تمدنيانديشي؛ همگرايي يا واگرايي؟
کرمی پور الله کرم
«فردريك هايك» فيلسوف و اقتصاددان معاصر اتريشي، در يك تقسيم بندي قائل به دو نوع عقلانيت بوده و آن دو را از همديگر متمايز ميكند اول: «عقلانيت معطوف به سازندگي» (Constructivis Rationality) كه مبتني بر طرح و برنامهي قبلي و درصدد پي افكندن سيستمي نو در قلمرو فرهنگ، اقتصاد، سياست و برنامهريزي است؛ دوم: «عقلانيت تكاملي» (Evolutionary Rationality) كه فرآيندي تكاملي و تدريجي و خطي در عرصهي فرهنگ و مسائل انساني است. در اين ميان هايك خود طرفدار تلقي دوم از عقلانيت است كه در آن ساخت و ساز هر فرهنگ و تمدني حاصل خردورزيهاي مستمر تاريخي و تدريجي است. به نظر او انسانها هيچ تمدني را از قبل، برنامه ريزي و تدوين نكردهاند؛ زيرا ذهن انسان نميتواند پيشرفت خود را در پروسهي تاريخي پيش بيني كند. لذا نهادها و سازمانهاي ايجاد شده، حاصل عمدي و آگاهانهي انسان نيستند و هيچ نهاد و سازماني با بستن قراردادي پيش بيني شده، شكل نگرفته است از اين منظر نظامهاي اجتماعي و فرهنگي دو گونهاند: الف. نظامهاي حاصل از طرح و دستورات آگاهانه و عمديِ انسان؛ ب. نظامهاي خودجوش كه گر چه حاصل عمل انسان بودهاند، اما بر اساس طرح و انديشهي پيش بيني شده بوجود نيامدهاند. از اين رو هر دو رويكرد، تلقي برخي فيلسوفانِ انديشههاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و علمي است.
امروزه برخي از متفكران از منظر «عقلانيت معطوف به سازندگي» به تبيين پديدهها و تقسيم بندي رويدادها و روابط اجتماعي و تاريخي ميان ملتها توجّه دارند. در اين تفسير، برنامه ريزيها و سياستگذاريها، حاصل نظريات و تئوريپردازيها و پيش بينيهايي هستند كه ابتدا «حدس»زده ميشوند، آيندهنگري و پيش بيني ميشوند و سپس آن الگوها و پارادايمها به جوامع و ملتهاي ديگر تسرّي مييابند.
اين نوشته كوشيده است تا سه گفتمان قياسي و به بيان هايك، سه رويكرد عقلانيت معطوف به سازندگي، در روابط بين ملتها را برگزيده و خصايص اين روابط را مورد تحليل و تبيين قرارداده و نقدهاي وارد بر آنها را به طور اجمال شرح دهد، سه نظريهاي كه تعامل بين فرهنگها را با فرهنگهاي ديگر و نحوهي برخورد، آنها را در حال و آينده مورد تأكيد قرار دادهاند.
گفتمانموج سومي ـ رويكرديصنعتياقتصادي
آلوين تافلر (و همسرش هايدي تافلر) با نوشتن كتابهايي؛ هم چون «شوك آينده»، «جابجايي قدرت»، «موج سوم»، «جنگ و ضدّ جنگ» و «بسوي تمدن جديد»1 به شهرتي جهاني دست يافتند. گرچه حدود بيست سال پيش، طرحي از مدلهاي ارتباطي ميان تمدنهاي گذشته و حال برافكندند، اما همچنان داراي تأثير و نفوذي درخور هستند. موج سوم حامل تفسيري از جريانات تاريخي تمدنها، از گذر روابط اقتصادي، فرهنگي و خصلت ابزارهاي توليدي و صنعتي است. نوعي چالش و برخورد ميان سه تمدن «موج اول» كه حاصل انقلاب كشاورزي، و موج دوم كه حاصل تمدن صنعتي، و تمدن موج سوم كه حاصل اطلاعات و ارتباطات و توسعهي علم انفورماتيك است در پيش روي بشريت جديد است.
تافلر معتقد است كه بشر تا كنون دو موج عظيم تحول را از سرگذرانده كه هر يك از آنها به مقياس وسيعي باعث محو و از بين رفتن فرهنگها و تمدنهاي گذشته شده و شيوههايي از زندگي را جايگزين آنها كرده است كه كلاً در نظر گذشتگان محال مينمود. به نظر وي تحقّق نخستين موج تحول؛ يعني انقلاب كشاورزي، هزاران سال طول كشيد، در حاليكه ظهور تمدن صنعتي، سيصد سال به طول انجاميد، امّا با اين حال حركت موج سوم روندي تندتر و پرشتابتر دارد.
تمدن موج اول ـ فارغ از هر شكل و ماهيتي و فارغ از هر زبان و خصوصيتي و گذشته از هر دين و مذهبي ـ حاصل انقلاب كشاورزي است و اين خصلت حاصل هزار سال زندگي انسان در طول تاريخ بوده است، اما به حسب نيازها و تركيب ابزارهاي توليد و نيز بلوغ عقلانيتِ بشر، موج دوم با علم نيوتني شكل گرفت، از اين رو ماشين بخار كاربردي وسيع در نيازهاي اقتصادي بشر يافت. انديشههاي متهوّرانه در باب خرد فلسفي و علوم اجتماعي و انديشههاي سياسي شكل گرفت و انديشهي پيشرفت و ترقّي در همهي علوم و بطور خاص آراي «روسو» در باب قرار داد اجتماعي، گسترش سكولاريسم و جدايي دولت و كليّت و ريشه گرفتن اين تلقي كه رهبران بايد به جاي تقديرگرايي و مشيت الاهي با ارادهي مردم انتخاب شوند، شكلي خاص پيدا كرد. اين مجموعهها با دگرگونيهاي گوناگون و به هم وابسته گامهايي به سوي تحولي بودند كه بستر تجدّد (Modernite) را فراهم ساخته و منجر به جامعهي انبوه صنعتي (Mas_ Industrial)، يا تمدن موج دوم شد.
موج سوم بر زمينهها و روندهاي ديگري شكل گرفت؛ كه به «عوامل توليد» مانند: (زمين، نيروي كار و مواد خام) محدود ميباشند. به نظر تافلر ارزش واقعي شركتهايي؛ مثل «كداك»، «هيتاچي»، يا «سوني» بيشتر به ايدهها، بصيرتها و اطلاعاتي است كه در مغز كاركنان آنها جاي دارد، نه به تعداد كاميونها و خطوط توليد. در اين مرحله، انبوه توليد، كه خصلت شاخص اقتصاد موج دوّمي بود منسوخ ميشود؛ زيرا در واقع نتيجهي انقلابي اين تحول، انبوهزدايي توليد انبوه است. بنگاههاي فعال نيروي انساني خود را تشويق ميكنند، تا ابتكار عمل را به دست گيرند و ايدههاي تازه ارايه دهند، حتي اگر منجر به نقض مقررات مرسوم گردد.
در نظام موج سومي، ايدهي «بزرگتر، بهتر است» كنار گذاشته ميشود و مدل «از نو مهندسي كردن» (RE-Engineering) به جاي آن مينشيند. اين نگرش در صدر قرار دارد و ساختار بنگاه را حول محور فرآيندها و نه بازارها، با تخصصهاي دشوار از نو طراحي ميكند؛ زيرا ميداند كه بازارها همواره در تغيير و تحوّل ميباشند.
«انسجام سيستمها» و زير ساختها از ويژگيهاي موج سوم است؛ زيرا گذرگاههاي الكترونيكي، (يا بزرگ راههاي اطلاعاتي) زير ساخت اصلي اقتصاد موج سوم است. و مهمتر از همه، سرعت و شتاب از لوازم چنين موجي به حساب ميآيد.
تحولات ناشي از بزرگ راههاي اطلاعاتي و شبكههاي رايانهاي، روند عمليات و داد و ستدها را پرشتابتر ميكنند و هر مقطع زماني آينده، بيش از مقطع زمانيِ قبلي ارزش دارد و در اين جريان، پول با سرعت برابر با نور حركت ميكند.
البته به اعتقاد تافلر، نماد نخستين تمدن، هنوز كج بيل است، اما نماد دومين تمدن خط مونتاژ و نماد سومين تمدن كامپيوتر است. در اين جهان سه بخشي؛ بخش موج اوّل تأمين كنندهي منابع كشاورزي و معدني است؛ بخش موج دوم نيروي كار ارزان را تأمين كرده و به توليد انبوه مشغول است و بخش سوم به سيطرهاي دست مييابد كه بر شيوههاي تازهي خلق و بهرهبرداري از «دانايي» مبتني است. اطلاعات و نوآوري، مديريت، تكنولوژي پيشرفته، نرمافزار، آموزش و پرورش، بازآموزي، مراقبت پزشكي، فرهنگ عامه و خدمات مالي از محصولاتي است كه كشورهاي موج سوم به ملتها و فرهنگهاي پيراموني ميفروشند و امروز يكي از اين خدمات، حمايت نظامي ـ سياسي مبتني بر فرماندهي برتر موج سوم است.
