responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 132  صفحه : 4

بحثى در باب ضرورت نظام فكرى


فرهنگ و منظومه‌هاى معرفتى
(قسمت اول)

سيد مهدى ميرباقرى

مقدمه

موضوع بحث، نظام فكرى و نهضت نرم افزارى است. بايد مفهوم اين دو واژه و نسبت بين اين دو روشن گردد تا ببينيم آيا اصولاً نهضت نرم افزارى و نظام فكرى، دو پديده ضرورى محسوب مى‌شوند يا خير و اگر ضرورت دارند هر يك چه مفهومى دارد و ساز و كار دستيابى به يك نظام فكرى منسجم و همچنين حركت به سمت يك نهضت نرم افزارى همه جانبه چگونه فراهم مى‌شود؟
به اختصار بايد گفت: مسلماً انديشه انسان واسطه بين ايمان و عمل اوست، واسطه بين اعتقاد و عمل اوست كما اينكه در جامعه هم فرهنگ واسطه بين سياست و اقتصاد است يعنى آنچه كه رابطه ميان سياست واقتصاد را هماهنگ مى‌كند، فرهنگ آن جامعه است. حال سئوال اين است كه آيا ما نيازمند به يك منظومه هماهنگ انديشه هستيم تا بدين وسيله، تفكرات متعدد و آگاهى‌هاى مختلف در ذهن ما حول يك محور و به تبع يك مقصد و هدف، هماهنگ شود و يا اين كه ضرورتى وجود ندارد. يعنى از دو حال خارج نيست؛ يا تفكر يك فرد، به صورت يك نظام هماهنگ، بر مبنايى واحد و با هدف يكسان شكل مى‌گيرد، به طوريكه هر حوزه اى از حوزه‌هاى انديشه او به منزله بُعد و مكمل ساير حوزه‌هاى انديشه است و يا اينكه بايد تصور كرد يك انسان در عرصه‌هاى مختلف فكر، به صورت جزيره‌هاى از هم مستقل و بخش‌هاى متفاوت مى‌انديشد و حوزه‌هاى مختلف فكر او متفاوت و متغاير هستند. آيا چنين چيزى ممكن است يا امكانى براى آن قابل فرض نيست؟ طبيعتاً در جامعه نيز همين سوءال مطرح است، اگر ما فرض كنيم كه جامعه داراى واقعيت و حقيقتى وراى انسان‌ها و افراد است، آيا مى‌توان تصور كرد كه فرهنگ يك جامعه در ابعاد مختلف متفاوت و متغاير باشد؛ به طورى كه فرهنگ اجتماعى از مبانى، اهداف و غايات متفاوتى تبعيت كند و يا اينكه لازم است مجموعه فرهنگ جامعه نيز داراى يك انسجام و وحدت باشد؟

