موانع وحدت
1. عدم طرح جامع
اينكه موانع وحدت چيست؟ و اينكه بايد از كجا شروع كرد منوط به اين است كه ما وحدت را چه بدانيم و در چه سطحي آنرا مطرح نمائيم. اگر بنا باشد كه وحدت بين حوزه و دانشگاه را به عنوان دو شخصيت حقوقي به وحدت علم و دين برگردانيم و اهداف اين دو را تعريف كنيم و بگوئيم كه اين دو هم مدعي تئوري مديريت و سرپرستي براي جامعه و هم عهدهدار سرويس دهي به بخش اداره جامعه هستند آن وقت اين سؤال مطرح ميشود كه چگونه ميتوان در سرپرستي جامعه به وحدت رسيد.
راهبردهاي وحدت
اگر ما بتوانيم دين و علم را در اداره حيات بشر، هماهنگ كنيم، توانستهايم به ميزاني اين دو را به هم نزديك كنيم و اين هماهنگي به وجوه مختلفي ممكن است صورت بگيرد و طبيعتاً راهبردها اين است كه حوزه عملكرد اين دو را جدا كنيم و طبيعتاً هماهنگي اينها به اين است كه اينها را منضبط به كارهاي خودشان نمائيم و ضابطهاي براي آنها بگذاريم مثل هماهنگي كه بين ساختارهاي اجتماعي از طريق توزيع اختيارات مشخص ميشود و آنگاه ناهماهنگي و تعارضها معلوم ميشود و امّا اين را هماهنگي نميشود ناميد. بلكه معنايش عدم تعارض و در واقع يك تقسيم كاراست و اين مسئلهاي است كه در دورههائي در غرب مطرح شد. دورهاي كه تحول صنعتي رخ داد و در واقع دست كليسا را بستند و بخش زيادي از مديريتهاي ديني را به مديريتهاي علمي واگذار كردند و سرپرستي را از حوزه دين به حوزه حس و عقل بشر بردند. امّا اگر عميقتر به مساله توجه كنيم و بگوئيم اينكه اين تنها ناظر به بخشي از حيات بشر باشد معني ندارد، لذا همانطوري كه عدل و ظلم و مصلحت و مفسده كه در مناسك فردي مطرح است، بطريق اولي در حيات اجتماعي بشر هم مطرح خواهد شد و به تعبير ديگر مسأله حكومت را جدي گرفته و فراتر از سرپرستي غُيّب و قُصّر و همچنين فراتر از مجموعه اخماس و زكوات دانسته و ميگوييم كه حكومت، سرپرستي اخلاق و تفكر و انديشههاي بشري را نيز بعهده دارد. تئوريهايي كه ميخواهد اداره حكومت را به عهده بگيرد. يا درخواستي از عقل و حس بشر هستند و يا متكي به وحياند. حال براي جمع بين علم و دين، ممكن است بگوئيم كه دادههاي علم و عقل و حس، همه جا با هم هماهنگ اند. اگر درك ما از وحدت، درك صحيحي و درك حسي ما هم متكي به بديهيات حسي و درك عقلاني ما هم درك برهاني باشد، در نهايت حس، عقل، برهان و احياناً مكاشفات عرفاني، همديگر را تأييد ميكنند. بنابراين در تعريف هماهنگي اين حوزهها، ميگوييم كه هماهنگي ذاتي بين آنها نداريم، كافي است كه از خطاي اينها جلوگيري كنيم. اين يك تئوري رايجي است كه برايش تأييداتي هم از خطابات نقلي شرعي ميآورند كه عقل را شارع امضأ كرده است، بنابراين مدعي ميشويم كه برهان، عرفان، قرآن يعني وحي. عقل، و مكاشفات روحي و احياناً دانشهاي تجربي بشري متكي به بداهتهاي حسي، همديگر را تأييد ميكنند و هماهنگي بين اينها قهري است.
بنابراين وحدت حوزه و دانشگاه، ايجاد هماهنگي بين دين و علم است و اينكه چگونه ميشود معرفتهاي ديني را با معرفتهاي علمي در يك مجموعه هماهنگ قرار داد كه به نظر ميرسد محتاج يك تحول اساسي در متدولوژي علم و متدولوژي معرفتهاي ديني هستيم، يعني بايد متدولوژي دين و علم را به هم نزديك و رد يك نظام هماهنگ قرار دهيم. اين معرفتهاي ديني كفاف سرپرستي عقل و حس بشر را به ما ميدهند و اگر بخواهيم به اين معرفتها كفاف بدهيم اين به معناي قائل شدن به دين حداقل است.
2. فقدان انگيزه
يكي ديگر از موانع تحقق وحدت، مسأله فقدان انگيزه است. ما بايد به دنبال ايجاد انگيزهها باشيم، انگيزه به شكل سازماني نه انگيزههاي فردي، كه در انگيزههاي سازماني، انگيزهها به صورت يك مجموعه و نظام در آمده و به چرخش ميافتند و دستگاهي را به راه مياندازند كه از آن به نظام انگيزهها تعبير ميشود و لذا بايد بتوانيم اخلاق سازماني را پرورش دهيم. اگر از مرحله انگيزهها بگذريم در مرحله تفكر، هنوز مفهوم روشني از وحدت نداريم.
3. توسعه تئوري معرفتشناسي ديني
بنابراين اگر بخواهيم به وحدت برسيم بايد تئوري معرفتشناسي ديني خود را توسعه دهيم، البته نه به شكلي كه معرفتهاي حسي و عقلي را بر آن حاكم كنيم. زيرا كه در اين صورت توسعه به تحريف ميانجامد نه توسعه معرفت.
پس اولاً بايد توسعه تعبد صورت بگيرد و بعد متدولوژي علوم هم تغيير كند به نحوي كه هماهنگي با معرفتهاي ديني در آن اصل بشود، يعني سرپرستي علوم از طريق معرفتهاي ديني صورت گيرد، البته براي تبيين ارتباط علوم خصوصاً علوم انساني با دين، اولين سؤالي كه مطرح ميشود اين است كه واقعاً مقصود از علوم انساني چيست؟ اين تقسيمبندي ريشه در كجا دارد؟ چرا ابتدا علم را تفكيك كنيم و بعد بگوييم چرا يك متدو ارتباط خاصي بين اين دسته از علوم و معرفت ديني هست كه بين ساير علوم و معرفتهاي ديني نيست؟ اصلاً معني انساني بودن علوم براي چيست؟ زيرا همه علوم به يك معنا انساني هستند. آيا انديشههاي فلسفي و نظري محض را هم ميگيرد؟
ثانياً در علوم انساني كه مرتبط ميشود با آن بخشهاي تجربي واقعاً آنها را انساني ميدانند؟ البته ارتباط بين علوم و دين را از زاويههاي مختلفي به طور كلي اعم از علوم انساني و غير انساني ميتوان طرح كرد.
راهكارهاي عملي الگوي وحدت
براي ايجاد هماهنگي ميان دو مجموعه دين و علم، روشهاي مختلفي بيان شده است كه به بررسي اجمالي آنها ميپردازيم.
راه حل اول. شيوه هماهنگي بين دين و علم در مغرب زمين (جدايي دين و علم) يك روش كه در غرب بعد از انقلاب صنعتي ارائه شده هنوز هم طرفداراني دارد.
و آن، اينكه ما حوزه دخالت دين و علم را از هم جدا كنيم. بگوييم بشر در يك امور خاص، نيازمند به دين است و در غير آن نيازمند به دين نيست. در رشد معنوي و سرپرستي اخلاق، محتاج به دين است و اين امر به عهده دين و عالمان دين است كه كارشان پند و موعظه و نوشتن كتاب اخلاق و برگزار كردن مراسم عبادي است.
امّا آنچه كه مربوط به روابط اجتماعي بشر و تنظيم امور و اداره شئون مختلف زندگي بشر در اين محدوده است كاري به وحي ندارد؛ اينجا، جايي است كه بايد بشر به دادههاي عقلي و تجربي خود اعتماد كند و از علوم كمك بگيرد. بنابراين اداره اين بخش به عهده علم و اداره آن بخش به عهده دين است. براي حل تعارض بين دين و علم و يا دين و عقل اين راهي است كه پيشنهاد شده بود.
راه حل دوم. نفي حكومت آرماني دين (محدود كردن دين)
تئوري نفي حكومت آرماني دين، از اجزاي چند گانهاي تشكيل ميشود كه مهمترين آنها عبارتند از: اصل قبض و بسط معرفت، اصل دين حداقل، و اصل آزمون پذيري عقيده، كه ما به بررسي اجمالي آنها ميپردازيم.
اصل اول: قبض و بسط معرفت
نظريه قبض و بسط كه نظريه جديدي هم نيست و در غرب سابقه دارد، داراي رئوس و ويژگيهايي است كه هر يك به اختصار توضيح داده ميشود.
الف. معرفت ديني، معرفت بشري
راه حلي كه ارائه ميشود، اين است كه بايد در قدم اول حساب دين را از معرفت ديني جدا كنيم، يعني بگوييم ما يك دين داريم و يك معرفت ديني (البته اين نظريه جديد هم نيست بلكه در غرب سابقه دارد). دين گوهري ثابت و مقدس و هماهنگ و بدون اختلاف است امّا معرفت ديني، معرفتي است از يك بشر عادي نسبت به دين و طبيعي است كه همه خصلتهاي بشري معرفت را دارا باشد، نه ثبات و جاودانگي دارد و نه داراي تقدس و نه از هماهنگي و ارزش والايي برخوردار است. وقتي چنين شد درگيري بين دين ناب و خالص و عقل و علم نيست، اگر درگيري هست بين معرفت ديني و معرفت علمي است كه هر دو نيز معرفت بشري و با هم همسنگ هستند و نميتوان به اسم تقدس معرفت ديني خط بطلان بر معرفت علمي و فلسفي و عقلاني و تجربي كشيد.
ب. مرتبط بودن حوزههاي مختلف معرفت بشري
حوزههاي مختلف معرفت بشري درست مثل اجزاي يك سيستم و بلكه بالاتر، مثل اجزاي يك ارگانيزم زنده، به هم مرتبط بوده و در حال داد و ستد با يكديگرند! اينطور نيست كه معرفت ديني، جدا از معرفت علمي شكل بگيرد. معرفت ديني، متأثر از معرفت علمي و اثرپذير از ساير شاخههاي معرفت بشري است.
ج. اصل بودن معرفت علمي نسبت به معارف ديگر
نكته سومي كه بر مبناي اين نظريه، اضافه ميشود، اين است كه از نظر روش، علوم تجربي و عقلي، قطعيتر از معرفتهاي علمي مبنا قرار گرفته و معرفتهاي ديني حول آنها تفسير شوند. يعني تحول در معرفتهاي علمي، دائماً زمينه ساز تحول معرفت ديني است و اصولاً مدعاي صاحبان اين نظريه هم اين است كه رمز بقاي دين، همين است كه حساب معرفت ديني از دين جداست و بايد معرفت ديني، بر پايه معرفت بشري، تحولپذير باشد.