تافلر، ساخت فكري نخبگان و طرز نگرش آنها در روابط ملتها را از نظر دور نداشته و معتقد است: از آنجا كه فرآيندهاي اقتصادي، تحت تأثير موج سوم متحول ميشوند، لذا دولتها ناگزيرند بخشي از حاكميت خويش را واگذار كرده و پذيراي مداخلههاي فزايندهي اقتصادي و فرهنگي، از ناحيهي يكديگر شوند. در حاليكه شاعران و روشنفكران مناطق اقتصادي عقب مانده، سرگرم نوشتن سرودهاي ملي هستند، امّا شاعران و روشنفكران كشورهاي موج سوم دربارهي فضيلتهاي «جهان بدون مرز» و «شعور جهاني» شعر ميسرايند در اين مسابقهي پررقابت جهاني، كشورهايي به پيروزي خواهند رسيد كه دگرگوني موج سومي خود را با كمترين ميزان جابجايي و ناآرامي داخلي به پايان ميرسانند.
نظريات امواجي تافلر، خصوصا در كتاب «بسوي تمدن جديد» نوعي «برخورد» نامتوازن را در برتري دادن به فرهنگ امريكايي ـ اروپايي ايجاد كرد و همين رهيافت، مبنايي كاربردي در سياست سلطه و برتري بر ديگر فرهنگها براي سياستمداران شده است.
نوت گينگريچ (رييس مجلس نمايندگان امريكا) با نوشتن مقدمهاي بر كتاب تافلرها مينويسد: «آلوين و هايدي [تافلر [كليدي در اختيار ما گذاشتند، تا بواسطهي آن، به هم ريختگي فعلي را در چارچوبي مثبت و آيندهاي پويا و پرهيجان ببينيم... آنها به درستي درك ميكنند كه گسترش و توزيع اطلاعات، اكنون به كانون بهرهوري و فعاليّت، در جهت كسب قدرت تبديل شده است... در ايالات متحده نيز بسياري از صاحبان تجارت تحت تأثير اين كتاب قرار گرفته و به منظور آمادگي در برابر قرن بيست و يكم، سازمانهاي خود را بازسازي كردهاند... تافلر به فورتمونرو دعوت شدند، تا در الگوي موج سومي در سراسر ارتش امريكا با نظريه پردازان سهيم شوند.»2
خصايص موج سومي در رويارويي تمدنها، نوعي اروپا محوري (Eroucentrism) و اعمال سلطه نسبت به فرهنگهاي غير اروپايي شده است. در تعبير تافلرها «جهان سوم» مشمول تمدنِ موج دوم و اروپا و امريكا مصاديق موج سوماند. البته رويارويي تمدن موج دوم در برابر تمدن موج سوم ناكارآمد بوده و شكست خورده است، از اين رو جنگ ناتو عليه عراق در سال 1991 يكي از آن مصاديق بود. گينگريچ از مدل تافلر استفادهي كاربردي كرده و ميگويد: «سيستمهاي موج سومي به طرز كوبندهاي ثابت كردند كه سيستمهاي ضد هوايي پيچيدهي موج دومي، در برابر جنگندههاي رادار گريز موج سومي، هيچ خاصيتي ندارد و ارتشهاي سنگر گرفتهي موج دومي در مواجههي با سيستمهاي اطلاعاتي موج سومي، براي هدفگيري و لجستيك، به سهولت مقهور و منهدم ميشوند.»3 بنابراين از همين منظر است كه تفسير تافلر ستايش ميشود و آن را مدلي در برنامهريزي آيندهي امريكا تعبير ميكنند.