1. ضرورت نظام فكرى لازمه حقيقى بودن جامعه

اين مطلب روشن است كه اگر بخواهيم اين بحث را به شكلى عميق پيگيرى كنيم، با يك سلسله مباحث بنيادين مواجه مى‌شويم كه آنها نيز در جاى خود نياز به بحث و بررسى دارند. يكى از آن‌ها، بحث جامعه است. در رابطه با جامعه اين سوءال جدى مطرح است كه آيا واقعاً جامعه داراى وجود و پيكره حقيقى است و يا اينكه يك وحدت اعتبارى است كه از اعتبار وحدت بين افراد حاصل مى‌شود. اگر ما جامعه را اعتبارى بدانيم طبيعى است كه بحث از نظام هماهنگ انديشه درجامعه و يك نظام فرهنگى، جايى ندارد؛ يعنى اگر در جامعه شناسى ما، جامعه از حقيقت و اصالت برخوردار نباشد، طبيعتاً بحث از نظام فكرى اجتماعى بى معنا خواهد بود؛ ولى چنانچه ما براى جامعه يك وحدت و انسجام حقيقى قايل شويم و بپذيريم كه يك جامعه علاوه بر آحاد، تركيب حقيقى نيز دارد و واقعيتى است كه يكى از ابعاد آن فرهنگ است، آن وقت اين سوءال جايگاه طرح دارد كه آيا فرهنگ اجتماعى بايد از يك نظام و انسجام واحدى برخوردار باشد يا اينكه فرهنگ جامعه را مى‌توان فرهنگ بخشى دانست و هر حوزه را مستقل و جداى از ساير حوزه‌ها تلقى كرد؟ فرض كنيد بخشى از فرهنگ يك جامعه مربوط به معارف دينى است. كما اينكه بخشى از تفكرات و فرهنگ يك جامعه، فرهنگ تخصصى و فرهنگ علوم است كه در اين فرض مى‌تواند مستقل از فرهنگ معارف دينى شكل گيرد و همچنين با اين بيان، ساير عرصه‌هاى فرهنگى كه در يك جامعه وجود دارند، مى‌توانند جداى از همديگر و به صورت جزيره‌هاى مستقلى باشند و با يكديگر هيچ تعاملى برقرار نكنند.
بنابراين وقتى بحث مى‌كنيم كه براى جامعه، يك نظام فكرى منسجم لازم است و بايد يك نظام فرهنگى واحد، هماهنگ و همسان در جامعه بوجود آيد؛ اين ضرورت را بر اين فرض بنا نهاده‌ايم كه جامعه داراى يك واقعيت و حقيقت مشخص است. لذا پس از اذعان به پيش فرض حاضر اين سوءال جا پيدا مى‌كند كه آيا اين جامعه‌اى كه داراى يك وحدت حقيقى است، مى‌تواند داراى فرهنگ بخشى باشد؛ به طورى كه بخش‌هاى مختلف آن ارتباط و تعاملى با همديگر نداشته باشند و هماهنگى و وحدت رويه‌اى ميان آنها ملاحظه نشود و يا اينكه ضرورتاً لازم است كه بخش هاى مختلف تفكرات اجتماعى به سمت وحدت و هماهنگى حركت كنند؟
طبيعتاً درباره فرد نيز اين سوءال قابل طرح است كه آيا ممكن است ابعاد مختلف اطلاعات و دانش‌هاى يك فرد، از هم جدا شوند و ارتباط و پيوند بين آنها ديده نشده و تعامل بين آنها برقرار نگردد؟ اين سوءال جايگاه بسيار جدى در بحث دارد.

2. عدم اعتقاد به ضرورت منظومه معرفتى در فرهنگ گذشته

در يك دوره اى طبيعتاً به دليل حاكم بودن انديشه اى خاص، اعتقاد بر اين بوده كه لازم نيست همه بخش‌هاى مختلف انديشه‌هاى يك انسان به مثابه اعضاء و پيكره يك ارگانيزم زنده به همديگر مرتبط شوند؛ به شكلى كه منظومه منسجمى از تفكر در انسان فراهم گردد؛ چرا كه قائل بودند ممكن است يك انسان اطلاعات متفاوتى داشته باشد ولى هر يك از اين اطلاعات مربوط به حوزه‌هاى مختلف بوده و هر كدام هم از مبناى خاص خويش و به سمت اهداف و غايات خود جهت گيرى كند.

