responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 273  صفحه : 9

غزل درخت
ثابت محمودی سید حسن

باران
باران تند صبح بهار است
در بهت سرد و ساكت كوچه!
باران
مثل صداى خيس خداحافظى‌رهاست
دستى عبوس پنجره را بست
تنها درخت
در زير چتر ساده‌ى دستانش
در كوچه ايستاده و آرام
صبح بهار را به تماشاست.
اى كاش
من هم
مثل درخت
در خاك ريشه داشته باشم
تا در پناه ساده‌ى دستانم
همواره بى‌قرار بمانم
بى آنكه از كسى
انديشه داشته باشم.

تكرار
حميدرضا شكارسرى
هر روز
يك برگ از اين كتاب نه چندان بلند را
خوانده نخوانده،
تند
ورق مى‌زنم
يك روز
در عطر سيب و سنبل
در پيش چشم ماهى سرخى كه كنج تنگ
خواب عميق دريا را
مى‌بيند
با زنگ ناگهانى ساعت
آن را تمام مى‌كنم
اما
كتاب بعد
با جلد سبز
ناگاه
در دست‌هاى خسته‌ى من
تكرار مى‌شود...

عبور معطر
ايرج قنبرى
نشستند
بر بال انديشه‌ى من
و با هم پريديم
تا دور
تا چشمه‌ى نور
و رفتيم
مثل عبور پرستو
و رفتيم و اين ساكت سرد را، ترك گفتيم
كسى راز ما را ندانست
كسى آسمان را نفهميد
و من بودم و عشق
و من بودم و كهكشانى كبوتر
كه در هيئت يك گل سرخ
پرواز كرديم.

و پرواز كرديم
و از اين وسيع سترون گذشتيم
شنيديم گاهى شقايق
به ما لطف مى‌كرد
و بر شانه‌هاى زمين سبز مى‌شد
و لبخند مى‌زد

و ما در شبى عطر آلود
رفتيم
و چيزى نگفتيم
با هيچ كس
جز نشان عبورى كه از ما به جاماند.

در ارتفاع كوه‌هاى كاغذى
منصوره نيكوگفتار
تمام كوره راه را دويده‌ام
به جست‌وجوى عطر ناشنوده‌اى
(و يك نفس)
شكوفه داده‌ام تمام روز

درخت‌هاى جنگلى
جوانه كرده‌اند
پرنده‌ها
در انحناى روح سال خورده‌ام
نشسته‌اند
و ريزه‌هاى روزهاى رفته را
به آشيانه برده‌اند
و من لبالب از كلام
نيازمند خلوتى
و روزنى براى رؤيت شما
هنوز طبل اعتماد من تهى است
و گندمى فريب مى‌دهد مرا
هنوز هستى‌ام مچاله مى‌شود
در ارتفاع كوه‌هاى كاغذى
در ارتفاع شب
كه جز برادرم نبود و نيست

نشسته‌ام
دوباره در پناه ظلمتى كه برق مى‌زند
و از ملازمان دشت گشته‌ام
و از ملازمان نامه‌اى
كه ناگشوده مانده تا هنوز
و سرخوشم
به لابه‌لاى شاخه‌ها نشستن و گريستن
و سرخوشم به زيستن
كه كشف تازه‌ى من است.
آذر ماه 1371

