني كه از ابزارهاي نظري وبر براي تحليل انقلاب استفاده ميكردند، به رغم ضعف نظري، علقهي عملي خود را با جامعهي انقلابي احساس ميكردند و به واسطهي همين علقه و پيوند ابزارهاي نظري وبر را بر ديگر تئوريهاي رقيب ترجيح ميدادند.
آفتهاي كاربرد نظري انديشهي وبر
تحليل مسايل ايران ـ خصوصا حركت امام از ديدگاه وبر ـ نيروهاي جوان و انقلابي را در معرض دو آسيب اجتماعي مهم قرار ميداد:
آسيب اول: تفسير وبري حركت امام، ابعاد فرهنگي و اجتماعي انقلاب را به چارچوب نظريهي وبر تقليل ميدهد و در نتيجه بسياري از ساحتها و همچنين امكاناتي كه در انقلاب بود از ديدگاه تحليلگران مخفي و پنهان ميماند. خطر اين آسيب وقتي روشنتر ميشود كه دانسته شود تحليلگران مزبور اغلب به عنوان نسل تحصيلكردهي جامعه و در عين حال متعلق به انقلاب بهسرعت در مراتب مختلف مديريت جامعه قرار ميگيرند.
هنگامي كه حضور امام در متن انقلاب به رهبري فرهمندانهي وبر تفسير ميشود، رابطهي جامعه با امام بر مدار ويژگيهاي شخصي امام و ارتباط عاطفي مردم با او تصوير ميشود و اين رابطهي عاطفي فردي از بستر فرهنگي و زمينههاي عقلي آن بريده انگاشته ميشود.
رابطهي امام با مردم كه اقتدار سياسي اسلام را به دنبال آورد. بدون شك يك رابطه بر اساس عادات و رسوم اجتماعي و از قبيل كنشهاي سنتي وبر نبود. اين رابطه در چارچوب كنشهاي عقل محاسبهگر و ابزاري يك نظام بوروكراتيك هم سازمان نمييافت. با اين همه ارتباط مزبور يك رابطهي صرفا عاطفي نبود. ارتباطي كه امام خميني در جريان انقلاب با مردم داشت، البته يك ارتباط مقدس بود، لكن اين ارتباط در مجراي فرهنگ شيعي و در امتداد ارتباط مرجعيت با مردم سازمان مييافت.
واقعيت اجتماعي تشيع در دل و جان مردم جاي گرفته بود و اين واقعيت نهتنها فرهنگ آرماني، بلكه فرهنگ واقعي جامعه را تسخير كرده بود. و حضور اين واقعيت مانع از برقراري هرگونه ارتباط عاطفي بين رأس هرم اقتدار با مردم ميشد، و تنها به ارتباطي خاص اجازهي حضور ميداد.
قداست و عشق مردم به امام قبل از آن كه به فرد امام و خصوصيّات شخصي او مربوط باشد، عشق به اسلام و آرمانهاي اسلامي بود. مردم امام را مجسمهي فقاهت، عدالت و نايب امام زمان ـ عليهالسلام ـ ميديدند و از همين جهت عشق آنان به امام رشحه و پرتوي از محبت آنان به امام زمان ـ عليهالسلام ـ و ائمهي معصومين ـ عليهمالسلام ـ بود. خصوصيّات شخصي امام در اين محبّت بيتأثير نبود، لكن تأثير اين خصوصيات به مقداري بود كه او را به فقاهت، عدالت، و به الگوهاي آرماني تشيّع نزديك ميساخت. اگر امام اين خصوصيات را نميداشت، هر خصوصيت ديگري را كه واجد ميشد در اين فرهنگ هرگز آنچنان مورد استقبال و حمايت مردم قرار نميگرفت، بلكه اگر امام ويژگي مزبور را از دست ميداد، دير يا زود از مركز توجّهات مردم خارج ميشد.
شيفتگي مردم نسبت به امام، در بستر فرهنگ اسلامي ـ شيعي مردم ايران شكل گرفت، و قوام اين رابطه به خود امام وابسته نبود، هرچند امام با وجود خود اين رابطه را كه در متن فرهنگ مستور بود فعليت بخشيد. مجراي اين ارتباط فراتر از محدوديتهاي زندگي يك فرد است، به همين دليل هر شخص ديگري كه بتواند مصداق مرجعيت و رهبري شيعي قرار گيرد، مادامي كه خصوصيات لازم را داشته باشد، همچنان از نفوذي مقدس و آسماني بهره ميبرد.
بستر و مسير اين ارتباط و كنش نهتنها يك امر شخصي و فردي نيست، بلكه يك مسير بهشدت عقلاني است. كسي كه به عنوان مظهر فقاهت و عدالت در مقام نيابت امام ـ عليهالسلام ـ عهدهدار زعامت و راهبري سياسي جامعه اسلامي ميشود، علاوه بر آن كه در مقام حراست و اجراي احكام ديني، موظف است با فراست تمام از عقلانيت ابزاري به شايستهترين نحو استفاده كند. در شناخت و استنباط احكام و همچنين در اصول و مباني اعتقادي از عقلانيت متافيزيكي و همچنين از عقل عملي بهره ميبرد؛ زيرا در فرهنگ شيعي عقل همگام با نقل از حجيت و مرجعيت برخوردار است.
مشكل «وبر» اين است كه اولاً: در فرهنگ و جامعهاي زندگي ميكند كه در آن اثري از ابعاد متعالي عقل؛ يعني از عقلانيت متافيزيكي و عقل عملي نيست؛ زيرا در فرهنگ غرب از قرن نوزدهم به بعد حجيّت و مرجعيت عقل در ابعاد مزبور خدشهدار شده است. و ثانيا: وبر خود نيز نه در مقام يك شهروند غربي، بلكه در مقام يك متفكر و انديشمند با تأثيرپذيري از عقايد و باورها، مسلمات و مقبولات زمانه تنها به زوال اجتماعي مرجعيت عقل بسنده نكرده است، بلكه آن را بهراستي زايلشده دانسته است و به همين دليل از تصور يك اقتدار فرهمندانه كه از هويتي عقلي و علمي نيز برخوردار باشد عاجز مانده است.
غفلت از عناصر و ابعاد عقلي رهبري ديني
كساني كه با نگاه وبر به رهبري ديني امامخميني در جامعهي ايران مينگرند، به همين دليل از تصور ظرفيتهاي عقلاني و همچنين ابعاد متعالي و در عين حال غيرشخصي آن، كه ريشه در آموزههاي شيعي دارد غافل ميمانند و در نتيجه از حضور امام در اين تاريخ به عنوان يك واقعهي فردي و استثنايي ياد ميكنند. به نظر آنان اين حضور استثنايي اولاً: به دليل ضابطهمند و قاعدهمند نبودن، قابل دوام نخواهد بود. ثانيا: در ذات خود يك حركت الزاما اصلاحي را به دنبال نميآورد، بلكه نتايج آن به سليقهها و عملكرد فردي رهبري متكي است.
ديدگاه فوق مانع از آن خواهد شد كه ولايت فقيه به عنوان يك نهاد مستقر و مستمر ديده شود، بلكه به عنوان يك مرحلهي گذر و در عين حال نامطمئن و خطرناك ديده ميشود. اين رهبري به دليل خصوصيت ناپايدار خود بايد هرچه سريعتر به سوي ديگر انحاي اقتدار و به سود آنها عمل كند.
كساني كه حركت امام را در چارچوب نظري ماكس وبر تحليل ميكنند، در صورتي كه تحليل در ذهن و باور آنان رسوخ نمايد، به لحاظ منطقي دير يا زود به لوازم و نتايج فوق ميرسند، و اگر آنان به عنوان كارگزاران و مديران سياسي و فرهنگي جامعه ابزارهاي قدرت را در اختيار داشته باشند و بر اساس انديشهي خود عمل نمايند. بهطور طبيعي از ديگر امكانات و ذخايري كه در متن اين فرهنگ است بازميمانند، لذا به رويارويي با اقتداري برخواهند خاست كه با استفادهي از امكانات اين فرهنگ، فعليت يافته است و اين اولين و نخستين آسيبي است كه كاربرد چهارچوب نظري «وبر» براي نخبهگان و تحليلگران ايراني پس از انقلاب اسلامي ايران به بار ميآورد.
آسيب دوم اين است كه تحليل مزبور تحليلگران را در معرض نقاديهايي قرار ميدهد كه انديشمندان غربي پس از وبر خصوصا بعد از جنگ دوم جهاني بر تفسير وبر وارد آوردند. اين انتقادها تحليلگران ايراني را به سوي تئوريها و نظريات ديگري سوق خواهد داد كه در باب جامعهي تودهاي و جامعهي مدني و مانند آن از سوي نظريهپردازان غربي براي تبيين مشكلات و مسايل جامعهي غربي و حل آن مسايل ارايه شده است. بدون شك رسوخ ايندسته از نظريهها در ذهن و عمل سياستمداران و كارگزاران ايراني به شرحي كه از اينپس خواهد آمد، مسايل اجتماعي عظيمتري را به دنبال ميآورد.
پي نوشتها:
1. آنتوني گيدنز «سياست، جامعهشناسي و نظريهي اجتماعي» ترجمه: منوچهر صبوري، نشر ني، تهران، 1378، ص 43.
2. ريمون آرون «مراحل اساسي انديشه در جامعهشناسي» جلد دوم، ترجمه: باقر پرهام، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، تهران، 1374، ص 607.