2/1. تناقض در عمل لازمه ديدگاه فوق

اما اين تفكر، چيزى نيست كه امروزه بتواند در انسان شناسى و همچنين در تحليل
انديشه‌هاى انسان، مورد قبول دنياى علم واقع شود؛ يعنى گرچه ممكن است انسان ادراكات مختلفى داشته باشد ولى چون "يك" انسان موضوع مطالعه است و طبيعتاً دستگاه ادراكى او دستگاه ادراكى واحد و منسجمى است، ادراكات متفاوت و متناقض در درون او به تناقض در رفتار ختم مى‌شود كما اينكه اگر حوزه‌هاى مختلف تفكر انسان هماهنگ نباشد و جدا و متباين از يكديگر شكل گيرد قاعدتاً رفتار انسان هم به صورت رفتار جدا از هم ملاحظه‌شود؛ يعنى انسان در صورتى مى‌تواند رفتار خود را در عرصه‌هاى مختلف هماهنگ كند كه در حوزه انديشه بتواند نسبت و تعامل بين ادراكات خود را ملاحظه كرده باشد. به عنوان مثال اگر ما در يك زمينه اى داراى معرفت دينى خاصى باشيم كه ناظر به بخشى از رفتارهاى ما باشد مثلاً در باب الگوى خوراك، پوشاك و يا الگوى رفتار سياسى خود يك معرفت دينى داشته باشيم كه ناظر به اين رفتار باشد و آن را تحت تأثير قرار دهد؛ حال اگر اين تفكر با تفكر علمى كه در باب رفتار معيشتى خود داريم، هماهنگ نباشد؛ چه خواهد شد؟ به اعتقاد ما اين امر يقيناً به تشتت در عمل منجر خواهد شد و انسان نخواهد توانست در موضع گيرى خود نسبت به موضوع واحد، هماهنگ عمل كند.
فرض كنيد در رفتار اقتصادى انسان و جامعه از منظر معرفت دينى ربا حرام است و از بزرگترين معصيت‌هاست ولى فرهنگ علمى كه در سامان دهى اقتصادى يك كشور حاكم است، فرهنگ و تفكرى است كه بهره و زمان را اصل در اقتصاد مى‌داند تا جايى كه نمى‌توان از سود پول در زمان چشم پوشى كرد. در فرض حاضر دو تفكر دينى و علمى در عمل متناقض مى‌شوند؛ يعنى شما در سامان دهى رفتار خود مجبور مى‌شويد يا توصيه‌ها و انديشه‌هاى علمى را مورد لحاظ قرار دهيد و به ناچار ارزش دينى و حكمى را كه از آموزه‌هاى وحيانى بر مى‌خيزد ناديده بگيريد و يا اينكه تفكر علمى را فداى ارزش‌هاى دينى نمائيد. بنابراين يك نحوه تناقضى در عمل نسبت به رفتار فرد پيدا مى‌شود. زيرا آن فرد انسان متدينى است و مى‌خواهد به انديشه‌هاى دينى و معرفت‌هاى شخصى خود ملتزم باشد؛ اما وقتى كه وارد تعامل با نظام اقتصادى جامعه مى‌شود، با الگوهاى علمى خاصى مواجه است كه در درون و در دل آنها ربا وجود دارد. بنابراين فرد بايد ابتدائاً اين تناقض را براى خود حل كند و موضع فكرى خود را هماهنگ كند تا رفتارش هم هماهنگ شود و از تشتت رهايى يابد.
اين مسأله فقط در بحث ربا مطرح نيست بلكه در الگوى خوراك نيز اين چنين است و در الگوى پوشاك و مسكن نيز وجود دارد. در واقع اگر انديشه انسان نسبت به ابعاد گوناگون تمامى رفتارهايى كه او از خود نشان مى‌دهد هماهنگ نباشد، طبيعى است كه دچار تشتت و تناقض در رفتار مى‌شود. و به نظر ما بسيارى از تشتت‌هايى كه در جامعه ما وجود دارد، ناشى از اين است كه سامانه فرهنگى جامعه سامانه اى نيست كه بر نظام منسجم فكرى و فرهنگى مبتنى باشد.

3. ايجاد هماهنگى حداقلى بين علوم در قبل از رنسانس

البته هماهنگى علوم گاهى به صورت جزئى ديده مى‌شود يعنى اگر همه ادوار تاريخ علم را بررسى كنيد مشاهده خواهيد كرد كه يك هماهنگى اجمالى بين نظام علوم وجود داشته است. شما طبقه بندى علم را حتى در دوره يونان باستان مشاهده مى‌كنيد كه اطلاعات را به علوم عملى و علوم نظرى طبقه بندى كرده، در متن علوم عملى و نظرى هم به طبقه بندى مى‌پردازند بنابراين ملاحظه علوم به صورت يك مجموعه از ديرباز وجود داشته است ولى اين ملاحظه صرفاً يك ملاحظه حداقلى بوده است؛ يعنى هيچ گاه دنبال اين نبودند كه همه اطلاعاتى را كه در ابعاد مختلف جامعه علمى وجود دارد، به صورت اجزاى يك منظومه ملاحظه كرده و نسبتى بين اينها برقرار كنند تا موءيد و مكمل همديگر باشند، بلكه تنها رابطه اى جزئى بين علوم مى‌ديدند و علوم را شامل و مشمول مى‌كردند و به يك معنى، علوم را طبقه بندى مى‌كردند؛ اما اين گونه نبوده است كه علوم را به صورتى طبقه بندى كنند تا وحدت رويه در علوم ايجاد شود و اطلاعات علمى دربخش‌هاى مختلف به صورت بُعد همديگر ـ نه به صورت اجزاء از هم جداـ ملاحظه شوند.