آمدن گناه من نبود
مرتضى نوربخش
1
هيچ كس نبود
آفتاب مى‌گذشت
از فراز قله‌هاى برف‌گير
ماه مى‌نشست
برسكوت دره‌هاى پير
2
هيچ كس نبود
آسمان حضور داشت
باد مى‌وزيد
ابر مى‌گريست
لحظه لحظه رود مى‌سرود
عشق را ولى مخاطبى نبود
3
عشق ناگهان رسيد
روبه‌روى آينه درنگ كرد
آفتاب را ستود و از درخت روشنى
ميوه‌اى به يادگار چيد
زندگى تولدى دوباره يافت
4
آمدن گناه من نبود
اشتباه عشق بود
5
آمدم بدون اعتنا به مرگ
تكيه‌گاه من بهار
در نگاه من تداوم درخت
واژه‌هاى من
شكوفه،
برگ
6
آمدم پرنده را به آسمان دهم
صبح را به سرزمين خواب
آمدم براى زيستن
براى انتخاب
آمدم به قصد هجرتى بزرگ
مثل آفتاب
7
اين كه از سكوت مى‌وزد صداى كيست؟
اين كه مى‌كشد مرا به شب
اين كه مى‌دهد مرا به روز
اين كه مى‌برد مرا به معنى عبور
8
بر دو راهه‌اى نشسته‌ام به راه ناتمام
روزها كه از هميشه مى‌رسند
با من از غروب حرف مى‌زنند
با من از غروب انتظار
- لحظه‌هاى بى‌بهار
9
آه اى بهار
آن زمان كه نيستم
مرا به ياد آر
سبز كن گلى
براى من به يادگار
10
تنگ دل شدم
آسمان مرا احاطه كرده است
فرصتى كه وسعتم دهد كجاست؟
خررداد ماه 1372

ترانه‌هايى در ستايش مردان
مصطفى على‌پور
1
»شايد بهار آمده،
- شايد....«
مادر بزرگ گفت،
وز پله‌هاى مرثيه بالا رفت.

يك نيمه‌ام به مرگ شبيه است
دايره‌وار و سرد،
يك نيمه‌ام به چشم زمستانى‌ات، كبود
تا هر بهار
وقتى
سيب حياط كوچك ما
گل كرد باز
شعرى براى خويش بگويم.

سيب حياط كوچك ما
گل كرد باز
مادر بزرگ گفت:
»شايد بهار آمده،
شايد....«
2
مثل درخت كاشته‌اندش
در بى‌شكوفه‌گاه‌ترين فصل؛
گنجشك‌هاى خسته‌ى خاكسترى
كز ابرى سواحل دل تنگ،
برمى‌گشتند.

»ليلا«ى گم شده
در آفتاب و مه
بعد از هزار سال، هنوز
چشمان چون سپيده دمش را
از راه برنداشته است،
تا
مجنون گردباد
از روزهاى تفت بيابان سوخته
برگردد.

مثل درخت، كاشته‌اندت
در عطر آسمان شبى كه
تنها
پيرهنت بود...
3
شب در تمام پنجره‌ها بود
گيسوى ماه را
رود شبانه با خود مى‌برد
آميزه‌ى سپيد و دريا
رود شبانه زمزمه‌اى داشت،
تا نام‌هاى گم شده‌ات را از آسمان
بستانى

دسته گلى براى تو آوردم؛
دسته گلى
كه بين زخم‌هاى تو و باد
و بين تازيانه و روح غريبى‌ات
ديوار خواهد شد.

وقتى تو گم شدى
در خاطرات آيينه‌ها روبه‌رو
شب در تمام پنجره‌ها بود...
4
نه آفتاب، سرخ شد و سرد،
نه سنگ فرش جاده‌ى غربت، شكوفه كرد
اسب كبود
وقتى
تا خورده‌ى تو را
- در جامه‌ى هميشه‌ى نقره -
از آب رودخانه گذر داد،
حتى كسى
آشوب را
باور نكرد،
حتى كسى سياه نپوشيد؛
تنها، نگاه بدرقه‌اى سرد
عطر صداى گم شده‌ات را
در باد،
پاشيد... .
5
تنها،
شكست
در خويش،
با تمامى قلبش
وقتى صداى پاى تو آمد.
لبخند زد در آيينه
چندان كه
گفتى هزار سال
در آن گريست

وقتى صداى پاى تو آمد،
شاعر، هزار سال
مرده بود؛
تابوت سرد او
چون ياس خسته‌اى
بر صخره‌هاى برف، بهارى فشرده بود.

فرصت
جلال محمدى
فرصتى براى خلوت و دعا
فرصتى براى گريه نيست
آسمان خسته‌ى دلم
ابرهاى خويش را ز ياد برده است
چشم‌هاى من
هزار سال پيش
مرده است

غبطه مى‌خورم به آسمان
- كه دوش
تا سحر تمام ابرهاى خويش را گريست.