آيندهنگري و تمدني انديشي تافلرها نوعي تقدير و آيندهي محتوم را براي جهان سوم كه گرفتار خصايص صنعت موج دوم هستند پيش بيني ميكند. اين نظريه، درون مايهي روند جهاني شدن است كه در آن عينيت فرهنگهاي پيراموني ناديده گرفته شده و چندگانگي فرهنگها به فراموشي سپرده ميشوند. «شايگان» كه در چالشهاي تمدني و خصايص فرهنگي ملتها، آثار فراواني تأليف كرده مينويسد: «متأسفانه غرب هنوز، بسيار قوم پرست (Ethno_Centrique) است و به فرهنگهاي غير غربي به ديدهي عجيب و غريب مينگرد. آنها را در مدارس السنهي شرقي ميآموزد. مطالعهي تمدنهاي بزرگ شرقي جزو لاينفكّ برنامهي درسي رسمي علوم انساني نيست. مثلاً آموزش فلسفه، همواره در فلسفهي غرب خلاصه ميشود و با فلسفهي يونان آغاز شده و با نظامهاي فلسفي بزرگ قرن نوزدهم و بيستم پايان مييابد. حال آنكه فرهنگ قارههاي ديگر، از تفكر هندي و چنين گرفته، تا تفكر اسلامي، در حاشيه تدريس ميشوند؛ زيرا آنها بخشي از ميراث انسان مدرن نيستند. روزي كه تفكر چيني و هندي و اسلامي در برنامهي تحصيلات رسمي پذيرفته شوند، آن روز ميتوان از نوعي جهان شمولي سخن گفت.»4
نظريهيروياروييتمدّنها
نظريهي برخورد تمدنها، (يا رويارويي تمدنها) از نظريات «ساموئل هانتينگتون»5 است كه در تابستان 1992 در فصلنامهي «فارين افيرز» منتشر شد. انتشار اين مقاله؛ يعني نظريهي برخورد تمدنها، در آن نشريه واكنشهاي گستردهاي در محافل علمي، سياسي و فرهنگي جهان بوجود آورد، كه هنوز هم منشاء نگرشها و تحليلهاي موافق و مخالفي در روابط بين ملتها، از دو مجراي برخورد، يا تفاهم است.6
هانتينگتون در نظريهي برخورد تمدنها كوشيده است تا سطوح چالش فرهنگي، سياسي و تاريخي ملل مختلف را بر اساس تعريفي كه از تمدن ارائه ميدهد تحليل نمايد. به نظر وي هر تمدني سرشتي ماهوي داشته و ناشي از جبري تاريخي است. منظور از تمدن موجوديتي فرهنگي و بلكه بالاترين گروه بندي فرهنگي و گستردهترين سطح هويت فرهنگي است و همين هويتهاي متفاوت، تمدنها را از همديگر متمايز ميسازد. و از همين چشم انداز، رويارويي دو تمدن اسلام و غرب ناشي از خصلتهاي تاريخي آن دو ميباشد.
يك نفر اهل زم، ممكن است با سطحي از تعصّب، خود را يك رومي، يك ايتاليايي، يك كاتوليك، يك مسيحي و يا يك اروپايي بداند؛ تمدني كه وي بدان تعلّق دارد، گستردهترين سطح هويتي است كه آن فرد خودش را در مقياس با آن ميشناسد. انسانها ميتوانند در تعريف هويت خود تجديد نظر كنند و در نتيجه سطح هويتي تمدنها را دچار تغيير و تحول سازند. تمدنها با يكديگر آميزش و تماس دارند و از طريق تمدنهاي فرعيتر ميتوانند با هم رابطهي نزديك داشته باشند.
هانتينگتون، تمدن غربي را كليتي ميداند كه شامل: تمدن اروپايي و امريكاي شمالي ميشود و تمدن اسلامي، شامل: اعراب، تركها و مالاياييها هستند. زمينههاي برخورد و رابطهي تمدنها نشان ميدهد كه روندهاي نوسازي و تحول اجتماعي در سراسر جهان، انسانها را از هويت ديرينه و بوميشان جدا ميسازند و سؤال شما كيستيد؟ پرسشي حياتي و بنيادي ميگردد.
«آرنولد توينبي» از فيلسوفان تاريخ در كتاب «بررسي تاريخ» حدود بيست و يك تمدن عمده را شناسايي كرده است كه فقط شش تاي آنها در جهان امروز موجود هستند و هانتينگتون هر شش تمدن را در حال ستيز و برخورد با هم دانسته و ميگويد: «هويت تمدني (Civilization Identity) به طور روزافزوني در آينده اهميت خواهد يافت و جهان تا اندازهي زيادي بر اثر كنش و واكنش بين هفت، يا هشت تمدن بزرگ شكل خواهد گرفت كه اين تمدنها عبارتند از: تمدن غربي، كنفوسيوسي، ژاپني، اسلامي، هندو، اسلاوي، ارتدوكسي و تمدن امريكاي لاتين و احتمالاً تمدن افريقايي. از اين رو مهمترين درگيريهاي آينده در امتداد خطوط گسل فرهنگي، رخ خواهد داد.7
هانتينگتون سطوح برخورد تمدنها را در پنج نقطه معرفي ميكند كه عبارتند از: 1. از مجراي وجود اختلافات ميان تمدنها كه در آنها نمادهاي تمدني؛ مثل زبان، فرهنگ، سنت و مذهب با هم متفاوتند؛ 2. روند كوچكتر شدن جهان؛ 3. فرآيند نوسازي اقتصادي و تحول اجتماعي در سراسر جهان، كه انسانها را از تاريخ و گذشتهي خودشان جدا ساخته است؛ 4. نقش دوگانهي غرب8؛ 5. مشكلات ناشي از ناديده گرفتن تفاوتهاي فرهنگي ميان ملتها. در اين ميان، سطح برخورد تمدني به طور خاص ميان گروههاي نزديك به هم در امتداد خطوط گسل و غالبا با توسل به خشونت براي كنترل خاك و مهار يكديگر بوجود ميآيد كه منشاء نزاع و جنگ بيشتر از همين مجرا است.