4. رنسانس سرآغاز ايجاد هماهنگى حداكثرى بين علوم

سرآغاز پيدايش اين انديشه از رنسانس و بخصوص پس از پيدايش نظريه نسبيت مى‌باشد. تا وقتى كه انديشه انتزاعى حاكم است و فرهنگ حاكم بر پژوهش و تحقيق، فرهنگِ انتزاع مى‌باشد؛ و امور را ذوات از هم جدا و نسبت به هم منفصل مى‌بينند، طبيعى است كه ملاحظه ارتباط بين امور به صورت يك نظام هماهنگ ميسر نمى‌شود. از آنجا كه انديشه نسبيت شكل گرفته است به طورى كه اشياء به صورت موضوعات به هم مرتبط ـ كه روابط و ارتباطات آنها، نسبيت آنها را تعريف مى‌كند ـ شناخته شده اند، انسجام و ارتباط بين امور به طور دقيق مورد ملاحظه قرار گرفته و سپس به سمت قاعده مندى اين ارتباط، حركت شده تا جايى كه جامعه بشرى اكنون در يك مرتبه و منزلتى است كه توسعه هماهنگ و پايدار را دنبال مى‌كند.

4/1. ملاحظه بُعدى توسعه اجتماعى در عصر جديد

در اين مرحله ابعاد توسعه ـ يعنى روابط مختلفى كه در توسعه محقق مى‌شوند ـ به صورت بُعد همديگر ملاحظه مى‌شوند؛ يعنى توسعه، «بخشى» ديده نمى‌شود بلكه توسعه، توسعه واحد و منسجمى است كه داراى ابعاد است. فرض كنيد اگر ما ابعاد توسعه را به توسعه سياسى و فرهنگى و اقتصادى تقسيم كنيم اين طور نيست كه توسعه سياسى، فرهنگى و اقتصادى به صورت اجزاء يك توسعه ملاحظه شوند؛ به طورى كه در ايجاد توسعه سه جزء از هم جدا ايجاد كنند: توسعه سياسى جداى از توسعه فرهنگى و توسعه فرهنگى جداى از توسعه اقتصادى؛ بلكه در توسعه سياسى، توسعه فرهنگى ملاحظه مى‌شود و در توسعه فرهنگى هم توسعه سياسى و در هر دو توسعه اقتصادى مورد لحاظ است. كما اينكه وقتى شما مثلاً ابعاد جسمى را ملاحظه مى‌كنيد، ابعاد در يكديگر حضور دارند؛ شما در جسم طول جداى از عرض و ارتفاع نداريد كما اينكه عرض جداى از طول و ارتفاع نداريد. در هر نقطه اى از جسم اين سه بُعد به صورت در هم تنيده وجود دارند. در جامعه هم سياست و فرهنگ و اقتصاد به صورت سه بُعد وجود دارند. هر كجا توسعه سياسى است به نحوى توسعه اقتصادى و توسعه فرهنگى هم حضور دارد و بالعكس. بنابراين امروزه در مطالعات توسعه، توسعه اجتماعى به صورت بُعدى ملاحظه مى‌شود نه به صورت «بخشى»؛ به طوريكه برنامه ريزى توسعه سياسى به صورت يك بخش جدا و ممتاز از توسعه اقتصادى و فرهنگى و يا توسعه فرهنگى جداى از اين دو ملاحظه شود؛ بلكه آنها به صورت بُعد همديگر ملاحظه مى‌شوند و انسان امروزى به دنبال هماهنگ سازى همه ابعاد توسعه بر محور يك مبنا و بر محور يك فرهنگ حركت مى‌كند.