اصل دوم: دين حداقل
مطلب ديگر اين است كه اصولاً ما بايد به دين حداقل قائل شويم. اين نظريهاي است كه در بحثهاي كلامي طرح كردهاند. گفتهاند: به چه دليل دين در همه امور بايد دخالت كند؟ و مثلاً امور جزئي مثلاً قطر آسفالت خيابان چه ربطي به دين دارد؟
حتي نكاح و معاملات چه ربطي به دين دارد؟ اينها اموري است كه بشر خود ميتواند عهدهدار آن بشود. دين بايد چيزي را كه بشر توانايي عهدهداري آن را ندارد، به او بياموزد و امّا در آن چيزهايي كه از عهده بشر بر ميآيد، نيازي به دين نيست. بنابراين «ما بايد انتظار اتمان را از دين كاهش دهيم» لذا بايد به «دين حداقل» اكتفا كنيم. دين حداقل هم آنجايي است كه عقل و حس بشر جو ابگو نباشد. آن اموري كه مربوط به سعادت ابدي و حيات اخروي انسان ميشود، مربوط به دين است. امّا مسئله نظام معاملات، قوانين بانكي و قوانين پول يا محاسباتي كه بر اساس آن شهرسازي ميكنيم، اينها ربطي به دين ندارد.
اصل سوم: آزمونپذيري عقيده
مطلب ديگر آزمونپذيري عقيده است. مدعاي عنصر سوسم، اين نيست كه دين مقدس است و معرفت ديني مقدس نيست و باز مدعي اين نيست كه از دين در محدوده خاصي انتظار داشته باشيم. مدعا اين است كه «خود دين خالي از نقص و عيب نيست درباره دين آرماني فكر نكنيد!» دين نه يك حقيقت آرماني است و نه قدرت سازندگي يك جامعه آرماني را دارد. اين را از كجا ميتوان فهميد؟ از آزموني كه دين در تاريخ داده است.
در بحث از اين موضوع، ابتدا اين پرسش طرح شده كه آيا قضاياي ديني، قضاياي معنادار هستند يا نه؟ و اگر بخواهند معنادار باشند، بايد آزمونپذير باشند يا نه ضمناً پذيرفته شد كه قضايا تا آزمونپذيري است. بدين معنا كه بايد پذيرفت اگر اين گونه شد، اين قضيه ديني درست و اگر غير از اين شد، اين قضيه ديني باطل است. درست مثل يك نظريه علمي كه اگر شواهد عيني اين گونه بود، اين نظريه علمي تأييد ميشود و در غير اين صورت، تأييد نميشود. نهايت بحثي كه وجود دارد، اين است كه خداپرستي هم يك امر عقلايي است يعني آدم خداپرست، ديوانه نيست. چون امروزه، بحث بر سر اين است كه:
«خداپرستي، امري است كه ناشي از اختلال رواني است يا اينكه آدم ميتواند از نظر رواني متعادل باشد و به خدا هم معتقد باشد؟»
البته مسلم است كه اين نكته كه در دورانشناسي موجود، پيگيري ميشود، حتماً دنياپرستي را عدم تعادل نميداند، دنياپرستان را آدمهاي نرمالي ميداند كه در مقابل محركهاي طبيعي، پاسخ ميدهند. اگر كسي خداپرست باشد، بايد بحث كرد كه عقده رواني ندارد؟ گرههاي رواني دارد يا ندارد؟ وگرنه، ماده پرستي و دنبال شهوات مادي بودن، از سر عقده نيست و از سرانبساط رواني و انبساط خاطر است.
نكاتي پيرامون «آزمونپذيري دين»
بعد از اينكه معلوم شد قضاياي دين، بايد امتحان خودشان را پس بدهند تا قبولشان كنيم والا قابل قبول نيستند، حالا ببينيم چگونه دين را بايد امتحان كرد؟ همان طور كه يك تئوري نظري را در آزمايشگاه تجربه ميكنيم؟ خير.
نكته اول: آزمايشگاه دين، تاريخ دين است
آزمايشگاه دين، تاريخ دين است. تاريخ دين و همه خوبيها و بديهايي كه در دامن دين روييده و به نام اين دين و مكتب است، جزء اين مكتب به شمار ميرود. در اين راستا نظريههاي مختلف را نقل ميكنند:
1. گروهي معتقدند فقط خوبيها بايد به حساب مكتب نوشته شود و بديها، ناشي از كمبود شرايط و سوء استفادهها و امثالهم است.
2. گروهي ديگر معتقدند فقط زشتيها را بايد به حساب مكتب گذاشت.
3. گروه سوم معتقدند اول بايد يك برداشت صحيح از مكتب به دست آورد و بعد ديد اين برداشت صحيح، چگونه آزمونش را پس ميدهد. همه اين نظريات بايد زير تيغ نقادي قرار گيرد.
نكته دوم: در كنار قوتها، ضعف را نيز بايد به حساب دين گذاشت
نظريه دوم ميگويد خوبيها را بايد به حساب مكتب گذاشت و بديها، ناشي از سوء استفادهها و شرايط نامناسب جغرافيايي خاص است. مثالي كه ميآورند، حرفي است كه ماركسيستها ميزنند كه علت اساسي شكست تئوري ماركسيسم را، سوء استفادهها و بدي شرايط جغرافيايي كشور شوروي و غيره ميدانند، كه اين را هم پاسخ دادهاند، گفتند از مكتب ممكن است سوء استفاده شود ولي اگر مكتب، علت قابلي سوء استفاده، در خود مكتب است والا چرا بتوان سوء استفاده كرد؟ اگر دين، در تئوري قدرت، مطلب را خوب بيان كرده باشد، نميتوان از آن سوء استفاده كرد. پس نكته دوم اينكه همه آنچه را كه در تاريخ دين روييده، بايد به حساب او نوشت: خوبيها، بديها، قوتها و ضعفها را. و چون نسبت به بديهايي كه در دامن دين روييده دين، علت قابلي است، پس آنچه در تاريخ دين روييده، اگر يزيد و شمشيري كه سر امام حسين(ع) را بريده، و اگر معاويه و دارهاي حجربن عديها، و اگر عثمان و تبعيد ابوذرها و اگر و اگر...، همه اينها علت قابلياش خود دين است. اگر دين، زمينه به دست نميداد، جاي اين سوء استفادهها نبود.
دين اگر قدرت داشت، تا حالا بايد حكومت ميداشت. علم است كه ميتواند اداره كند، ولي دين نميتواند. اين، دقيقاً توصيهاي است كه حاملان اين نظريه به بنيادگرايي اسلامي ميكنند كه بيخود دنبال حكومت آرماني دين نباشيد، دين هم امتحانش را پس داده و نشان داده كه تواناييش چقدر است. پس، اين نظريه از عدم تقدس معرفت ديني آغاز و به عدم تقدس وضعف و ناتواني دين و محدود كردن دين ختم ميشود.
نقد و بررسي اجمالي راه حل دوم
حرفي كه سرچشمهاش از پيامبر(ص) سيراب نشود، نتيجه و ثمرهاش همين است.
از «پوپر» و امثال پوپر، كلمهاي كه منتهي به قدرت اسلام شود، برنميخيزد. آنكه ميگويد قدرتمندان عالم بايد ضعفا را زير تيغ بكشند و اين «اصلاح نژادي» است، مثل امشي زدن مگسها، با گرسنگان آفريقا هم بايد چنين كرد، اين حرف امثال پوپر است و از اين نظريات، حرفي كه منتهي به قدرت اسلام شود، در نميآيد.
«دين حداقل» يعني «دين، نه!» چون دين، حداقل ندارد، يا بايد راجع به همه چيز، حرف بزند، يا از هيچ چيز حرف نزند! بايد بتوان آن را به نظام، تبديل كرد و راههاي تبديل آن را به نظام، بررسي كرد و نه اينكه آن را تجزيه و تعيين كرد كه هر يك از اجزاي آن، متعلق به چه و كجاست، سيستم، همراه اجزائش، در همه جايش، حضور دارد. اين را كه چگونه حضور دارد، بايد تعريف كرد و نه اين را كه اجزا، چگونه و تا كجا، از هم بريدهاند و حدود دخالتشان درهم، چه اندازه است. اينجا، تجزيه، بيمعناست و دين حداقل، يعني «تجزيه» گمان ما بر اين است كه تقرير اين نظريه، با نقد آن، همراه بود و همين اندازه، كافي است.
راه حل سوم. ولايت دين در تمامي شئون بشر و ضرورت تهذيب علم
نظريه سوم اين است كه دين بايد در همه شئون بشر دخالت كند. به همان دليل كه ميگوييم ما به دين نياز داريم، همان دليل معين ميكند چقدر به دين نياز داريم. اينكه چه چيزي ميتواند بشر را اداره كند، منوط به اين است كه انسان، قدر و اندازه خودش را بشناسد و «آرمانهايش» را معين كند. بعد معلوم ميشود كه چه چيز ميتواند اين موجود با اين «قدر» را به اين «آرمانها» برساند.
انسان، برتر از غريزههاي مادي است و با كل عالم هستي در ارتباط است، يعني استعدادهاي انسان از حد عالم ميگذرد و لبريز ميشود و طبيعت با همه گستردگيش قدرت اغناي استعدادهاي انسان را ندارد و جوابگوي نيروهاي فطري او نيست. اگر انسان با كل هستي مرتبط است و با هر علمش، زن مخصوص و جايگاهش در عالم عوض ميشود، مثل ايجاد كردن كمترين تأثير بر روي يك پديده كه جايگاه و نحوه ارتباطش با كل و نحوه داد و ستدش تغيير مييابد، اين انسان در همه شئون حيات خود نياز به ولي و سرپرست دارد.
بنابراين اگر هر عمل انسان در نحوه ارتباطش با كل نظام عالم مؤثر است و اگر هر عملش تا نامتناهي ادامه دارد، اگر قدرش معلوم شد، آرمانهايش هم بايد متناسب با قدرش باشد. آرمان خوب وقتي است كه با قدر خوب متناسب باشد. ارزشها، آرمانها، خوب و بدها حتماً به دنبال «قدر» تعريف ميشوند. اول بايد نسبت خوبي و بدي به قدر و بعد، نسبت به آرمانها و اهداف مشخص شود تا روشن شود كه براي انسان چه چيزي خوب است. سپس سراغ طرح بياييد كه با چه طرحي ميتوان اين موجودي را كه داراي اين قدر است، به اين آرمانها رساند.
كدام استعداد ميتواند معين كند كه عمل انسان، متناسب با آرمان نامتناهي است يا خير؟ آيا حس بشر يا عقل و يا قلب بشر از عهده اين كار برميايد؟ يعني فلسفه، عرفان يا علوم تجربي، كداميك ميتوانند بگويند اين ارتباط عمل انسان با كل عالم و كل تاريخ، چيست؟ اگر ميتوانند بگويند، پس بشر براي يك نگاهش محتاج دين نيست و اگر نميتوانند اين رابطه را تعريف كنند، و عينك علم و عقل و عرفان، قدرت محاسبه و عكسالعمل و واكنش و ترابط يك نگاه و همه عالم را ندارد، پس چطور ميتواند بگويد خوب يا بد است؟ چگونه ميشود در يك نگاه از وحي بينياز بود؟
بحث انتظار از وحي نيست. بلكه بحث ضرورت وحي است. انساني كه با اين بينش ميرسد، خودش را مضطر ميبيند، در هر نگاه و در كوچكترين خيال و حالات روحي، خود را نيازمند به يك تكيه گاه ميبيند، لذا در كوچكترين نگاه نيازمند به وحي است.
اگر در دليل نيازمندي بشر به وحي تامل كنيم همين دليل، ما را به فراگير بودن اين نياز به همه شئون زندگي بشر، هدايت ميكند و ضرور تا همه ابعاد وجودي بشر از جمله بعد ذهني و عقلاني او يعني فرهنگ بشري نيز بايد تحت سرپرستي دين و انبيأ و اوصياي الهي قرار گيرد. و البته اين امر با نگرش جديدي نسبت به دين ممكن ميگردد. دين شخصاً يك كتاب و يك سلسله معارف و احكام نيست بلكه دين با رسول آغاز ميشود. اين رسول است، كه با دين، به سراغ انسانها ميآيد و روح و عقل و حس آنها را سرشار ميكند. اوست كه همچون خورشيد ميتابد و پرتو وحي را به انسانها ميرساند. و با اين تابش است كه جانهاي مشتاق به سوي او سر بر ميكشند. حركت از رسول او در كنار كتاب و سنت حضور دارند و با همين عروة الوثقي گروهي را هدايت ميكنند و گروهي ديگر را به ضلالت خودشان، وا ميگذارند.
بلي، اگر دين را يك كتاب مرده و رواياتي بيصاحب بدانيم كه همه گونه ميتوان تعريفش كرد، طبيعي است كه حتي حداقل هم براي او زياد است. اگر دين در يك بخش محتاج فلسفه و در بخش ديگري محتاج عرفان و عقل و حس باشد، اين دين نميتواند عهدهدار سرپرستي شود. دين با رسول آغاز و با رسول ختم ميشود. دين با ولي آغاز و با سرپرست ختم ميشود. اوست كه به قلب و حس و عقل، جان ميدهد و همه و امدار او هستند، حتي ميخواهد حس بشر را حس ديگري كند، ميخواهد حيات طيبهاي بدهد كه اين حيات، همه شئون بشر از از قلب و حس و عقل ميپوشاند.
«اي كساني كه ايمان آوردهايد، دعوت خدا و رسول را هنگامي كه شما را به آنچه زندهتان ميسازد، دعوت ميكنند، پاسخ گوييد.» انفال. 24)
دين دعوت به حيات جديد ميكند و آن را در جانها ميپرورد و با حيات جديد، حس و عقل و قلب را بارور ميكند و قلب ديگري را كه صبغه و رنگ ديني پيدا كردهاند، بوجود ميآورد. چنين نيست كه دين، ولايت ذهن بشر را رها كند و بگويد با پيش فرضهايي كه از هر فلسفه و مكتبي ميگيرد، چيزي بساز، بعد با او به سراغ دين بيا و ببين تا كجابه دين محتاجي! خير، رسول است كه فكر را ميشكافد، احساس را در قلب زنده ميسازد و ديد را ديد ديگري ميكند. ولايت او در اعماق روح و ذهن و حس جاري ميشود.
البته اين حرف، مبادي فلسفي ديگري ميخواهد و با فلسفههاي رايج تحليل و تبيين نميشود. علم، هميشه پيش فرض، روش و متد دارد. اينها را از كجا ميگيرد؟ آيا از حس و مكتب مادي، يا از مكتب الهي ميگيرد؟ شما پيش فرض، آرمان و هدف و متد به علم بدهيم و بعد ببينيم كه آيا تعاريف كاربردي عوض ميشوند يا نه؟ الان معادلاتي كه در اداره جوامع بشر بكار گرفته ميشود آيا تا پنجاه سال ديگر هم همين معادلات حاكم است؟ حتماً نيست.
چگونه است كه معادلات در دستگاه مادي با تغيير پيش فرضهاي مادي و توسعه نيازهاي مادي متحول ميشود، ولي توسعه نياز ملكوتي «شرح صدر للاسلام» نتواند پيش فرضهاي خودش را ارائه كند و علم جديد بسازد؟ ولايت علم به عهده ديگران گذاشته شود؟ و انبيا دخالت نكنند؟ و بدليل اينكه امر اداره بعهده علم است، دين در اين مسئلهها حقي نداشته باشد؟!
آنچه كه از بعضي فلاسفه نقل كردهاند كه رسالت دين، موضوع و انگيزه دادن و تفسير مكاشفات است، آيا اين تنها كار رسول است؟ يعني رسول از مردم سئوال كند امروز چه خوابي ديديد!؟ و مردم بگويند و رسول تفسير كند؟ اين را كه مكاتب عرفان شرق و غرب هم انجام ميدهند. وظيفه اصلي رسول، ولايت است.
دين رشته و حبلي بين خدا و مردم، بين رسول و مردم است، يك سر آن در دست رسول و يك سر در دست مردم است. اگر مردم به قصد شيطنت و تاب سواري بخواهند آن را بگيرند، به قعر دره سقوط ميكنند. ولي اگر قصد نجات داشته باشند و بخواهند با چنگ زدن به آن، خود را برهانند، وسيله صعود و نجات آنها ميشود.
آن مكتبي كه خيال ميكند عقل، جداي از ولايت و سرپرستي ميتواند به هدف برسد، مانند آن است كه خيال ميكند دانه را كه در دل خاك مينشاند «خود» سر بر ميكشد و به خورشيد ميرسد، در حاليكه اينطور نيست. آيا اگر انرژي خورشيد به اين دانه زير زمين نرسد باز هم سر برميكشد؟
عقل شاگردان افلاطون و ارسطو و هگل و ماركس و ملاصدرا و بوعلي و عرفا همه يكي بود و همه را ميگويند «عاقل» بودهاند. چرا بين آنها اختلاف پيدا شده است؟ چون «ولايت» فرق كرده است، يكي تولي به كانت و دكارت داشته، شاگرد آنها شده، يكي هم تولي به صدرالمتألهين داشته و شاگرد اين مكتب شده است. نميخواهيم بگوييم كدام درست و كدام غلط است. اصلاً بحث بر سر درستي يا غلط بودن آنها نيست، سخن در اين است كه شكوفايي عقل به ولايت است و نه فقط ولايت زمان، بلكه ولايت تاريخي يعني اگر آنهايي كه اين تئوريها و نظريهپردازيها را در طول تاريخ داشتند، اين گونه تئوريها را ارائه نميكردند، آيا كسي ميتوانست اين تفكر را داشته باشد؟ هرگز! پس در تولاي به آنهاست كه اين چيزها را ميدانند. در تولي به فرهنگ اجتماعي و تاريخي است كه اين تفكر پيدا ميشود. تولي، يا تولاي به ولايت حق است يا تولاي به ولايت جور، دو نوع محصول هم دارد. بنابراين حتي در مورد علم، اگر ولايت حس، قلب و عقل بشر به عهده نبي(ص) بوده، «علم»، علم ديگر ميشود، تعاريف علما هم تعاريف ديگري خواهند بود كه متناسب با كاربردشان در شرايط، متناسب با توسعه نياز زمان، پيدا شدهاند.
همه بحث اين است كه اگر بينشها، شكل صحيح گرفتند، بينش از قدر خود، از آرمانها و ارزشها و... طبيعي است كه اين بينش صحيح كه از متن دين برميخيزد، مجموعه علوم و اطلاعات بشر، «اعم از اطلاعات قلبي و روحي و حسي و ذهنياش) را متأثر ميكند.
ولايت فرهنگ از آن انبياست، همانطور كه ولايت سياسي و ولايت عيني، مال انبياست، تجزيهبردار هم نيست، همه مربوط به دين است، دين با ولي معني ميشود، بنابراين، بينشها، پيش فرضها، اهداف و آرمانها، بايد به علم داده شوند. از كجا؟ از دين و مكتب؛ و اين كار عالم ديني است. تبديل كردن اين پيش فرضها و آرمانها و اهداف، به علوم كاربردي هم، كار عالم دانشگاهي است كه تبديل به يك مجموعه هماهنگ ميشود.