اما برخورد در سطح عام، ميان دولتهاي وابسته به تمدنهاي مختلف براي كسب قدرت نسبي نظامي و اقتصادي با هم به رقابت ميپردازند.
به اعتقاد هانتينگتون، خطوط گسل ميان تمدنها، بعنوان نقاط بروز بحران و خونريزي، جانشيني مرزهاي سياسي و ايدئولوژيك دوران جنگ سرد ميشود. بعنوان مثال برخورد خطوط گسل تمدني، ميان تمدن اسلامي و كنفوسيوسي چنين توصيف شده است: «ادلهي فراواني وجود دارد كه ميتوان (با استناد به آنها) خطوط گسل بين تمدنها را مرزهاي درگيري آينده دانست. براي مثال ميتوان احتمال وجود چنين درگيريهايي را بين تمدن غرب از يك طرف، و جوامع كنفوسيوسي شرق آسيا و جهان اسلام از طرف ديگر، تصور كرد».9
هانتينگتون، وقوع حوادثي؛ مثل جنگ خليج فارس، بوسني و هرزگوين و پيامدهاي آن را از شواهد چالشهاي تمدني ميداند. به نظر وي در سالهاي آينده به احتمال زياد درگيريهاي منطقهاي به جنگهاي عمدهاي بدل خواهد شد كه همانند جنگهاي بوسني و قفقاز بر مبناي خطوط گسل تمدنها شكل ميگيرند، از اين رو بعيد نيست كه جنگ جهاني بعدي، جنگ بين تمدنها باشد. در اين رويارويي، غرب در برابر ساير دولتها بوده و به گونهاي استثنايي در اوج قدرت است. ابر قدرت رقيب [شوروي سابق] از صحنه حذف شده است و تصميمات شوراي امنيت سازمان ملل و صندوق بين المللي پول منعكس كنندهي منافع غرب است و همهي اينها به مثابهي خواست جامعهي جهاني عرضه ميشود.
به زعم هانتينگتون، كانون درگيري در آينده، بين غرب و چند كشور اسلامي ـ كنفوسيوسي خواهد بود. توسعهي تمدن غرب و منافع مشترك آنها ايجاب ميكند كه همكاري و يگانگي بيشتري در درون تمدن خود، بويژه ميان اجزاي اروپايي و آمريكاي شمالي آن وجود داشته باشد. وي به اين نكته اشاره ميكند كه هيچ تمدن جهانگير و جهانشمولي وجود نخواهد داشت، آنچه وجود دارد، وجود تمدنهاي گوناگوني است كه هر يك ناگزيرند، زندگي مسالمتآميز با ديگران را بياموزند، به نظر ايشان تمدن پايا و قوي در دهههاي آينده از آن تمدن غرب است و در نهايت به اين جمع بندي ميرسد كه: «در دنياي بعد از جنگ سرد، ديگر ابرقدرتها نيستند كه نقش اول را در سياست بين الملل ايفا كنند،... هيچ كشوري، حتّي امريكا، به تنهايي، منافع استراتژيك مشخصي ندارد و ناگزير خواهد بود منافع و اهداف خود را بر مبناي رابطهي تمدن غرب با ديگر تمدنها تعريف كند.»10
منتقدان هانتينگتون از چشم اندازهاي مختلف سياسي، فرهنگي و اجتماعي، نظريهي او را بررسي كرده و نكات ضعف و مايههاي ستيزمآبانهي او را برملا نمودهاند. متفكران دنياي شرق از ژاپن گرفته تا سنگاپور و هم چنين هندوچين، پيش بينيها و تحليلهاي او را نوعي خودبرتر بيني اروپايي دانستهاند و بر اين نكته توافق دارند كه وي «تمدني انديشي» را به خدمت ميگيرد، تا راهبردهاي استراتژيك، براي سياست خارجي كشورهاي غربي را تدوين كند؛ لذا نظريهي برخورد تمدنها از سوي ايشان نه تنها يك نظريهي علمي در باب پديدهها و روابط بين ملتها نيست، بلكه رويكردي سياسي است كه سياستهاي سلطهگرايانه را توجيه ميكند. نگاه هانتينگتون به آسياي مركزي و جهان سوم نگاهي خصمانه است، نگاهي كه رفتار و باور فر هنگها و ملتها را بنيادگرايانه