4/2. بُعدى بودن اطلاعات، لازمه بعدى ديدن توسعه

طبيعى است كه اگر بنا شود در يك جامعه همه ابعاد توسعه به صورت هماهنگ و متوازن مورد مطالعه قرار گيرند، اين جامعه به يك نظام اطلاعات هماهنگ نيازمند است تا همه اطلاعات به صورت بُعد يكديگر ملاحظه شوند و ارتباطشان با همديگر ديده شده و انسجام پيدا كنند. البته همان طور كه گفتم اين ديدگاه به نحوى در گذشته هم وجود داشته است و اين گونه نبوده كه به طور كلى به هماهنگى اطلاعات توجه نشود؛ يعنى فرض كنيد اين طور نبوده كه وقتى مسائل مختلف فلسفى مطرح مى‌شود، توجه نداشته باشند كه بايد يك مجموعه هماهنگى بوجود آيد كه در اين مجموعه هماهنگ تناقض وجود نداشته باشد. حداقل چيزى است كه ملاحظه مى‌شد اين بوده كه اگر ما علمى به نام فلسفه داريم، لازم است مسائلى كه در اين علم مورد تحليل قرار مى‌گيرند به پاسخ‌هاى متناقض ختم نشود. تدريجاً اين امر پيشرفت كرده تا جايى كه براى يك علم مثل فلسفه، يك "مبنا" طرح كردند و آن را مبناى واحد را محور هماهنگى مسائل فلسفى قرار دادند. مثلاً قبل از دوره صدر المتألهين ـ كه ايشان مبناى اصالت وجود و ماهيت را طرح كردند و به اين بحث پرداختند كه يكى از اين دو مبنا بايد مبناى يك نظام فلسفى باشد ـ به رغم اينكه تلاش مى‌شد تا مسائل فلسفى متناقض با همديگر نباشند و انديشه‌هاى متناقض و متعارضى از سوى فيلسوف صادر نشود در عين حال وقتى در تفكرات يك فيلسوف ـ حتى در انديشه‌هاى دقيق ترين آنهاـ تأمل مى‌كنيد، مى‌بينيد شخصى مثل ابن سينا هم گاهى مبتلا به تعارض شده و بدون اينكه خود توجه داشته باشد، تفكرش در يك جا، مبتنى بر اصالت ماهيت و در جاى ديگرى مبتنى بر اصالت وجود مى‌باشد؛ در يك جا وجود را اصل قرار مى‌دهد؛ مثلاً در مسأله جبر وقتى بحث مى‌كند، كاملاً بر پايه اصالت وجود مى‌انديشد و قائل است به اينكه آن چه جعل مى‌شود، چيزى جز وجود نيست و ماهيت جعل پذير نمى‌باشد. ولى همين فيلسوف وقتى مى‌خواهد ممكنات را طبقه بندى مى‌كند، كاملاً اصالت ماهيتى فكر مى‌كند؛ از تقسيم ماهيت به جوهر و عرض آغاز مى‌كند وسپس اين مبنا را هم به بحث مقولات عشر و فروع آن تسرى مى‌دهد.
پس در نگاه آن‌ها ملاحظه هماهنگى مى‌شده ولى اين هماهنگى به اين شكل نبوده كه همه مسائل به صورت مجموعه اى كه داراى يك مبناى واحد هماهنگ مى‌باشند ديده شوند، بلكه اين هماهنگى يك نوع هماهنگى نسبى است. شما گاهى مى‌بينيد مبنا تغيير پيدا مى‌كند و حرف‌هاى يك فيلسوف بر پايه دو مبنا كه متناقض است، به وجود مى‌آيد؛ زيرا در طبقه بندى قديم به دنبال ايجاد يك هماهنگى و وحدت رويه بين علوم نبودند به اينكه بگويند: آنچه كه در سياست مدن يا تدبير منزل گفته مى‌شود حتماً بايد با آنچه كه در فلسفه نظرى گفته مى‌شود هماهنگ باشد. آنها اصولاً هماهنگى كامل بين اين امور را لحاظ نمى‌كردند يعنى هيچ وقت نمى‌گفتند كه ما بايد اين امور را به صورت ابعاد يك منظومه كه تفكر موجود در اين منظومه، بر مابقى ابعاد منظومه تأثير بگذارد و هر جابجايى كه در يك مسئله اتفاق مى‌افتد تأثير آن در مابقى مسائل ديده شود ببينيم. اين نگاه را نمى‌توان در منظومه معرفتى گذشته ملاحظه كرد. چرا كه اساساً در دوره‌هاى گذشته به دنبال ايجاد چنين هماهنگى و وحدتى نبودند؛ يعنى دنبال اين نبودند كه همه علوم را به صورت سلول‌هاى يك پيكره كه رفتارشان كاملاً هماهنگ و متوازن است ملاحظه كنند. گر چه آنها ارتباط اجمالى را ملاحظه مى‌كردند و به طبقه‌بندى علوم مى‌پرداختند مثلاً در هندسه اقليدسى مى‌بينيد تحليلى كه از مبانى اين هندسه يعنى از خط و نقطه ارائه مى‌شود به گونه اى است كه همه مسائل اين علم را به صورت يك مجموعه واحد به هم گره مى‌زنند به طورى كه اگر شما بتوانيد اثبات كنيد كه يك ادعا كه در مسأله هندسى مطرح شده غلط است همه مسائل هندسى اقليدسى زير سوءال رفته و مورد ترديد قرار مى‌گيرند؛ مثلاً كافى است اثبات كنيد كه زواياى مثلث 180 درجه نيست در اين صورت ساير احكام هندسى هم مورد ترديد قرار مى‌گيرد، يعنى ديگر نمى‌توانيد ثابت كنيد كه مثلاً مجموعه زواياى مربع 360 درجه است و هكذا بقيه احكام هندسه اقليدسى ناگزير مورد ترديد قرار مى‌گيرد. اين مرتبه اى از هماهنگى در مسائل يك علم است كه تأثير در هر مسأله به مبانى علم سرايت پيدا مى‌كند و با نقض مبانى ساير مسائل هم مورد نقض قرار مى‌گيرند. يعنى اگر شما يكى از مسائل هندسى را ابطال كرديد همه دستگاه هندسى ابطال مى‌شود زيرا اين مسأله و اين حكم مبتنى بر پيش فرض‌ها و مبانى هندسى اقليدسى است و هرگاه ترديدى در يكى از مسائل پيدا شد آن مبانى مورد ترديد قرار مى‌گيرد و طبيعى است اگر آن مبنا مورد ترديد قرار گرفت كليت علم نيز مورد بازنگرى قرار خواهد گرفت. پس در آنجايى كه شما تفكرات بشرى را به صورت يك منظومه منسجم كه بر پايه يك مبنا شكل مى‌گيرند ملاحظه مى‌كنيد هر مسأله اى با كل منظومه مرتبط است.
در فلسفه هم تقريباً چنين امرى وجود دارد؛ يعنى شما اگر فرض بكنيد يكى از احكام ناشى از اصالت وجود را نقض كنيد خود دستگاه اصالت وجود نقض شده و طبيعى است كه ما مى‌بايست در مبنا تجديد نظر بكنيم كه در اين حالت كل دستگاه اصالت وجود دستخوش تحول مى‌شود و همه احكام فلسفى ما مورد ترديد قرار مى‌گيرد. ولى اگر شما براى علم مبناى واحد قرار ندهيد و ارتباط مسائل را با مبنا در نظر نگيريد طبيعى است كه ممكن است شما يك مسأله را در علم ابطال كنيد كه هيچ ارتباطى به ساير مسائل پيدا نكند و مسائل ديگر مورد ترديد قرار نگيرد. گاهى در فلسفه اى كه مبتنى بر مبناى واحد شكل نمى‌گيرد، اين اتفاق مى‌افتد و شما مى‌بينيد يك مسأله مورد نقض قرار مى‌گيرد ولى اين نقض به ساير مسائل كشيده نمى‌شود در حاليكه اگر همه مسائل به صورت يك منظومه متحد ملاحظه بشوند هر گاه نقض در يك مسئله وارد بشود ساير مسائل هم مورد ترديد قرار مى‌گيرند. باز به عنوان مثال اگر شما در فلسفه اثبات كنيد كه ضرورت علت و معلولى تمام نيست بايد كل احكام فلسفى مورد ترديد قرار بگيرد و كاخ انديشه فلسفى فرو بريزد؛ به خاطر اينكه اين ترديد در مبناى فلسفه وارد شده و طبيعتاً كل احكام فلسفى بايد تغيير كند. در نزاع بين متكلمين و حكما ، متكلمين اين اصل را زير ترديد قرار دادند ولى ساير مسائل فلسفى را مورد ترديد قرار ندادند اين امر ناشى از اين است كه مسائل فلسفى به صورت يك منظومه ملاحظه نشده يا اينكه يك فيلسوف وقتى مبتلا به يك اشكال در يكى از مسائل فلسفى مى‌شود از اظهار نظر در اين مسأله رفع يد مى‌كند يا اينكه نظر خود را نقض كرده و به تجديد نظر مى‌پردازد ولى شما مى‌بينيد كه او ارتباطى بين مسأله و ساير مسائل ملاحظه نمى‌كند. چنانكه روشن شد اين امر آن جايى است كه علم را به صورت منظومه نمى‌بيند. به تعبير ديگر او منطق و ابزارى كه بتواند رابطه بين يك مسأله را با مبنا و ساير مسائل ملاحظه كند و مجموعه را به يك مجموعه هماهنگ تبديل بكند در اختيار ندارد. اين نكته به فلسفه اختصاص ندارد؛ بلكه در ساير علوم هم همين گونه است.
بنابراين اگر ما مدعى نظام فكرى مى‌باشيم معنى نظام فكرى اين خواهد بود كه مجموعه انديشه يك انسان به مثابه منظومه واحدى در بيايد كه از مبناى واحد برخوردار است؛ به طورى كه ترديد و تجديد نظر در هر مسأله به كل علم سرايت پيدا مى‌كند و آن را تبديل و جابجا مى‌كند و مورد ترديد و تغيير قرار مى‌دهد. اگر ما منطقى داشته باشيم كه با آن، نظام فكرى منسجم را مورد مطالعه قرار بدهيم قاعدتاً اين منطق فكرى به ما توانايى خواهد داد كه هر گاه در يك مسأله تجديد نظر كرديم بتوانيم نسبت اين تغيير انديشه را در كل منطق فكرى مطالعه بكنيم. حالا اگر به يك مرتبه برترى رسيديم و توانستيم در علوم يك جامعه، وحدت رويه ايجاد كنيم به اين معنا كه كل اطلاعات يك جامعه را به صورت يك منظومه منسجم در بياوريم در اين صورت ترديد در يك مسأله در منظومه فكرى اجتماعى بايد بر كل آن منظومه تأثير بگذارد يعنى در مرحله اى كه ابزار شما دقيق مى‌شود بايد قادر باشيد اين تغيير را مورد مطالعه و ملاحظه قرار بدهيد.
بنابراين اگر جامعه بتواند به يك نظام فكرى منسجم دست پيدا كند و مجموعه فرهنگ اجتماعى به صورت نظام اطلاعات هماهنگ رشد يابد و فراورى اطلاعات در جامعه به سقفى برسد كه همه اطلاعات جامعه به سمت وحدت رويه حركت بكنند شما بايد توانسته باشيد ارتباط بين ابعاد مختلف ادراكات اجتماعى برقرار كنيد به طورى كه آثار تغيير در هر علم يا تحول در مبناى هر علم در ساير علوم مورد مطالعه و دقت قرار بگيرد.
ادامه دارد

نام کتاب : پگاه حوزه نویسنده : دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم    جلد : 132  صفحه : 4
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست