يادداشتهايى بر داستان سيستان؛ ده روز با رهبر
سينا محمد
حاشيههاى غير رسمى از يك سفر رسمى
«داستان سيستان، 10 روز با رهبر»، نام كتابى از امير خانى است. بگذاريد اعتراف كنم كه نوشتن درباره اين كتاب اصلاً به سببى كه ممكن است به ذهن خواننده خطور كند ربطى ندارد. آنچه ظاهراً و دفعتاً امكان دارد به عنوان دليلى براى نوشتن تصور شود، اهميت داستان يا گزارشى حول سفر رهبر معظم جمهورى اسلامى ايران آقاى خامنهاى براى مخاطبان مجله وزين پگاه حقيقت است. آن است كه اين عامل، نقشى در تصميم نگارنده براى نوشتن متن حاضر نداشت؛ من نويسنده را تا پيش از مطالعه همين كتاب نمىشناختم. خود كتاب هم، با همه لحن مطايبهآميز و سادگى و شيرينى، اثرى آنچنان درخشان نيست كه شما آثار مهمترى كه همزمان با آن منتشر شده رها كنيد و مسحور آن شويد.
اما كتاب مشخصه بىبديلى دارد كه در خوانش من، فراتر از صورتش، شكل ديگرى از قرائت را ممكن كرده است؛ و آن قرائت چيزى جز عبور از كلمات و حس مشترك و موقعيت همانند و يا در گوهر خود همانند نيست؛ البته شباهتى ظاهرى ميان موقعيت روايت و وضعيت عينى نگارنده اين مقاله وجود ندارد، اما يك نسبت مشترك ميان من و جهان من ، و نويسنده داستان سيستان و جهان او وجود دارد. به نظر من، زمانى كه اثرى، اگرچه يك گزارش سفر، مىتواند چنين لايهاى را شكل دهد و اينگونه رابطهاى با مخاطب برقرار سازد، شايسته گفتوگو است.
كتاب از همان صفحه اول، توجهام را به خود جلب كرد. آنچه «به جاى مقدمه» مىخواندم، تصويرى شفاف، بى خدشه، ساده دلانه و شجاعانه از زندگى، و واقعيت و تجربه ملموسى بود كه اين روزها هر كس مىتواند، منصفانه به واقعى بودنش مهر تأييد بزند. اين هر كس در هر دو سوى ماجرا قرار دارد؛ چه بسيار انقلابيونى كه به غرب روى آوردهاند و چه بسيار از جوانانى كه بهعكس، اصلاح خود را جز به پيوستن به جريانى مطمئن كه نشان تقوا و طلب صلاح و صالح بودن در آن موج مىزند ناممكن مىبينند؛ واقعيت اين است كه اين هر دو دسته شاهدند كه تا چه اندازه نگاهها برگشته است، محاسبهها و حسابرسىها و ترديدها جايگزين كنش آزاد، قلبى و مبتنى بر باورها و ايمانهاى بى خدشه سابق شده است. كتاب با اين خطوط آغاز مىشود؛ همان خطوطى كه توجه مرا به شدت به خود جلب كرد:
«بهمن 57 ساواكى شدهاى!»
همان شبى كه اخبار سراسرى شبكه يك، ديدار خصوصى اهل قلم با ره بر را پخش كرد(رسم الخط از نويسنده كتاب است). اولين رفيق شفيقى كه مرا در گيرنده ديده بود، به همراهم زنگ زد و اين را گفت. خنديدم.
«نخند!»
چرا جواب نداد. به جايش گفت: «چشم كورت را باز كن، آمريكا بيخ گوشمان ايستاده است، همه گرفتارىِ من اين است كه در چنين شرايطى، چرا به جاى عراق، به ايران حمله نمىكند. آن وقت تو بعد از اين همه سال رگِ ولايتت جنبيده است و رفتهاى ديدار آقا؟ ولايت يك امر درونى است؛ سابژكتيو، نه برنامهاى آفاقى و آبژكتيو دركنداكتور پخش سراسرى!
اين همه موقعيت جور شد نيامدى. آن وقت در چنين شرايطى، آن هم با جماعتى كه كلى به تو بد و بيراه گفتهاند، رفتهاى ديدار خصوصى! خداى موقعيتى تو! كاش به جاى دو واحد ريشههاى انقلاب، نيم واحد زمان سنجى پاس مىكردى».
همين آغاز بود كه مرا با دو علت نيرومند بود. نخست آنكه ديدگاه بسيارى از مذبذبين بين ذلك امروزى را فاش مىسازد؛ چه از راست و چه از چپ، كسانى كه هيچ ارتباط قلبى با انقلاب اسلامى ندارند و طبق محاسبات عقل مآلانديش به آن مىنگرند و امروز از سايه سنگين آمريكا بر منطقه رميدهاند. اگر روزى سخنى، حركتى، حضورى در همجوار جمهورى اسلامى، هر چه كه بوى انقلاب اسلامى و امام(ره) و ميراث امام را بدهد، مايه مباهات، خير دو دنيا، عاقبت بخيرى و منافع فراوان بود، امروز ترسيدگان، ترس خوردگان و دل به دنيا بستگان، هر يك به نحوى دوست دارند كه خود را از گذشته و خطاهاى گذشته، مبرّا نشان دهند و دامن بر چينند. با هزار زبان آشكار و نهان، و مستقيم و كنايه خود را طرفدار نظم موجود جهان مدرن و مخالف تجربه آرمانخواهانه امام(ره) و ماجراى انقلاب اسلامى نشان دهند و با «دنيا» آشتى كنند. آن سخن كه دوست شفيق آقاى امير خانى در تلفن به او گفت، بيانگر همين روحيه است و شروع كتاب با اين سخن، به معنى شجاعت در ساختن تصويرى واقعگرايانه است.
* * *
ولى داستان سيستان داراى مزايايى است كه آن را از همان آغاز، اثر را خواندنى معرفى مىكند.
1. داستان سيستان، شبيه گزارشهاى خبرگزارىها از سفر رهبر، لحن خشك، رسمى، كليشهاى و مستقيم ندارد؛ در حاشيهها شناور است، و براى ما فضا سازى مستند و زندهاى از واقعيتهاى ملموس معمارى مىكند.
2. داستان سيستان داراى نگاهى است كه پيچشهاى يك ذهن صميمى، نقاد و طبيعى را بازتاب مىدهد؛ ذهنى كه به انقلاب، نظام و رهبر، نه طبق قالبهاى بىجان، رسمى، كليشهاى و بىروح، بلكه با حساسيّت، باور، و پيشداورىهاى شتابزدهاى، محصول كمالطلبى مىنگرد. در انبوهى از شايعات و واقعيات غرق است واز هر نشانهاى كه بوى تقابل با خواستههاى آرمانى و صادقانه را مىدهد، منزجر است و به محض برخورد با علامتى دال بر تناقض كردار و گفتار، شروع به داورى مىكند.
3. داستان سيستان، شيطنتها، تخطىها و زيرآبىرفتنهاى مرسوم ايرانى نويسنده را نمىپوشاند و صميمانه از كلكها و حقههاى كوچكى كه نويسنده طى سفر، براى دستيابى به مقاصدش به خرج مىدهد، پرده بر مىدارد.
4. و بالاخره ارائه اطلاعات، از حقيقت باطنى مناسبات و پديدههايى كه نويسنده بدان باور دارد، با زبان غير مستقيم دلنشين است؛ چنين است كه چهره رهبرى و ارتباطشان با مردم و ويژگىهاى خويشتندارانه زندگى خصوصى و منش و كنش ايشان در سفرها، به طور قانع كننده و باورپذير ترسيم شده است.
* * *
نيز كتاب رويكردى افشاگرانه در خصوص پارهاى از روابط بوروكراتيك، اخلاقيات و مناسبات رسمى دارد كه با لحن طنز و مطايبه آميخته است؛ مىكوشم نمونهاى از هر يك را ذكر كنم:
يكم. «بنده خدايى كه رو به روى من نشسته است، انگار مىخواهد چيزى را از جيب كتش در بياورد و به ديگرى بدهد. اما هر بار كه نگاه من را مىبيند، دستش را از داخل كتش در مىآورد و صاف مىنشيند! نمىدانم چه مشكلى دارد،» (خطوطى از گزارش ديدار رهبر با نخبهگان در سفر سيستان).
چنين نثر طنزآميزى كه از قدرت بصرى كميك برخوردار است، در گزارشهاى داستان سيستان به وفور شاهد مىشود.
«دور سفره نشستهايم و قرار است شام بدهند. توى اين مراسم است كه متوجه مىشويم، در زاهدان ـ مثلِ هر جاى ديگرى ـ يك سرى آدم متنفذ هستند كه در همه اين جلسات شركت مىكنند؛ گيرم حالا هم نخبه باشند هم خانواده شهيد هم جزو علما. ديگر با موى سفيد كه نمىتوانند جز جوانان باشند! به هر رو، ده ـ بيست نفرى هستند كه در همه جلسات ره بر ـ جلسات بعدى را نيز بررسى كردم ـ حضور دارند. از ميانشان يكى ـ كه انصافاً با مزه است ـ سرشام بلند بلند به ديگرى مىگويد:
ـ قادرى!ها با توأم! تو از كى تا حالا نخبه شدهاى؟ تو را كه هميشه از كلاس بيرون مىكردند. قادرى جواب مىدهد: «از همين امروز صبح نخبه شدهام كه تو شده بودى جزو علماى استان!»
دوم. اما درباره بازتاب واكنشهاى ذهنى، برابر علائمى كه طبق ذائقه سالم نويسنده نامطبوع جلوه مىكند، اما در اصل محصول پيشداورى عجولانه او است. نويسنده چنين درگيرىهايى با خود را بارها به نمايش مىگذارد؛ وقتى كه در هواپيما متوجه مىشود كه تعدادى جوان با لباس شخصى هم به زاهدان آورده مىشوند، حال بدى پيدا مىكند و مىپندارد كه آنان براى يك استقبال فرمايشى بسيج شدهاند؛ «واقعيت آن است كه همه چيز مطبوع و خوب بود. اما من بدجورى حالم گرفته شده بود. اين همه جوان با لباس شخصى؛ بيراه نيست كه مىگويند از تهران آدم مىآورند كه استقبال را شلوغش كنند. جاى رفيق شفيقم خالى كه سرم داد بكشد: «ديدى قطار ـ قطار، اتوبوس ـ اتوبوس بسيجى مىآورند براى شعار دادن؛ ديدى يا نه؟» تازه او از هواپيما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور. ما از چى دفاع مىكرديم؟ از احمد تپل و رفقايش كه از تهران مىآيند به عنوان مردمِ هميشه در صحنه سيستان؟ چرا بىخودى رگِ گردنى مىشويم. انگار آب سردى رويم ريخته بودند. حاضر بودم همان جا از هواپيما بپرم پايين. كاش در عقب، مثل آنتولزف جعفريان باز مىشد و مىافتاديم در آسمان هندوكش.... نمىدانم شايد هم لازم باشد. قوه توجيه، بخواهى نخواهى، اين جور موارد به كار مىافتد؛ نيرو بايد بياورند، استقبال بايد پرشكوه باشد. خاصه در چنين شرايطى. بالاخره «كار ملك است اين و تدبير و تأمل بايدش...». اما مگر توجيه مىتواند حال آدم را جا بياورد.
على فهميد كه ناجور رفتهام تو لاك؛ سر صحبت را باز كرد و من مسئله مستقبلهاى غير بومى را به او گفتم. تصديق كرد، اما گفت كه چندان هم تعجب نكرده است. از قبل شنيده بوده اين قضيه را. از او پرسيدم؛ به نظرت احمد تپل چه قدر گرفته است تا به سيستان بيايد و شعار بدهد؟ احمد داشت آواز مىخواند: «كربلا كربلا ما داريم مىآييم. اگه ما نياييم يارم ميايه، دلدارم ميايه...». على خنديد. احمد را دوباره نشانش دادم و گفتم چه قدر گرفته؟ على گفت: نه! با حالتر از اين حرفهاست! اينها همين جورى مجانى مىآيند... باز هم كمى جاى خوش حالى بود...».
احتمالاً نويسنده در دلش باز فكر كرد با همان شام و نهار و عشق هواپيما سوار شدن و سفر مجانى براى يك بسيجى جنوب شهرى، مىتوان او را خريد! نكته مهم در اينجا، تصوير ذهنى بسيارى از افراد قلباً وفادار به انقلاب است كه در مدار سوء استفاده و ناباورى و نفاق قرار ندارند. آنان از ته قلب، خواهان سلامت و رابطه صادقانه حاكمان با مردم طبق الگوهاى حكومت علوى هستند، در نتيجه در برخورد با نشانههايى كه گوياى سوء استفاده از قدرت، ظاهرسازى، بازىهاى سياسى رايج حكومت گران درجهان سوم، هر گونه نقاب و نهان روشى هر گونه نشانه فساد، تزوير، قدرتگرايى و تبعيض است، فريادشان از اعماق وجودشان فرا مىآيد و در آسمان جانشان طنين مىافكند.
داستان سيستان اين روحيه را بارها نشان مىدهد، امّا نكته جالب آنجاست كه در موارد متعددى، اين پيشداورىهاى برخاسته از صداقت و آرمان خواهى و تمايل به سلامت نظام، بر بدگمانى و بىاطلاعاتى استوار است. من نمىگويم كه همواره چنين است، اما حقيقت آن است كه در بسيارى مواقع، نشانههاى صورى تفسيرى منفى مىيابد. اما واقعيت ماجرا چيز ديگرى است. ماجراى نويسنده و احمد تپل، يكى از اين موارد است. در نيمه كتاب آشكار مىشود كه اين جوانها كه با نويسنده سوار هواپيما بودند، نه براى استقبال شاهانه و فرمايشى، بلكه مأموران رسمى محافظت و امنيت بودند.
بديهى است كه هيچ كس در فضاى پر از كينه و توطئه دشمن، نمىخواهد اين وظيفه و تكليف ضرورى بر زمين بماند و جان مقام معظم رهبرى به خطر بيفتد؛ چنين امرى كاملاً ضرورى و متفاوت با آوردن مستقبلين فرمايشى است. وقتى حقيقت ماجرا بر نويسنده آشكار مىشود، احساس آرامش او عميقاً حس كردنى است. نفس راحت او از نهاد خواننده همدل با او بر مىآيد، زيرا در اعماق خواست و ذهن، آرزوى مبرّى بودن از روابط ظاهر سازانه، تمنّاى صميمانه همه دوستداران انقلابى است كه سرشار از واهمه و نگرانى درباره رشد پديدههاى ديوان سالارانه و قدرت مدارانهاند.
سوم. گفتم نويسنده تخطىهاى بازىگوشانه خود را نهان نداشته است، وجود اين گونه گزارشها، هم به صحّت متن مىافزايد و هم نشان يك روحيه عمومى در ما است. ما از ديگران طلب نظم مىكنيم، اما خود انضباطها را زير پا مىگذاريم و يا به رنگ بىانضباطى رايج در مىآييم.
ماجراى معرفى على، دانشجوى سال آخر پزشكى و دوست نويسنده، به نام عكاس حرفهاى، از اين گونه روايتها است. در مقدمه سفر به زاهدان، تصويرى عالى از سفر به نويسنده ارائه مىشود؛ همه چيز هماهنگ است. امكانات، هتل، كليه نيازهاى خبرى برآورده خواهد شد.
«من كه ديدم اوضاع تا اين حد كويت است، به كلهام زد كه يكى از دوستان جوانترم را نيز با خود به اين سفر بياورم. پيشتر با هم خيلى از مناطق ايران را گشته بوديم. ده روزى توى منطقه بشاگرد، بدون رديف بودن «هتلينگ!» عرق ريخته بوديم. حال دور از انصاف بود كه در چنين سفرى همراه نباشيم. على دانشجوى سال آخر پزشكى بود. او را به عنوان عكاس معرفى كردم. عكاس حرفهاى براى گرفتن تصوير از كادرهايى كه از چشم عكاسان رسمى دور مىماند؛ به راحتى پذيرفتند. مشكل جاى ديگرى بود. كل اطلاع على از هنر عكاسى به اندازه اطلاعات علمى من بود در زمينه تحقيقات نانو تكنولوژى و ارتباطش با ژنتيك پيش رفته...؛ حال من و على فقط منتظر بوديم كه گروه تحقيقى دنبالمان بيايند و از در و همسايه و دوست و آشنا پرس و جو كنند كه ما چه جورآدمهايى هستيم. صف چندم نماز جمعه مىنشينم؟ در راهپيمايى 22 بهمن دست چپ مان را مشت مىكنيم يا دست راست را؟ تند تند حفظ مىكرديم كه ديش نداريم. ريش داريم. آواز نمىخوانيم. نماز مىخوانيم. همسايههامان فصل انگور در زير زمين كوزه نمىگيرند، اما روزه مىگيرند و از اين قبيل سجعهاى نامتوازى!
تلفنى كه با هم حرف مىزديم، منتظر بوديم تا موقع گذاشتن گوشى، صداى گذاشته شدن گوشى سوم را بشنويم. كوچه و خيابان به هر كسى كه به ما خيره شده بود، بلند سلام مىكرديم، تازه آن هم سلام عليكم و رحمه الله، با رعايت مخارج! خلاصه تمام مشكل مان اين بود كه تحقيقات مستقيم است يا غير مستقيم. عاقبت با على به اين نتيجه مشترك رسيديم كه دم شان گرم، جورى تحقيق مىكنند كه اصلاً آدم بو نمىبرد».
به هر رو، از آنجا كه على آقاى دانشجوى پزشكى و ناعكاس به نام عكاس حرفهاى در اين سفر حضور مىيابد، كنايه نويسنده دال بر فقدان همه اين تحقيقات است. چنين روايتى چند سويه دارد.
الف. نقد ضمنى به سيستم حفاظت؛ اين نقد در جاهاى ديگرى هم كه با ديدن رهبر، افراد وظيفهشان يادشان مىرود و بىنظمى حاكم مىگردد، در كتاب وجود دارد.
ب. نمايش قاعده گريزى خود نويسنده و تقدم رفيق بازى و بازيگوشىهاى ناشى از آن، بر پايبندى بر اصول.
ج. تصويرى از ذهنيت مردم درباره كار اطلاعاتى و شنود و كنترل و متقابلاً رشد روحيهاى ظاهرسازانه كه به طنز از آن صحبت مىشود....
حقيقت آن است كه در نظامهاى باز، نظامهاى نيمه باز و نظامهاى بسته، روانشناسى سه گانهاى بر رفتار اجتماعى مردم حاكم است. در نظامهاى كنترل كننده استبدادى و اقتدارگراى علنى، نظير رژيم صدام، احساس در معرض مراقبت مدام بودن از سوى نهاد قدرت حتى آگاهانه رشد داده مىشود، زيرا اساس رابطه حكومت و مردم بر بىاعتمادى استوار است. مردم دشمنان بالقوه به حساب مىآيند، پس بايد از رأس حكومت و به ترتيب لايههاى بعدى هرم قدرت، به زور سركوب، ايجاد رعب و ايجاد ترس، از مورد مشاهده مدام قرار گرفتن دفاع كرد. در زمان محمد رضا پهلوى، اين نظم خفيه نگارى و خفيه بينى و ديوار موش دارد، موش گوش دارد، همه جا چشمهاى مخفى مواظب مردم است، از بستر تا دستشويى و... بسيار رواج داشت و حكومت خود آن را به نحو غلوآميزى تبليغ مىكرد تا مردم هرگز آزادانه به بيان آراى خود نپردازند.
در نظم دينى، ساده لوحانه است كه تصور كنيم، كنترل و مراقبتى وجود ندارد. اما اين كنترل در برابر دشمن و نقشههاى شوم ترور و آسيب است، نه براى ممانعت از بيان آراى مردم و گفت و گوى آزاد و رها از تعارفات و چاكرمنشى و چاپلوسى.
سخن بىپرده از خطاها و ضعفها در برابر مقام ولايت،محصول استقبال مقام رهبرى است. الگوهاى رفتارى اميرالمؤمنان(ع) با مردم و تشويق مردم به بيان آزادانه نقد خود و باور عميق به موقعيت برابر با مردم و نيكو دانستن نفى احساس امتياز، تفاخر، مراعات رايج مردم در برابر حاكمان و... نشان كامل اين منش و سيره است.
متأسفانه در تجربه انقلاب اسلامى، به همان اندازه كه مقام ولايت، خواهان رابطه مستقيم، بدون مجامله، دروغ، زرق و برق، تعارف و پرده پوشانه بامردم بود تا مردم با حسى از دوستى و برادرى و پدر و فرزندى و حقوق برابر و در آزادى و آرامش، با ولى فقيه ارتباط برقرار كنند، بهعكس دو گروه به شدت عليه اين درخواست رفتار كردهاند؛ ابتدا دشمنان آشتىناپذير كه با جوّ كشتار و ترور و تبليغ رسانهاى خارجى و عمل داخلى، كوشيدند اين ارتباط دوستانه و ساده را مخدوش كنند و فضايى امنيتى كه ضرورتاً در پى اين رفتار پديد مىآيد، به فاصلهها بيفزايد و رهبر را در حصار روابط حفاظتى زندانى كند و امكان تماس مستقيم، زنده و مهرآورانه را از بين ببرد.
سپس ديوان سالاران و قدرتمندان درون حكومت و احياناً مسئولان دولتى كه به دليل نگرش و ضعف شخصيتى خود، كوشيدند روابطى مبتنى بر چاپلوسى را رواج دهند. بديهى است كه افرادى هم در محيط ادارى و زندگى، براى پيشرفت عادت كردند كه از بيان صادقانه تجربهها، اعتراضها و آرا و منويات قلبى خود چشم بپوشند. نقاب زدن بر چهرهها رايج شد. رييسها و مديران و مسئولانى هم كه تحمل شنيدن حقيقتهاى تلخ را نداشتند، يا به سبب بىباورى و آلودگى خود، سرپوش نهادن بر حقايق را ترجيح مىدادند، به اين روحيه دامن زدند. در نتيجه رفتارهاى دوگانه همه جا رواج يافت و چون پيشرفت افراد در بسيارى مواقع در گرو باورها، ديدگاهها و رفتارهاى خصوصى متفاوت با ادعاها و منش و كردار اجتماعى و در محيطهاى رسمى بود، اهل دنيا اين رفتار را طبيعى پنداشتند.
همدلى من با متن آقاى رضا اميرخانى، به ويژه در چنين مواردى كه كتاب، لحن بىمجامله دارد و بدون پردهپوشى حرف دلش را بيان مىكند، يك همدلى وسيع است. او در ضمن آن، در اعماق وجودش، پر از مهر، عشق و آرزوى نيك درباره رهبرى، انقلاب، نظام و پيروزى رابطه صميمانه مردم و امامشان است، مدام از رفتار بوروكراتيك و نمايشى پردهبر مىدارد و با قلم پردهاش را مىدرّد.
چهارم. درست در اينجاست كه نمايش روابط متعالى و پراز محبت و دوستى در برخورد مردم و مقام رهبرى، از ته دل خواننده را شادمان مىكند، زيرا شادمانى درونى نويسنده را در خود نهان دارد. آنجا كه حقيقت مهر و دوستى بر همه تاريكىها و سوءظنها فايق مىآيد؛ آنجا كه مردم عادى و نه ممتازان و برگزيدگان و قدرتمندان و ثروتاندوزان، كنار على خامنهاى مىنشينند و با او از دردها و اعتراضات و شادىهايشان حرف مىزنند.
«مردم دم در ايستادهاند و هياهو مىكنند و مىخواهند داخل شوند، اما تيم حفاظت ممانعت مىكند. آقا متوجه مىشود و استكان چاى را نيمه تمام روى سينى مىگذارد و اشاره مىكند كه اهل محل داخل شوند.
مردم مثل سيل مىريزند توى خانه؛ نگرانم كه مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچههاى حفاظت به سختى سعى مىكنند كه آنها يكى يكى نزديك آقا بروند. هركدام بعد از سلام و احوالپرسى، سعى مىكند نزديك آقا روى زمين بنشينند. پيرمردى با كلاه بافتنى، كنار دست ما نشسته است و همه چيز را دوباره براى آقا مىگويد:
ـ چهار تا پسر هم دارد. شكر الله را بايد يادت باشه آقا. جوانكى بود وقتى شما رفتى. حالا عزيز الله هم ديپلم دارد. اما كسى سركار نمىبردشان. يك فكرى نبايد كرد؟
آقا مىخندد و مىگويد: چرا. چند نفرى از اعيان محله با سرو وضع مرتب نزديك مىآيند و خودشان را خيلى به آقا مىچسبانند. اما آقا انگار نمىشناسدشان. يك هو آقا آنها را كنار مىزند و به پيرمردى در انتهاى صف اشاره مىكند و با لبخند مىگويد: سلام... آى (الف) سلام را پيش از دو مد قاريان مىكشد. آقا جلو پايش نيمخيز مىشود و پيرمرد خود را روى سينه آقا مىاندازد.
ـ حاجى رحمان كجايى؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادى!
ـ پيرمرد گريه مىكند.
ـ آقا! ما را يادت هست؛ خواب مىبينم انگار.
ـ بله! حاجى رحمان! سيد نواب كجاست؟
عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمى. دستش را مىكشد روى دست آقا. يكى از محافظها به تندى دستش را كنار مىزند. محافظ مچ دست پيرمرد را مىگيرد تا به محل سرخى پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم مىشود و دست پيرمرد را در دست مىگيرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روى صورت آقا مىكشد. با گريه مىگويد:
ـ قلبم را هم عمل كردهام!
ـ آخى.
چه محبتى است ميان اين دو سر در نمىآوردم؛ آقا همان جور كه دست سيد را نگه داشته است، نگاهى به ما مىكند و مىگويد:
ـ مرد خداست اين سيد عبدالرحمن.
يك منتقد روشنفكر، با خواندن اين سطرها، فكر مىكند با تصوير مشتى عواطف مردم ساده، نمىتوان به توجيه تبعيضهاى بزرگ، رشد اقشار ممتاز و نوكيسه كه خون همين مردم را در شيشه كردهاند، مديريت ناكارآمد كه بعد از بيست و پنج سال، حتى يك دهم تقاضاهاى مردم را برآورده نكرده، و انواع زيرپا نهادن حقوق فردى و اجتماعى و بىعدالتىها، و فقدان قانون و آزادىهاى مشروع پرده كشيد.
اما يك انسان اهل ايمان كه مىداند شالوده ساختن يك كشور با الگوهاى دينى چيزى جز حاكم بودن راستى و دوستى بر رابطه امام و امت يك جامعه نيست، از وجود اين عواطف و احساسات دلگرم مىشود، زيرا وجود آن را مايه از بين رفتن همان ويرانىها و خرابىهاى اقتصادى، سياسى و اخلاقى مىداند.
اگر اراده اصلاح و دوستى با مردم در حاكمان باشد، بايد اميدوار بود، اين اراده بر حاكميت جهل، تبعيض، قدرت مدارى، ثروتاندوزى، و بىعدالتى فايق آيد و جريانهاى سوداگر و منفعتطلب و اقشار نامؤمن به آرمانهاى انقلاب به پس رانده شوند و به جاى حرفها و سخنرانىهايى كه اهداف قدرتمدارانه را نهان مىسازد، واقعا فرآيندهاى پيشرفت و تقواى اجتماعى شكل گيرد. اعتراضهاى مردم از منابر متعهد به دين، با عزم و اراده رهبرى، به اصلاح بنيادين گره خورد و گره از كار فروبسته مردم گشوده گردد. مهر و دوستى ولى فقيه و مردم، شالوده اين اميد و آينده است.
تصويرهاى گوناگون گزارش اين سفر و داستان سيستان، به اندازه يك كتاب مىتواند دستمايه تفسير واقعيت رابطه مهربار و خردمند رهبرى بامردم و ضمنا بيان مشكلات موجود، نكات منفى روابط دوستى و حكومتى با مردم، و عزم و اميد بهبود آينده قرار گيرد.
نگاه بىمماشات و افشاگر نويسنده، هم قواعد ناهنجار، هم اخلاقيات مستكبرانه، هم منافذ رسوخ كبر، هم نابهسامانىها، هم سقوطهاى نفسانى، هم قدرتطلبىها و پيمان شكنىها، و پشت كردن به ارزشهاى انقلاب را در كنار تابلوهاى زيباى رابطه مردم و رهبرى فاش مىسازد:
«در همين حين يك هو مىبينيم از صف اول جايگاه سروصدايى بلند شده است؛ همه به ترتيب درجه كنار هم نشستهاند كه يك روحانى از راه مىرسد و دنبال اين است كه در صف اول جايى براى خود دست و پا كند. حالا نمىدانم اگر در صف پشتى بنشيند، كدام حكم الهى نقض مىشود. از كارش لجم گرفته است. عاقبت از بچههاى بيت يكى به داد جماعت مىرسد و چهارصندلى به انتهاى هر رديف اضافه مىكند تا روحانى جوان هم در صف اول جا شود. كنار ما يك سرهنگ نيروى هوايى نشسته است. سرصحبت را باز مىكنيم. كمى از بدى آب و هوا مىنالد و نبودن امكانات. به آشيانههايى كه در راه ديديم اشاره مىكنم و مىگويم: در هفته چند پرواز دارند فانتومهاتان؟ يك هو مىزند به كانال غيرالمغضوب عليهم ولاالضالين! مىگويد:
ـ فانتوم! من نمىدانم! آشيانه؟ من خبر ندارم! پرواز؟ بنده اطلاعى ندارم، اصلاً شما از كجا مىدانيد كه در اين پايگاه فانتوم داريم؟
ـ از دُمشان! دُم يكى دوتاشان از آشيانه بيرون زده بود.
ـ به هر صورت من اطلاعى ندارم. اينها جزو اطلاعات محرمانه است....
قضيه دم خروس بود و قسم حضرت عباس. سرهنگ نيروى هوايى ديگر با ما حرف نزد. حتى موقع خداحافظى هم؛ انگار ما از خود سازمان سيا آمده بوديم ـ خدمت ايشان، براى تخليه اطلاعات!»
* * *
سخن گفتن از همه نكات ديگرى كه رويكردى افشاگرانه درباره عملكرد بوروكراتيك دارد، كار را به درازا مىكشاند. به دوستانى كه مايلند سفرهاى مقام معظم رهبرى را با لحنى صميمى و نگاهى ديگر مطالعه كنند، خواندن اين گزارش سفر پيشنهاد مىشود.