تعبير ميكند. «ادوارد سعيد» در ذيل موضوع «اسلام يك هويّت فرهنگي» است، مينويسد: «برداشت فريبندهاي، بويژه از سوي مخبرين امريكايي و چهرههاي دانشگاهي اين كشور، پيرامون بنيادگرايي اسلامي منتشر ميشود، آنها چنين وانمود ميكنند كه متعصبين و افراطيون، در يك شكاف عميق و مخالفين آنها نيز اكثرا ساكت بوده و در سوي ديگر قرار دارند. به نظر ميرسد كه با عباراتي؛ چون «سربازان محمد صلياللهعليهوآله » ميخواهند چنين القا كنند كه: گويي لشكري از صحرا برخاسته و به جوامع منفعلي، هجوم آورده و يا مانند قبايلي از كرات ديگر به ناگاه در افق ظاهر شده و به دهكدهي آرامي حمله ور شدهاند. امّا واقعيت امر چيز ديگري است... واژهي مسلمان، تحريك آفرين نيست، ولي واژهي «اسلامگرايي» يك مفهوم ماجراجويانه است از اين رو اسلام هم يك مذهب است و هم يك فرهنگ.»11
دكتر «حسين نصر» نظريهي «پيش گويانه»ي هانتينگتون را نشان بي اطلاعي او از هويت فرهنگهاي پيراموني دانسته و مينويسد: «تمام تلاشهايي كه از چند سال گذشته براي بزرگ كردن خطر بنيادگرايي اسلامي ميشود، يك خطر كاذب است، انگار كه مثلاً مردم الجزاير فردا صبح سانفرانسيسكو را تسخير خواهند كرد».12
منتقدين هانتينگتون، نظريهي وي را گفتماني «زيركانه» و قيّممآبانه براي بسط و توسعهي يكسان سازي فرهنگي، در تسخير تمدنها و فرهنگهاي ديگر ميدانند، امّا واقعيت امر آن است كه هيچ رويكرد بدبينانهاي نسبت به فرهنگهاي پيراموني و حتي خرده فرهنگها نميتواند مدلي در الگوي تفاهم و زيست جهان امروز ارايه نمايد، مگر اينكه جهان چند فرهنگي، و تنوع تمدنهاي گوناگون را بپذيرد؛ زيرا تمدنهاي تاريخي هر كدام در مقطع زماني خود با خصايص و خصلتهاي مشتركي بر جوامع انساني حكمفرما بودهاند، انسانها اصول اخلاقي و ارزشهاي انساني و فرهنگي مشتركي داشتهاند كه آنها را در نظامي به نام ملّت و دين پيوند داده است.
فرجامتاريخوليبرالدموكراسي
نظريهي ديگري كه نوعي واگرايي تمدني را به ميان كشيده است، تئوري پايان تاريخ «فرانسيس فوكوياما» محقق ژاپني الاصل مقيم امريكا است كه آرا و نظراتش در كتاب «پايان تاريخ و واپسينِ انسان» در سال 1992 منتشر شد.13 انگيزه و هدف فوكوياما از اين مدل، وصف جهاني است كه در آن نظام فاشيسم و كمونيسم رخت بربسته و ميكوشد چارچوبي نظامي را تحليل نمايد كه در آن ليبرال دموكراسي (Liberal Democracy) بر رقباي ايدئولوژيك خود فايق آمده و استدلال كرده است كه دموكراسي ليبرالي ممكن است نقطهي پايان تكامل بشريت و آخرين شكل حكومت بشري باشد. فوكوياما از تبيين تاريخي هگل و ماركس در تطوّر جوامع بشري، و از الگوي پايان تاريخ آنها در تفسير پديدهها و سرگذشت تمدنهاي جهان، سود ميبرد و معتقد است آن دو انديشمند، قائل به «فرجام تاريخ» بودند و اين فرجام براي هگل، دولت ليبرال و براي ماركس، يك جامعهي كمونيستي بود. اين تعبير بدان معنا نيست كه چرخهي طبيعي تولّد و مرگ و حيات به پايان خواهد رسيد، يا رويداد مهم ديگري رخ نخواهد داد، بلكه منظور اين است كه در تحول اصول و نهادهاي بنيادي، هيچ پيشرفت ديگري حادث نخواهد شد؛ چرا كه تمام مسائل واقعا بزرگ، حل و فصل شده است.
به اعتقاد فوكوياما، شكل نهايي حكومت در جوامع بشري، ليبرال دموكراسي است. دليل اين ادعا بستگي به دو جهت ـ روابط اقتصادي بين ملل و ديگري «مبارزه براي شناسايي» (Struggle for Recognition) ـ در جهان آينده خواهد داشت.
در ربع آخر قرن بيستم، جهان شاهد آشكار شدن ضعفهاي بزرگ دركنه ديكتاتوريهاي ظاهرا قدرتمند جهان؛ اعم از ديكتاتوري راست و اقتدارگرا (Authoritarion) تا ديكتاتوريهاي چپ كمونيستي ـ توتاليتر بوده است. از امريكاي لاتين، تا اروپاي شرقي، از شوروي سابق، تا آسيا و خاورميانه، در طول دو دههي گذشته حكومتهاي نيرومندي مضمحل شدند، هر چند در همهي موارد بجاي آنها دموكراسيهاي ليبرال با ثبات ننشسته، ولي دموكراسي ليبرال همچنان آرزوي سياسي منسجمي است كه الهام بخش مناطق و فرهنگهاي مختلف جهان ميباشد. كشورهايي كه نوسازي اقتصادي را تجربه ميكنند، ناگزير هر چه بيشتر به يكديگر شباهت مييابند؛ آنها ناگزير هستند از لحاظ ملّي در قالب يك دولت متمركز، به وحدت و يكپارچگي دست يابند. آنها به شهر نشيني ميگرايند و اشكال سنّتي سازمان اجتماعي؛ مثل قبيله و خانواده را كه كاركرد اقتصادي و عقلاني بيشتري دارند، جايگزين آن ميكنند. براي شهروندان خود تعليم و تربيت همگاني فراهم ميسازند و به جايي ميرسند كه توسعه يافتهترين كشورهاي جهان، موفقترين دموكراسيهاي جهان را خواهند داشت؛ زيرا اين مدل آخرين و تنهاترين راه حل جوامع انساني است.
اما تفسير هگلي فوكوياما و تلقي تاريخ مدارانهي او از فرهنگ و سياست و «كمك به فراگير كردن يك مدل فرهنگي واحد به نام ليبرال دموكراسي فاجعهآميز است».
تفسيرهاي يكسان انگار در بسط نگرش ليبراليسم نوين از اين نكته غافلند كه علت سقوط ماركسيسم آن بود كه كوشيد تا ميراثهاي فرهنگي بشريت، در ساحات هنر، و فرهنگ ملتها را محو نمايد. طرفداران آن كوشيدند تا يك هويت عام اسطورهاي؛ يعني انسانيت عام و كلي را در سراسر جهان محقّق سازند، امّا نتيجهي عملي اين سياست كمونيستي، به جاي رها ساختن انسانها از هويتهاي فرهنگي، منجر به ايجاد جنگ و خشونت و ظلم و بيداد در بين هويتهاي مختلف انساني شد. آن غفلت امروز نصيب نظريه پردازي ليبراليسم نوين غربي شده است، كه ميكوشد فرديت فلسفي و مدلي از انسانيت عام و جهان شمول و عاري از سنتها و ميراثهاي فرهنگي و اخلاقي را احيا كند. واقعيت آن است كه اين فرديت ليبراليستي و جامعهي ليبرال دموكراسي، هويتي تاريخي و يكي از دستاوردهاي فرهنگيِ مهم تمدن اروپايي است كه از ابتداي قرون شانزدهم شروع شد. البته هم چنان كه انكار اين واقعيت تاريخي نادرست است، تحويل آن به يك نظريهي عام به مثابهي «پايان تاريخ» نيز توهمي بيش نخواهد بود.
از دستاوردهاي روابط بين فرهنگها به دست ميآيد كه خصيصههاي محلي و بومي، و تجربههاي دولتهاي مختلف را نميتوان و نبايد ناديده گرفت؛ زيرا بنابه تعريف گري ويل «انسانها از دايههاي كثير و متفاوتي شير خوردهاند» و هركس وارث سنتهاي فكري و اخلاقي ممتاز و متفاوت و گاه متعارض خود ميباشد و ناهمسازيهاي فرهنگي و چندگانگي آن، موجب گونهاي پيچيدگي و تكثر در هويت افراد ميگردد، تنوعي كه امري تصادفي و عرضي نيست، بلكه خصيصهي ذاتي و طبيعي انسانها و فرهنگها است.
از سه مدل كلان انديشي در باب تمدنها؛ يعني نظريهي موجي تافلر، نظريهي برخورد هانتينگتون و نظريهي پايان تاريخي ليبرال دموكراسي، هر سه، خصلتي واگرايانه و يكسان انگارانه دارند و بخشهاي زيادي از فرهنگها و سنّتهاي پيراموني را ناديده ميگيرند، اما نكات ذيل ميتواند نتيجهگيري و ماحصل اين نوشته باشد.
حاصل آنكه، هرگاه روابط شرق و غرب، با صداقت و سير تكاملي هنر و دانشها و بسط معرفت و آگاهي همراه بوده در آنجا صلح نيز افزايش يافته است و هر گاه با برتريطلبيها و اعمال سلطه همراه بوده زيانهاي مادي و معنوي فراواني به همراه داشته است، مدلهاي كلان انديشي تمدني از طرف برخي متفكران غرب در باب شمال و جنوب، شرق و غرب، حوزههاي تمدني و استفاده از پارادايمهاي برخورد و ستيز، موج سومي، ليبرال دموكراسي و استفاده از مفاهيم خطوط گسل، بنيادگرايي اسلامي، مجاري تفاهم و گفتوگوهاي فكري و فرهنگي را ميان نخبگان و انديشمندان سد خواهد كرد و به جاي همگرايي در سطوح علم و معرفت و پيشرفت جوامع انساني منجر به جنگ و خشونت و رقابتهاي ناسالم نظامي و سياسي خواهد شد. در چنين اوضاعي كه روند «جهاني شدن» و جهاني سازي از مسايل روز جهان است و گوناگوني فرهنگها و تنوع افكار، مورد توجه انديشمندان ميباشد، جا دارد كه متفكران عرصهي فكر و آگاهي خود را از قيد تعلّق به جريانهاي يك سو نگري، انحصارگرايي، عوام فريبي و غربگرايي افراطي، به مطالعه در جهت شناخت فرهنگها و تمدنهاي گوناگون همت گمارند و بستر چنين شناختي تنها از مدل گفتوگوي تمدني ميان ملتها قابل دسترسي است. روند جهاني شدن در بُعد اقتصادي، سياسي و فرهنگي ناچار است كه هويتهاي تمدني و استقلال فرهنگي ملتهاي مختلف را در نظر داشته باشد و چقدر اين هويات تمدني ناديده گرفته شوند مناطق بحران در جهان بيشتر خواهد شد.
پينوشتها:
1. كتابهاي فوق به زبان فارسي ترجمه شدهاند.
2. به سوي تمدن جديد. ص 27 ـ بخش پيشگفتار.
3. بسوي تمدن جديد ـ ص 28.
4. زير آسمانهاي جهان. (گفتوگوي داريوش شايگان با رامين جهانبگلو) ترجمهي نازي عظيمي. (تهران نشر فرزان روز ـ 1374) ص 252.
5. وي در سال 1927 در نيويورك در يك خانوادهي مهاجر انگليسي به دنيا آمد و در سال 1951 با اخذ دكتراي علوم سياسي در دانشگاه هاروارد مشغول تدريس شد و اينك پژوهشگر و محقق «سياست تطبيقي» در مسائل امنيتي و روابط بين الملل در امريكا است.
6. ايدهي گفتوگوي تمدنها از طرف آقاي خاتمي و كوشش وي در تبيين ماهيت و سرشت اين گفتمان رويكردي مخالف با هانتينگتون بوده است.
7. نظريهي برخورد تمدنها، ساموئل هانتينگتون، ترجمهي مجتبي اميري، ص 47.
8. به نظر هانتينگتون آگاهي تمدني از طريق غرب تقويت پيدا كرده و گسترش مييابد.
9. مصاحبه و گفتوگوي هانتينگتون با تامان گاردلس (سردبير فصلنامهي امريكايي نيوپرسپكتيو كوارترلي) بعد از انتشار نظريه در تابستان 1993، ص 22 و 25.
10. سخنراني هانتينگتون در كنفرانس، «نقش امريكا در دنياي نامطمئن» كه در ماه مارس 1995 در كاليفرنيا برگزار شد.
11. كتاب «نظريهي برخورد تمدنها» ص 216 و 217.
12. فصلنامهي كلك، شمارهي 56، در مصاحبه با دكتر حسين نصر.
13. با اين مشخصات،
Prancis Fuluyama, the end of History and the Lastman (LONDON HAMILTON, 1992).
آنچه در اين بخش از مقاله آمده است عمدتا از مقدمهي كتاب انتخاب شده است.