در همين آغاز سخن تأكيد بر چند نكته ضرورى است گرچه برخى از اين نكات از فرط تكرار بديهى به نظر مى رسد ؛ نخست آن كه رمان و نقد رمان هردو در اين مرزو بوم جوان است و نوپا . هرچند در متون كهن نظم و نثر فارسى ، به ويژه منظومه ها ، حكايت ها و تواريخ رگه هايى از داستان پردازى خلاق را مى توان سراغ گرفت كه گرچه رمان به معنى دقيق كلمه نيستند ، اما با جنبه هاى گونه گون رمان پيوندهايى دارند و بيگانه نيستند. دوم آن كه به دليل همين نوپايى ، نقد رمان ضرورتى دوچندان دارد، براى زدودن كژى ها و كاستى ها وباليدن و گستراندن شاخ و برگ و به بار نشستن آن . نقد هر پديده در هرحال و به هر تقدير نشان از جدىگرفتن آن پديده دارد، نشان از پذيرفتن موجوديت آن و به گفتگونشستن با آن ، هر چند نبايد از ياد برد كه نبايد از ناقد توقع همدلى با نويسنده و رفتارى توأم با شفقت و عطوفت داشت، هم چنان كه تعيين چندوچون ورود او به دنيا ى متن بر عهده صاحب متن نيست . هر ناقدى بسته به دانش، بينش و منش انتقادى خود با يك متن روبرومى شود ، از اين رو تفاوت نگاه انتقادى يك منتقد با منتقد ديگر طبيعىاست ، هم چنانكه ممكن است نگاه يك منتقد در مواجهه با يك متن در دوزمان متفاوت ، نگاهى يكسان نباشد. سوم آن كه اگر ساختن و پرداختن زبانى چند سويه و غير صريح ، در اثر هنرى امرى مطلوب به شمار مى آيد ، زبان مطلوب در نقد زبانى صريح و شفاف است ، با تأكيد بر پرهيز از ابهام و تعقيد. اما مطلوبيت صراحت در نقد به معناى مجوز توهين و تخفيف و استهزا نيست. تحقير و تفرعن با نقد و ادب هيچ نسبتى ندارد، نه با نقد ادب ميانه دارد ، نه با ادب نقد سازگار است. به دور از آموزندگى و سازندگى ، گزنده ، ويرانگر و بدآموز و سيه كار است، هم ادبيات را ويران مى كند ، هم اخلاق را ؛ در منتقد ، در نويسنده ، و در مخاطبانى كه به هر حال تأ ثير مى پذيرند، حتى حرف هاى حساب و نكته گيرىهاى درست را نيز در محاق نهاده و از چشم مى اندازد. اين حكايت نقد و ادبيات است ، صرف نظر از دين و آيين نويسنده و منتقد. آنجا كه داعيه ى دين و تعهد به اخلاق و ارزش هاى دينى در كار است، از كنار اين همه آيات و روايات كه در مذمت تخفيف و استهزا و برشمردن عقوبت هاى دنيوى و اخروى اين شيوه ورفتار آمده ، چگونه مى توان گذشت؟ آيا باورمندان به معاد و يوم الحساب مى توانند ؛ صراحت در نقد و ضرورت تطابق لحن طرفين گفتگوى انتقادى را بهانه اى براى توجيه گفتار و رفتارهاى خارج از هنجارهاى اخلاقى قرار داده و در اين ميدان تا هرجا كه مى خواهند بتازند؟ پس چه فرقى است ميان باورمندان و بى باوران؟ مگر بهانه آنان براى پرده درى ها جز اين بود؟ حق اين است كه مراتب ايمان و يقين و پاى بندى باطنى انسان ها به حقيقت دين و ميزان بهره مندى آنان از نور الهى متفاوت است ، و اهل ايمان همواره در خطر گرفتارى درورطه مهلك عجب و ريايند ، و اىبسا كه همين گرفتارى زندگى دنيوى و اخروى آنان را به گره ها و عقوبت هاى گران دچار كند. حضرت امام خمينى در كتاب گرانبهاى چهل حديث دربيانى عارفانه مراتب عُجب را برشمرده و مى فرمايند؛" رتب? ديگر از عجب آن است كه خود را از ديگر مردم ممتاز بداند و بهتر شمارد به اصل ايمان از غيرمؤمنين ، و به كمال ايمان از مؤمنين، و به اوصاف نيكو از غير متصفين، و به عمل واجب و ترك محرم از مقابل آن و... امتياز براى خود قائل باشد؛ و اعتماد به خود و ايمان و اعمال خود كند و ديگر مخلوق را ناچيز و ناقص شمارد و به هم? مردم به نظر خوارى نگاه كند ، و در دل يا زبان بندگان خدا را سرزنش و تعيير كند. هركس را به طورى از درگاه رحمت حق دور كند و رحمت را خاص خود و يك دسته مثل خود قرار دهد. صاحب اين مقام به جايى رسد كه هرچه عمل صالح از مردم ببيند ، به آن مناقشه كند و در دل در آن به يك نحو خدشه كند، و اعمال خود را آز آن خدشه و مناقشه پاك بداند... شيخ جليل ما، عارف كامل، شاه آبادى روحى فداه، مى فرمودند تعيير به كافر نيز نكنيد در قلب؛ شايد نور فطرتش او را هدايت كند، و اين تعيير و سرزنش كار شما را منجر به سوء عاقبت كند. امر به معروف و نهى از منكر غير از تعيير قلبى است. بلكه مى فرمودند: كفارى را كه معلوم نيست با حال كفر از اين عالم منتقل شدند، لعن نكنيد.شايد در حال رفتن هدايت شده باشند و روحانيت آنها مانع از ترقيات شما شود." (صص6467) 2 با اين مقدمات مى رسيم به ماجراى نقد محمدرضا سرشار(رضا رهگذر) بر كتاب "طوفان ديگرى در راه است" نوشته سيدمهدى شجاعى و سريالى از مشاجره مكتوب با نصرالله قادرى . سرشار در ارديبهشت 89 در جلسه اى به نقد كتاب "طوفان ديگرى در راه است" مى نشيند؛ نقدى صريح ، گزنده و نامهربان ، با تأكيد بر كاستى هايى كه در بيان منتقد برجسته مى شود و در گزارش خبرىجلسه در سايت ها بازتاب مى يابد. فرازهاى برجسته اين گزارش ( به روايت خبرگزارى فارس)از اين قرار است ؛ 1-اين كتاب در سال 1384 منتشر شده كه تا سال 1387 به چاپ ششم رسيده و جمعا 22 هزار نسخه از اين اثر تاكنون منتشر شده است. به گفته نويسنده نگارش اول در سال 1365 و بازنويسى آن در سال 1385بوده است. حال چه طور چاپ اول آن در سال 84 بوده است معمايى است كه بايد حل شود 2-كتاب درونمايه برجسته و قابل دفاعى ندارد . اين كتاب به نسبت حجمش، داستان خيلى پر شخصيتى نيست و نوشته خلوتى محسوب مىشود. كل زمان جارى در داستان حدود يك هفته است. زمان يك هفته براى ايجاد يك تحول اساسى در فرد كم است.در ثانى واقعا تحول آن چنانى هم در شخصيت مرد نظر ، حاج امينى صورت نمىگيرد. لذا به نظر مىرسد بايد نظر افرادى را كه عضو غالب را پيرنگ مىدانند بپذيريم. بنابراين چارهاى نداريم جز اينكه عنصر غالب را پيرنگ بگيريم. آن هم چون به طور نسبى عنصر پيرنگ قوىتر از عنصر شخصيت است. و گرنه داستان پيرنگ قوىاى هم ندارد؛ حتى درونمايه را نيز نمىتوانيم عنصر غالب بگيريم؛ چون درونمايه برجسته و قابل دفاعى هم ندارد. 3-تصنعىبودن روايت در داستان مشخص است .يكى از مشكلات اين اثر اين است كه تصنعىبودن روايت آن مشخص است. ما وقايع را يا مىشنويم و يا از طريق نامهها متوجه مىشوم. وقايعى كه عموما نقاط مهم رمان را تشكيل مىدهند، فرار زنيت و كامى در جشن عروسى، رفتن كامى به آمريكا، و تحصيل در آنجا، بازگشت كامى به ايران و رفتن به جبهه و شهادت او از مهمترين وقايع داستان است كه به شكلىضعيف بيان مى شوند بدون اينكه براى خواننده ايجاد همذاتپندارى كنند. 4- اين داستان همدلى مخاطب را به خودش جلب نمىكند. يك بخش اين قضيه به سبب مسائل محتوايى و يك بخش هم به علت مسائل ساختارى در داستان است. 5- تكگويىها داستان را كسلكننده كرده است . نويسنده در بسيارى از آثارش اصرار زيادى در استفاده از روش تكگويى، خاصه نوع نمايشى آن دارد و در اين داستان نيز به سياق داستانهاى ديگر خود عمل كرده است. يعنى داستان را طورى ترتيب داده است تا در قسمت زيادى از كتاب، همان روش مالوف خود را در زاويه ديد پياده كند. جالب اين جاست كه نويسنده اثر رشته نمايشنامهنويسى نيز خوانده است. اصلا اساس نمايشنامهنويسى ديالوگ و گفتوگوى دو طرفه است نه مونولوگ. اما عجيب است كه هنوز وى نتوانسته در ديالوگنويسى به آن پايگاه برسد كه نيازى به استفاده از اين ترفندهاى ضعيف و تكرارىپيدا نكند. به هر حال، گفتگونويسى سخت است.در حالى كه تكگويى - آن هم به اين شيوهاى كه در آثار شجاعى متداول است - كارى بسيار ساده و سهلالوصول است. با اين همه، استفاده زياد از مونولوگ و روايت خواننده را خسته مىكند. يكى از دلايل كسلكنندهگى اين داستان هم، همين تكگويىهاى دراز آن است. ... فصل هشتم كه نامههاى كامى و زينت است 170 صفحه است؛ و اغلب خيلى سرد، كسلكننده و در جاهايى - با عرض معذرت - لوس است. فصل نهم با زاويه ديد داناى كل شروع مىشود ولى در وسط اين فصل از قول مهندس سيف يك تكگويى شروع مىشود و فصل دهم تكگويى زينت خانم است.
نكته اول اين است كه تكگويى در اين داستانها حتماً به توجيه احتياج دارد. يعنى نويسنده بايد خواننده را قانع كند كه غير از استفاده از اين روش ، نمىتوان داستان را نوشت. اين كار ، در داستان شجاعىتوجيه ندارد. هرجايى كه نويسنده - در قالب شخصيتهايش - مىخواهد شروع به تكگويى كند بقيه به زور واداشته مىشوند تا سكوت كنند. 6- تعليق در داستان مصنوعى است . اين زن (زينت) ، 395 صفحه همه را به دنبال خود مىكشاند تا بعد از آن بگويد كمال شهيد شده است. تا اين كه اين فرد (حاج امينى؛ و در واقع خواننده كتاب ) به حرفهاى او (در واقع نويسنده) گوش كند. و جالب اينجاست برخى جاها زينت حاجى امينى را به سخن گفتن اجبارى وادار مىكند. اين تعليق، يك تعليق مصنوعى است. آنهم مثلا ازسوى زنى كه به صورت يك عارفه معرفى مىشود. حالا اگر يك زن عوام بود و قصد ديگرى داشت قابل قبول بود. 7- داستان به لحاظ پيرنگ تنك،خلوت و كممايه است. به همين سبب مىتوان گفت ظرفيت 395 صفحه حجم را نداشته و بىخود چاق و پروار شده و كش آمده است. 8-شخصيتهاى داستان متدين نيستند . يكى از اشكالات شخصيتپردازى داستان اين است كه ما در سلوك اين شخص (زينت) اغلب نشانى از تدين هم نمىبينيم، عارف بودن كه جاى خود دارد! يك زن سىوهشت ساله كه زيبا هم هست، ساعتها و روزها، تك و تنها با حاجى مىنشيند و حرف مىزند و يك ذره هم پرهيز در اين روابط نيست. خداوند، شرع و قرآن، در ارتباط زن و مرد نامحرم با يكديگر، محدوديتهايى جدى قائل شدهاند... اينها مطالبى نيست كه نويسندهاى مثل شجاعى نداند. چرا كه عوام مسلمان هم اين مسائل را مىدانند. اما معلوم نيست چرا در اين داستان به آنها توجه نشده است. 9- كتاب مروج افكار صوفيانه و منحرف است .اين اثر، نوعى افكار شبهمذهبى نادرست را، كه در سادهترين تعبير مىتوان گفت نوعى افكار صوفيانه انحرافى - با همان مضمون تساهل و تسامح خاص آن - را ترويج و تبليغ مىكند؛ كه با تعاليم واقعى اسلام، زاويه جدى دارد. ما الان چند نويسنده داريم كه با شهرت مسلمانى اين تفكرات ناصواب را، در آثار جديدشان، به نام اسلام، تبليغ مىكنند. يكى از آنها، شجاعىدر اين اثرش است. و جالب اين است كه از قضا، همين آثارشان هم مشترى دارد؛ نه به اين سبب كه داستانهاى قوى نوشتهاند. بلكه به دليل مطرح كردن اين مسائل است كه مشترى دارند. خطر اينجاست كه جوانهاى مذهبى چون پرهيز دارند كارهاى نويسندگان غير مذهبى را بخوانند، بنا به سابقه اسلامىنويسى اين نويسندگان، فكر مىكنند اين كارهايشان هم به لحاظ درونمايه، سالم است. در حالى كه در واقع اين نويسندگان، در قالب اين آثارشان، دارند يك نوع اباحيگرى را ترويج مىكنند. 10-اعتقادات نويسنده برخلاف احكام اسلام است . كتاب مىخواهد بگويد تنها كسانى در ايمان راسخند كه قبلا مرتكب گناهان بزرگى شده و سپس از آن گناه توبه كرده و پشيمان شده باشند. و افرادى كه پاك زيستهاند، در واقع نمىتوانند به مدارج ايمانى اين افراد بدسابقه برسند! اين حكم هم در مورد زينت صادق است هم در مورد كمال. در حالى كه در اينجا هم، اسلام درست عكس اين موضوع را مىگويد. به صراحت در حديثى از امام صادق گفته مىشود كه اگر كسى بگويد اگر مىخواهى مقرب خدا شوى گناه بزرگى مرتكب شو و سپس توبه بكن، اين القايى كاملا شيطانى است. و متاسفانه نويسنده اين اثر از زبان و عمل شخصيتهاى اصلىاش در اين داستان، به صراحت، همين موضوع را مىخواهد به مخاطبانش القا كند! 11- امر به معروف و نهى از منكر در اين اثر نفى مىشود . در همين كتاب در جايى ديگر، امر به معروف و نهى از منكر - باز به همان روش تصوف انحرافى - نفى مىشود. در جايى كه ائمه ما مىگويند نشستن بر سفرهاى كه در آن مشروب است ولو اين كه نخوريد حرام است، شجاعى اين را جزو محاسن اين زن ذكر مىكند؛ كه به فسق و فجور و مجلس لهو و لعب زنى بدكاره خدمت مىكند و مقدمات آنها را آماده مىكند! او حتى پا را از اين هم فراتر مىگذارد، و كسى را كه سالها خدمتكار چنين زنى است و سالها نان حرام اين زن را مىخورده، به عنوان الگوى مسلمانى معرفىمى كند! وى در بخشهايى هم تز آزاد گذاشتن حجاب را مىدهد. اگر بخواهيم بگوييم كه نويسنده مواردى از اين دست را نمىداند كه درست نيست. طبعا بايد به اين نتيجه رسيد كه لابد اينها را جدى نمىگيرد.
12 - نويسنده غربىها را در معنويت به مسلمانان ترجيح داده است . نكته ديگر در كتاب ترجيح غربىها در معنويت نسبت به مردم مسلمان ايران است. در يكى از نامهها كمال به زينت مىنويسد: "اين فرنگىها كه نه خدا و ائمه ما را دارند و نه تعاليم و معارف متعالى ما را چرا اين قدر به مسائل اخلاقى و عرفانى و انسانى پايبندترند تا ما كه كاملترين دين و زيباترين تعاليم اخلاقى و انسانى را در كتابهايمان داريم؟ "
3 سالى مى گذرد ، نويسنده رمان پاسخى به نقد نمى دهد ، الّا به اشارات و كناياتى طعن آلود در گفتگويى كه حاكى از آزردگى شديد و زخم خوردگى است. نصرالله قادرى به پاسخى تند برمى خيزد، تخصص او ادبيات نمايشى است ؛ كارگردان تئاترو نمايشنامه نويش و استاد هنرهاى نمايشى. عنوان پاسخ قادرى گوياى سمت و سوى نوشته اوست؛ تو را خدا يكى مرا تحويل بگيرد (نقدى بر نقد)، با ابياتى گزنده از سبحهالابرار جامى، او در نوشته كوتاه خود با خطاب و عتاب هاى مكرر به نام مستعار سرشار ؛ ، با گوشزد كردن نكاتى به تلويح و تصريح، با تعابيرى تلخ از اين دست او را به زير تازيانه مى گيرد ؛ آقاى رهگذر منتقدى است كه به گواهى سايت شخصى و كتب نقدش!! بديهىترين اصول نقد را رعايت نمىكند. به جهت اينكه اساساً "روح ديونيزوسى" را در هنر ادراك نمىكنند و داراى "روح آپولونى" هستند از سويى، و از ساحتى ديگر به علت گرفتارى در "نقد سنتى اخلاقى" ونفى همه جز خود، انصاف و عدالت را در نقد خود رعايت نمىكنند. اشراف به موضوع ندارند و اصل بىطرفى را ناديده مىگيرند. براى اينكه مثل خود ايشان عمل نكرده باشم. مصداقهايم را ارائه مىكنم. بديهياتى را كه منتقد در "فن و تكنيك" بايد بداند ، در سراسر نقد!! خود در اين مفهوم خلط مبحث كرده،آشفته و پريشان و ضدونقيض سخن مىگويد، اشراف به "موضوع" مورد نقد خود ندارد، انصاف و عدالت را رعايت نمى كند؟ احكام كلى و فتواهاى بىبديل مى دهد، نمىداند اساساً "گفتار" او در كليت انداموره عجولانه نقد به گفتار علمى نيست. حتى ادبى نيست. گزارشى هم نيست. نقد ش، "نقد ماقال" است. اما به علت نداشتن اصل بىطرفى، گرفتار "نقد مَنقال" شدهاست! و در يك كلام نقد او برخاسته از حسادت و كينه با نويسنده است. اين برادر مسلمانِ متعهدِ! منتقد نمى داند كه نقد نحلههاى گوناگونى دارد و هر شيوه آن نيازمند تخصص ويژه است، پيدا نيست كه نقد "ماقال" مى نويسد يا "مَنقال"! يا نقد "ساختارى" يا "تكوينى" يا "اخلاقى" يا "تفسيرى" يا... تكليف مخاطب رامشخص نمى كند، خيال مى كند كه مخاطب عوام است، وغير از "خود" نويسنده ديگرى را در كائنات به رسميت نمى شناسد! در چنين فضايى "قادرى" پنهان نمى كند كه هدفش از قلمى كردن اين سطور ، دفاع از مظلوميت نويسنده اى است كه ترجيح مى دهد او را به اختصارو عاطفه سيد بخواند، كه "دفاع از سيدمظلوم، دفاع از قداست كلام و دفاع از نقد است. در روزگارى كه بىرحمانه نويسنده را كه يتيم ابدى است"،بخشى از اين نقد برنقد را بخوانيم؛ "عيب جويى هنر خود كردى عيب ناديده يكى صد كردى گاه بر راست كشى خط گزاف گاه بر وزن زنى طعن زحاف گاه بر قافيه كان معلول است گاه بر لفظ كه نامقبول است گاه نابرده سوى معنى پى خردهگيرى ز تعصب بر وى ...آقاى رهگذر ! تا آن پايه به ويرانگرى شخصيت "سيد" كمر بستهايد كه اساساً در مسلمانى ايشان هم ترديد داريد. او حتى به عنوان يك عوام هم از مسائل دينى ادراك ندارد. عنايت بفرماييد: "اينها مطالبىنيست كه نويسندهاى مثل شجاعى نداند چراكه عوام مسلمان هم اين مسائل را مىدانند." خدا را شكر كه به عنوان نويسنده!! ايشان را پذيرفتهايد. البته نويسندهاى كه "كاسب" است و در پى انحراف جامعه است. "ما الان چند نويسنده داريم كه با شهرت مسلمانى اين تفكرات ناصواب را در آثار جديدشان، به نام اسلام تبليغ مىكنند. يكى از آنها، شجاعى در اين اثرش است و جالب است كه از قضا، همين آثارشان هم مشترى دارد، نه به اين سبب كه داستانهاى قوى نوشتهاند. بلكه به دليل مطرح كردن اين مسائل است كه مشترى دارند." برادر مسلمان و متعهد! كه ايمان دارى "معادى" هست و در آن گذر حضرت احديت از "حقالناس" نخواهد گذشت. منهاى "معاد" و "پل صراط" و "ترازو"... بفرماييد براساس كدام تحقيق ميدانى، كدام پرسشنامه، كدام نمودار و منحنى و آناليز اطلاعات، به اين نتيجه مشعشعانه رسيدهايد؟ يعنى "كشتى پهلو گرفته" هم به همين جهت تيراژ وسيع داشت و بارها و بارها تجديد چاپ شد؟ "سقاى تشنهلب" و... چند اثر ديگر نام ببرم؟ شما با اين احكام چگونه در پيشگاه خداوند پاسخ خواهيد داد؟ گناه "سيد" چيست كه آثارش فروش مىرود و آثار ديگران به ضرب و زور خريدهاى كيلويى و شارژ كتابخانهها و اهدا و... به اندازه تيراژ آثار او نيست؟ چرا او بايد تاوانش را هم به دوست و هم به دشمن بپردازد؟ شما از جايگاه يك مجتهد جامعالشرايط چنان احكام قطعى و كلى صادر مىفرماييد كه احدى جرأت نكند از شما حتى سؤال كند مبادا كه متهم به ارتداد شود!! شمايى كه نظريهپرداز و منتقد هستيد، آيا مىدانيد كه "كاراكتر مخالف" در يك اثر هنرى "كاراكتر محورى" نيست؟ آيا مىدانيد كه "كاراكتر محورى" در اثر "هاماريتا" به "تحول" و "بازشناسى" مىرسد؟ آيا مىدانيد كه كاراكتر مخالف گفتارش مانند كاراكتر اصلى نيست؟ آيا مىدانيد كه به استناد سخنان "كاراكتر مخالف" و تكهتكه كردن اثر نمىتوان حكم به ارتداد و تساهل و تسامح آفرينشگر اثر داد؟ آيا مىدانيد براساس اين تفكر حتى يك كتاب، يك كتاب، حتى كتاب آسمانى اجازه نشر ندارد؟ آيا مىدانيد كه همه كاراكترها پاستوريزه و هموژنيزه نيستند؟ آيا مىدانيد كه كاراكترها "معصوم" نيستند؟ و اصلاً مفهوم "تحول" به معناى تبدل آنها از ساحتى به ساحتى ديگر است و آيا مىدانيد كه "نتيجه"، "پايان" نيست؟ بخش نقد محتوى اثرى را كه بررسى كردهايد، آنقدر بىانصافانه و گوبلزى است كه صلاح نمىدانم به نقد آن بپردازم و همه آن را به داورى آن حضرت كه جان همه ما در قبضه اوست و به جد سيد مىسپارم."
4 اما اين نقد برنقد بى پاسخ نمى ماند ، پاسخى در نُه قسمت ، با عنوانى گزنده تر ؛ "يكى اين طفلك را تحويل بگيرد" و لحن و محتوايى متناسب با عنوان ، ابتدا ذكر كارنامه اى ادبى و هنرى خويش ، و سپس زير سؤال بردن دين و ايمان پاسخ دهنده ؛ با بيرون كشيدن پرونده هاى راكد از سوابق غيرارزشى و غيرانقلابى براى تأكيد بر جنس تفكر و گروه خونى معارض اسلام و انقلاب او، و در نهايت با اشاره به انگيزه هاى پنهانى كه او را به نوشتن چنين سطرهايى مشعشع و افاضات پردامنه ادبى - اخلاقى واداشته ، عنوان عدو را برازنده او يافته ، با تعابيرى كنايه آميز چون معلم همه نظريه پردازان و منتقدان ادبىايران و بلكه جهان(!) و موكل متعصب ادبى آقاى مهدى شجاعى وصف مى كند كه عقده اشتهار دارد، نوشته ا ش را موهن عقده گشايانه، كه به جاى"دفاع از قداست كلام و دفاع از قداست نقد" ، وهن قلم و وهن نقد است! درنقد ادبى كه محل بحث و استدلال فنى است، نه معركه گيرى و عوام فريبى و تحريك عواطف خواننده و ...).باشهامتى مثال زدنى(!)- كه قاعدتا ناشى از ندانستن، و ناآگاهى از اين ندانستن است، و با ز به تلويح و تصريح تأكيد بر ناآشنايى و پرت بودن و عدم صلاحيت ورود به نقد ادبيات داستانى، و ناگفته نماند كه گويا يكى دو كتابش را هم [ ... [ ] : نويسنده آن كتاب مذكور ] در انتشاراتى اش چاپ كرده است ؛اين هم كمى تا قسمتى از نقد نقد نقد؛ "مطلبى موهن، انباشته از اتهام، و در مواردى سخيف بود، كه به رغم تلاش رياكارانه نويسنده در حفظ ظاهر مثلا مودبانه در كاربرد ضماير و افعال، از همان عنوانش فرياد مى زد كه از سينه اى پركينه و بغض و قلمى بى اخلاق تراوش كرده بود. هر چه فكر كردم كه من، كه از هر نظر كه نگاه كنيم، هيچ ربطى به آقاى قادرى نداشته ام و ندارم، چه شده اين گونه آماج چنين اهانتها و اتهامهايى از سوى نامبرده واقع شده ام، به جايى نرسيدم. ناگزير به اين نتيجه رسيدم كه انگيزه او از اين كار، يا همان چيزى است كه در عنوان مطلبش با صراحت - هر جند مثلا در قالب كنايه به من(!)- بيان كرده است(يعنى آرزوى شديد مطرح كردن خود - تا جايى كه حاضر است براى دستيابى به آن، التماس هم بكند )(ظاهرا تا حدودى هم به اين آرزو رسيد. چون به واسطه انتشار همين مطلب از او روى برخى از سايتها، تعداد دفعات تكرار نامش در اينترنت، از حدود 580 مورد، به 602 مورد رسيد!). يا حسن(!) استفاده از فرصت، براى حمله به تفكر و جريان فكرى اى كه خود و همفكرانش به شدت از آن احساس خطر جدى مى كنند( هر چند جمع بين هردوى اين اغراض نيز ممكن است). زيرا در اينجا، در واقع اين شخص محمد رضا سرشار نيست كه امثال اين آقا با او دشمنى مى ورزند. بلكه اين تفكر و مواضع اعتقادى و سياسى و شجاعت او در افشاى جريانهاى انحرافى فكرى خزنده و پنهان، و نفوذ كلام حق است، كه آنان را به وحشت انداخته است. به گونه اى كه انتقادها به آثار و افكار خود را، به جاى آنكه - اگر واقعا پاسخ قابل قبولى دارند - به شكل علمى، مستدل و مؤدبانه پاسخ بگويند، به توهين و تحقير(!) و تخريب شخصيت منتقد مى پردازند؛ تا به خيال باطل خود، از اين طريق، سخن حق او را در جامعه از اعتبار بيندازند و خود را از مخمصه برهانند! نكته جالب تر آن بود كه آقاى قادرى، با نوعى فرافكنى، دقيقا همان بى اخلاقى هايى را كه در آن نوشته نسبت به من مرتكب شده بود، - به ناحق - به نقد من و خودم نسبت داده بود! با خواندن اين مطالب، در وهله اول فكر كردم صرف نظر از اينكه آيا اين شخص، اصولا در قد و قواره اى هست كه من وقتم را براى پاسخگويى به او تلف كنم، اصلا به چنين نوشته اى، چه پاسخى مى توان داد!؟ ×حقيقت اين است كه اگر آگاهى از تاثر و تالم برخى دوستان و همفكران - كه خاطرشان برايم بسيار عزيز است - در اين قبيل موارد، و انتظار آنان براى پاسخگويى به امثال اين شبهه افكنى ها، نيز بيم از به اشتباه افتادن برخى خوانندگان - چه بسا ناآشنا با مباحث ادبى - نبود، مطلقا وقتم را صرف نوشتن اين مطلب سردستى هم نمى كردم.اما چه مى شود كرد...! اميد كه عدو سبب خير شود. از همين رو، ضمن اعلام مراتب تاسف عميقم براى خودم - كه ناگزير به صرف عمر عزيز براى پرداختن به چنين كارى شده ام - و عذر خواهى صميمانه از خود و خوانندگان گرامى اين سطور، مى كوشم حتى المقدور فهرست وار، به زدودن برخى از شبهه هاى مطروحه در نوشته آقاى نصرالله قادرى نسبت به خودم بپردازم. ... به ترهات ديگر مطرح شده توسط آقاى نصرالله قادرى در نوشته اش، نيز مى توان پاسخ داد. اما گمان مى كنم همين مقدارش هم زيادى شده باشد! در پايان، ضمن پوزشخواهى از خوانندگان عزيز اين سلسله نوشته ها، اميدوارم همين سطور شتابزده، باعث شود كه آقاى قادرى ، از اين پس، حد و اندازه واقعى خود را بشناسد(كه رسول خدا(ص) فرمود: رحمت خدا بر آن كس كه حد واندازه خود را شناخت)؛ ميل به تحويل گرفته شدن را در خود - دست كم تا حدودى - مهار بزند؛ و وارد واديهايى نشود كه از آنها سررشته اكافى ندارد. كه حاصلش - آن گونه كه رفت - چيزى جز عرض خود بردن و زحمت ديگران داشتن، نيست."
4 مى توان ادامه اين سريال را حدس زد ؛ نقدى بر نقدِ نقدِ نقد؛ در مشاجره اگر كوتاه بيايى و كم بياورى، قافيه را باخته اى ، بايد تا سرحد مرگ ادامه داد؛ دوئل است ديگر؛ نكشى ، كشته مى شوى ، ديگران چه خيال مى كنند ! با آن كه مى دانيم" زبان علمى متانت و وقار دارد و با استدلال منطقى پيش مىرود"، چاره اى نيست " در نقدِ نقد بايد به زبان و استدلال منتقد، مانند خودش پاسخ داد"، پس در نهايت تواضع ، نام كتاب هاى چاپ شده و در دست چاپ رديف مى شود و سوابق آكادميك و دعوت مكرر به حضور در كلاس درس خويش و به رخ كشيدن بديهيات و مباحث ابتدايى ، تا خلايق شيرفهم شوند كه بد جورى عدو را دست كم گرفته اند ، پس سر سوزنى كوتاه نبايد آمد و به قدر ميسور آتش را تيزتر كرد، گوشه هايى از نقدنقدنقدنقد رابخوانيم ؛ "آقاى رضا رهگذر مرا عدوى خود مىداند و با آن سابقه ديرينهاى كه دارد مىداند عدو، دشمن و بدخواه است، درست مقابل دوست، صديق. پس وقتى با دشمن رودررو هستى بايد با تمام حواس مبارزه كنىو هرگز او را ضعيف نپندارى . ...اين ميل به خودنمايى مرا كشته است. براى همين هم با آدمى در قد و قواره تو طرف شدهام كه مرا تحويل بگيرند و ديده شوم... اين خصلت من است. اگر ديده نشوم مىميرم. ... اگر اين اغلاط چاپى البته صحيحاش املايى است. را نداشتم كه سريالت ادامه پيدا نمىكرد. من اصلاً به عقلم نمىرسد كه براى درست نوشتن يك كلمه به دايرهالمعارف مراجعه كنم تا فردا در آكادمى رسوا نشوم. مىبينى ميل به خودنمايى چه مىكند. اين يعنى من استاد دانشگاه هستم و مدرك عالى دارم و نه اعطايى. ... در آكادمى واحدى وجود دارد بنام "شخصيتشناسى" و متأسفانه مدرس آن هم من هستم. اگر فرصت داريد به عنوان مستمع آزاد در آن كلاسها حضور يابيد. .. ضمناً هيچ اشكالى هم ندارد كه آدمى در سن و سال من و شما هم ياد بگيرد. ... در شأن آدمى با قدمت شما نيست كه اين بديهيات تكنيكى را با هم خلط كند. ... حسن اين حكايت در اين است كه مهربان شدهايد. و با توجه به اينكه "فرصت نداريد" و من "در قد و قواره شما" نيستم و "عدو"ى شما هم هستم. مهربانانه درس مىدهيد... همين كه "اين طفلك" را تحويل گرفتهايد، كلى عقدههاى سركوفته من ارضا شد و ميل به خودنمايى من پاسخ گرفت كه از سوى استادى چون شما ديده شدهام. و از "عدو" بودن به "دوست محترم" تغيير ماهيت دادهام، عنايت بفرماييد، شما براى من نوشتهايد: "دوست محترم..." من ذوقزده شدهام و اصلاً يادم رفت كه محفوظات انگليسى من تعريفى ندارد. و عيبى هم ندارد كه باز در پاراگرافهاى بعدى تند شدهايد و مثلاً خواستهايد مرا تحقير كنيد. من به عنوان استاد "شخصيتشناسى" مىدانم كه تغيير شخصيت بسيار سخت است و به زمان درازى نياز دارد. چون شخصيت صفت مميزه هر فرد است. ... با اين منظر اگر پيش برويم دچار سياستزدگى مىشويم. و هر كس كه بر ما نقدى نوشت "خيال" مىكنيم مىخواهد ما را محكوم كند يا از دادن پاسخ درمانده سازد. آن وقت سيستم عصبى ما مختل مىشود و چون طرف عضو انجمن قلم نيست كه حُكم به اخراجش بدهيم. مثل مثلاً نقدى كه كسى بر كسى در كيهان نوشته بود و آن كس ديگر آنقدر عصبى شده بود كه فرمان صادر كرد منتقد بايد از انجمن اخراج شود، ناچار مىشويم به او تهمت بزنيم، دروغ بگوييم، او را تحقير كنيم تا محكوم نشويم و او را محكوم كنيم. البته اگر يقين حاصل كنم كه خداى ناكرده شما مىخواهيد مرا محكوم كنيد. باميل و رغبت دستها را بالا مىبرم و تسليم مىشوم. من اصلاً مادرزاد محكوم خلق شدهام. اما من "فكر" مىكنم در اين مباحثه دنبالهدار "حقيقت" عيان خواهد شد. ضمناً من قدر و اندازه خود را مىدانم. اصلاً كى باشم كه در مصاف شما حاكم شوم؟ ...يكى از معضلات ما در حيطه نقد مفهوم "راسيزم" است. راسيزم فقط نژادپرستى نيست، راسيزم يعنى خودپرستى، موضوع اين "خود" هر چه باشد، راسيزم است. خودگرايى مطلق و برنتابيدن ديگرى از خصيصههاى راسيزم است. به همين جهت ما در پى محكوم كردن "ديگرى" و حاكميت "خود" هستيم. در مباحث علمى، ادبى اين مفهوم جايى ندارد و به سرانجامى نمىرسد. حكايت نفرتى كور، خشمىويرانگر و دروغى زشت در قالب اطوارى عالم مآبانه است، كه هر چه جز "خود" را مىخواهد نابود كند. هدف از نقد در دنياى مدرن كشف آيينهاى مستتر در اثر است. با جنجال و عصبانيت و حريف را بىدانش جلوه دادن به جايى نمىتوان رسيد. ...من كه جز "ترهات" نمىتوانم نوشت، به ناچار متوسل به بزرگان شدم كه از همان آغاز كلام ترهات ننويسم. اما ترهات من چنان آتشى به جان انداخته، كه براى رهايى از آن جز توهين و تحقير من كارىنمى توانند كرد. حيرتآور است آدمى در قد و قواره و تقواى آقاى رضا رهگذر در بند آخر پاسخ نامه خود به حقير به جهت حاكم شدن در اين نبرد نه به تعبير من مىنويسد:"به ترهات ديگر مطرح شده توسط آقاى نصرالله قادرى در نوشتهاش، نيز مىتوان پاسخ داد. اما گمان مىكنم همين مقدارش هم زيادى شده باشد!" "ترهات" در فرهنگ فارسى معين يعنى: بيهودهها ياوهها سخن بىفايده. البته اين بدايت ادب ايشان است. و من نمىدانم چرا اين همه زحمت را بر خود هموار كرده است. مگر خداى ناكرده مىخواسته به من درس خصوصى بدهد؟ ... از بقيه پاسخ درمىگذرى؟ آخر چرا؟ چون ديگر چيزى نيافتهاى كه ادامه بدهى. حقير كه برايت خوراك مهيا كردهام با پاسخهايم، علاوه بر اين هنوز "ميل به تحويل گرفته شدن را در خود دست كم تا حدودى مهار نزدهام" و در عطش تحويل گرفته شدن مىسوزم. ادامه بده تا كاملاً ارضا شوم! شمايى كه حتى عنوان دفاعيهات را از من قرض گرفتهاى و مثلاً با تصغير خواستهاى تحقير كنى. ادامه بده تا كاملاً رسوا شوم. چرا ميانه راه رها مىكنى كه من جانى تازه كنم؟ ضربه آخر را بزن كه آسوده شوى! اما نه، نمىتوانى آرام بگيرى چون "افاضات" تعبير استاد است. من كمى تا قسمتى سيستم عصب شما را مختل كرده است ... اگر قرار بود همه نظريهپردازان و منتقدين مثل شما باشند ديگر هيچكس جرأت نمىكرد نظريهاى ارايه دهد. اين خصيصه در يك دوره از تاريخ و آن هم حكومت "رفيق استالين" حاكم بود، كه هر كس خلاف "دايى يوسف" نظر مىداد به "گولاك" و "سيبرى" تبعيد مىشد. در همان دوره هم از دل "فرماليست"ها، "نئوفرماليست"ها زاده شدند. پس اجازه بفرماييد اين بىقد و قواره هم نظرش را بگويد. هر چند نه حضرتعالى و نه حقير نمىتوانيم ادعا كنيم كه تمام نظريات را خواندهايم. ما همين ترجمهها را هم نصفه، نيمه مطالعه كردهايم! ...براى ادراك آن به كتب ابتدايى از يونان قديم تا امروز مراجعه بفرماييد. هر چقدر هم كه بنويسيد [ : قابل توجه بيشتر اقاى قادرى! ] راه به جايى نخواهيد برد. ...من مثل شما خست ندارم اجازه مىدهم بهعنوان مستمع آزاد در كلاسهايم شركت فرماييد تا در آنجا چون به طور مبسوط بحث خواهم كرد. ...من يقين دارم كه باز اگر برادر مسلمانى از شما درخواست كند، پاسخ ترهات جديد مرا هم مىدهيد، هر چند كه اصلاً فرصت نداريد. من هم منتظر مىمانم تا قسمت دوم اين سريال بازى را ادامه دهم، چون هم مشهور مىشوم! و هم شما مرا تحويل مىگيريد!، هم عقدههاى سركوفتهام درمان مىشود! هم با اين سياهمشقها حداقل فارسىنويسىام بهتر مىشود."