آيينه‌ى ابرى
سيد حسين جمالى اسكويى
ديشب دوباره خواب مى‌ديدم
آيينه‌اى چون ابر
در آسمان خانه‌ام ايستاده بود و تكه‌اى از گوشه‌ى ايوان
در آن نمايان بود
تصوير گيسوى تو در آيينه‌ى ابرى
چندان پريشان بود
كه من در آن تصوير
پيدا و ناپيدا
ديشب دوباره خوب مى‌ديدم
با آن دو دست مهربان و محكم و گرمت
و آن صداى نازك و نرمت
تنهايى‌ام را مى‌دهى تسكين
اما، من
با ديدن گلدان ختمى در كنار خود
احساس مى‌كردم
پايان تلخ آرزوهايم
چون مرگ صدها اختر سوزان
نزديك گرديده است.

بادآمد و مرثيه‌اى در گوش ختمى خواند
با بارش گيسوى تو از ابر
آيينه مى‌باريد
من گريه مى‌كردم.
شهريور ماه 1375

سرود ناسروده
كريم رجب‌زاده
تو در متن زيباترين واژه‌ها مى‌درخشى
و از پشت تصويرهاى مه آلود
يا غرقه در رنگ و رؤيا
نشان تو پيداست.
غروب است و باران
كه در لهجه‌ى آب
و در باغ موسيقى باد
صداى تو جارى است
و در دشت »دشتى« و »شهناز« و »ماهور«
به هر گام تو
نغمه در نغمه گل مى‌شكوفد
دل‌انگيز و پرشور
در اوراد هر چيز
حتى
خطوط غبار و شكسته
نماز نيايش به نام تو برپاست
تو را هر زمان با هزاران زبان مى‌سرايند
ولى باز
تو آن ناسروده سرودى
كه پايان ندارد

تا به شهر آفتاب
ذبيح الله ذبيحى
روز روشنى است
دست‌هاى تو مرا
به باغ مى‌برد
چشم‌هاى تو مرا،
به دشت نور

در كنار چشم‌هاى تو
مى‌توان
تا به شهر آفتاب پركشيد
صبح را به جرعه‌اى
مى‌توان
در نگاه روشن تو
سر كشيد

در صداى تو
حلاوتى است
كه پرنده را
به خلسه مى‌برد
در نگاه تو طراوتى است
كه نسيم را
به يك اشاره رام مى‌كند

در كلام تو
موج مى‌زند اميد
با تو مى‌توان
تا به شهر آفتاب پركشيد
با تو، لحظه لحظه‌ى زمان
زلال و دلكش است
با تو زندگى خوش است
اى بزرگ!
- اى نجيب!
- اى امير كاروان عشق

نان...
على اصغر اقتدارى (حرمان)
آن زنگ، زنگ جمله‌نويسى بود
هر واژه‌اى كه از دهنم مى‌ريخت
با دست‌هاى لاغر و لرزانش
بى وقفه‌اى به جمله بدل مى‌شد
تا اينكه در ادامه به او گفتم:
بنويس نان!
ناگاه دستش از حركت واماند
لرزيد
انگار خشم زلزله جارى شد
در كوچه‌هاى خالى رگ‌هايش
چرخيد
با چشم‌هاى شيشه‌اى‌اش زُل زد
در چشم‌هاى بى‌رمقم، گويى
مى‌گفت! - هرچه را كه نبايد گفت -
»با حرف‌هاى متصل »ن« و »ا« و »ن«
دست نياز سفره‌ى ما پر نمى‌شود
اين آرزوى كهنه ولى شيرين
فرهنگى از تلاش و تكاپو را
در جاى جاى واژه‌ى خود جاى داده است
نان
ايمان ماست
آسان نوشته مى‌شود اما
بى خون دل به دست نمى‌آيد...«
حجم كلاس
سرشار از سكوت و تماشا بود
او همچنان
آتش به پنبه‌ى دل من مى‌زد
تا اينكه »زنگ« اين همه را با خود
برچيد و تا حياط دبستان برد

من ماندم و هزار سؤال تلخ
با بغض كهنه‌اى كه ورم مى‌كرد
تا پر كند تمام وجودم را!
سبزوار (دبستان 15 خرداد - مهرماه 1357)

تبريك زرد
على حاجى حسينى روغنى (آژنگ)
زآن سوى ميز خردلى شيشه پوش
گوشى به دست
مى‌خواستى بگويم:
تبريك عرض مى‌كنم
خوش وقتم.

مى‌خواستى
مانند يك نوار چروكيده
دائم
بگويم:
فردا زرد است، زرد، زرد، رنگ سكه، طلايى!
من مى‌گويم:
فردا براى ما سبز است
ماها كه اهل كوچه نوردى هستيم.

اما تو
ديگر
چشمت ستاره نيست
سكه است، سكه، سكه
و قلبت
يك حفره‌ى بزرگ.
1367

بشارت
نصرالله عسگرى
[براى آقا امام زمان(عج)]
يك روز
با جلوه‌ى دريايى‌ات اى مرد
خواب هزاران بركه را
آشفته خواهى كرد.

نام تو
مجيد نظافت به شهيدرضا نظافت
وقتى مرور نام تو
سرشار كرده بود
دلم را
پروانه‌ها
محاصره‌ام كردند.
1366/9/15

هشدار
سايه را از دشت، تارانديم
امّا
دره از تاريكى سيال
لبريز است
شب تيز است.
1369/6/8

تشييع
على هوشمند
در كوچه‌هاى اندوه
بر شانه‌هاى اشك
تشييع مى‌شوم
در كوچه‌هاى خاكى خاكستر
تابوت آتشين من آرام مى‌رود
كِل مى‌زنند از پى تابوت من
دختران شهر
اين بار چندم است
كه مى‌ميرم
اين بار چندم است
كه اين سان صبور و سخت
در خاطرات بكر زمين
دفن مى‌شوم
آه...
اين بار چندم است
كه بر شانه‌هاى مرگ
تشييع مى‌شوم


چراغ زمزمه
ساعد باقرى
غريب و گردآلود
دلم مسافر بود...

شبى كه شانه‌ى شهر نجيب زخمى شد
و ثقل آتش و آوار را تحمل كرد
دل اين مسافر خسته
كنار مرقد شش گوشه‌اش تأمل كرد
و يك بهار صداقت زنوحه‌اش گل كرد:
»شهيد ظهر عطش!
حسين اى مظلوم!
ببين كه غربت يك شهر با من است امشب
به نام نامى تو
چراغ زمزمه در شهر روشن است امشب
دمادم آتش سنگين اگرچه مى‌بارد
ولى چه غم ما را؟
كه عاشقيم و مجازات عشق سنگين است
در آن شبى كه چراغ خموش خميه‌ى تو
گريز پايان را
مجال رفتن داد،
به خيمه‌گاه تو مانديم، جرم ما اين است.«
خرداد ماه 1364

گنجينه‌ى قبيله‌ى ما عشق است
عزيز الله زيادى
خارك
با گيسوان بافته از موج
از موج‌هاى سبز و طلايى
چونان عروس ساحر دريايى
با آهوان ناز
با خنده‌هاى گل
سرو بلند قامت مكر و فسون
در كار شعله‌سازى اغوا
سر برفراز آب كشيده است.

خارك
با گيسوان بافته از نور
در جشن آفتابى آيينه‌هاى آب
چون سرو با شكوه
بنشسته روى تخت طلا
بر مدار آب
بيدار.
اين كوه نور
نستوه و استوار
با گيسوان بافته از كوسه‌هاى خشم
سر برفراز آب كشيده است.
بابال‌هاى سر بى‌فرياد
با دست‌هاى موشكى باد...
هان اى حراميان
اين قامت فريب
گنجينه‌ى قبيله‌ى ما نيست
گنجينه قبيله‌ى ما عشق است.

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 273  صفحه : 9
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست