مهمترين ويژگى جهان در سالهاى پس از جنگ جهانى دوم، جنگ سرد و مبارزه ايدئولوژيك ميان دو قطب شرق و غرب است; ايالات متحده امريكا پس از پايان جنگ جهانى دوم (1945 م) به عنوان تنها برنده واقعى و بزرگترين قدرت اقتصادى و نظامى، از ضعف اروپا استفاده كرد و وارد صحنه بينالمللى شد و ژستحافظ و نگهبان جهان سرمايهدارى را به خود گرفت.
از طرفى اتحاد جماهير شوروى سابق، به مثابه طلايهدار نظام سوسياليستى، رقابتسختى را بر سر تقسيم مناطق تحت نفوذ امريكا آغاز كرد.
شوروى هر چند به خاطر خسارت فراوان جانى و مالى ناشى از جنگ، به لحاظ اقتصادى توان رويارويى با امريكا را نداشت، اما با توجه به پيشرفتهاى چشمگير تسليحاتى رقيب قدرتمندى براى امريكا محسوب مىشد.
در اين برهه از زمان، صفبندى جديد «نظام دو قطبى سازشناپذير» به وجود آمد; ديالكتيك منازعات موجب مىشد كه هر كنش و واكنشى، به عنوان نوعى تهديد توسط طرف ديگر محسوب شود.
دوران دو قطبى تا پايان دهه پنجاه قرن بيستم ادامه داشت; هر چند به ظاهر جنگى وجود نداشت، اما زمانه آبستن حوادثى مرگبار بود. تا اينكه در سالهاى اوليه دهه 1960، پس از بحران موشكى كوبا، نظام دو قطبى سنتى به پايان رسيد و دوران جديدى كه در روابط بينالملل به «دوران تنش زدايى» معروف است، جايگزين آن شد.
در دوران تنشزدايى، هر چند دو ابرقدرت، در مواضع متعصبانه خود نسبتبه هم تجديد نظر كردند، اما مسئله حياتى براى آنها تامين امنيتبود كه با وجود انبوه سلاحهاى كشتار جمعى به سادگى ميسر نبود.
در دهههاى 1970 و 1980 دو ابرقدرت، با رويكردهاى جديدى مواجه شدند; جنگ ويتنام بر اقتصاد داخلى امريكا و تورم زايى در آن كشور تاثير به سزايى داشت. ميان، دولت نيلسون، با استراتژى جديدى امكان عقبنشينى «آبرومندانه» از ويتنام را فراهم ساخت. در اين ميان، دولتشوروى نيز كماكان با مشكلات اقتصادى و ركود تجارى درگير بود.
طى اين دو دهه، آلترناتيوهايى براى دو قطب بزرگ پيدا شدند; ژاپن و جمهورى فدرال آلمان، به طور برقآسا و اعجاب انگيزى به مقام دو ابرقدرت و «دو غول» اقتصادى ارتقا يافتند. جمهورى خلق چين، با قدرتى فوقالعاده از نظر اقتصادى و اتمى ظهور كرد. كشورهاى عضو اوپك نيز توانستند، دست كم از نظر اقتصادى در معادلات سياسى و بينالمللى تاثيرگذار باشند. با توجه به مطالب فوق، اين نتيجه به دست مىآيد كه در دهه 1980، جهان به جاى دو قطبى به «چند قطبى» مبدل گرديد.
بالاخره در سال 1985، با روى كار آمدن ميخائيل گورباچف در اتحاد جماهير شوروى، برنامه اصلاحات اقتصادى يا «پروستريكا» ارائه شد. با اجراى پروستويكا، زمينه فروپاشى يكى از قطبهاى سنتى در صحنه بينالمللى فراهم شد.
در اوايل دهه 1990، بروز بحران خليج فارس و توسعهطلبى جورج بوش پدر و تاييد خط مشى سردمداران امريكا از طرف شوروى، خبر از ظهور يك «نظم نوين جهانى» را داد. شوروى در ماجراى خليج فارس نقش يك واسطه را بازى مىكرد كه فقط ميانجيگرى مىكرد. جورج بوش در سخنرانى خود خطاب به كنگره امريكا گفت: «جنگ خليج فارس، نخستين آزمون براى پديدار شدن يك نظم نوين بود، جهانى كه در آن يك نظام جديد حاكم است (1) ».
نظم نوين جهانى New world order ] » يا فرايندى كه از سالهاى آغازين دهه 1990 ميلادى، توسط جورج بوش پدر وارد عرصه اصطلاحات سياسى بينالمللى شد، به معنى اين است كه با فروپاشى نظام سياسى اتحاد جماهير شوروى و بلوك شرق و از بين رفتن رقابت قدرتها، جهان از اين پس صاحب نظام نوينى شود كه با نظام گذشته تفاوت دارد و بر قدرت همه جانبه آمريكا و كشورها غربى استوار است. اگر چه تاكنون بررسى تئوريك در مورد اين واژه انجام نگرفته و بىترديد ارائه تعريفى مبتنى بر عقل و واقعيتبراى نظم نوين جهانى وجود ندارد.
زبيگنيو برژينسكى مشاور امنيت ملى اسبق امريكا مىگويد: «نظم نوين جهانى، تاكنون شعار بوده، مطمئن نيستم رئيس جمهور هم معنى آن را بداند كه چيست؟ من نمىدانم معنى واقعى آن چيست. در حال حاضر، در جهان تنها يك ابرقدرت وجود دارد كه آن هم ايالات متحده است». (2)
برخى از تحليلگران اصطلاح «نظم نوين جهانى» و عباراتى نظير آن را چيزى جز كلماتى فريبنده و دلنشين براى انحراف افكار عمومى جهان نمىدانند; جوزف ناى رئيس مركز بينالمللى دانشگاه هاروارد مىگويد: «نظم نوين جهانى، امنيت دسته جمعى، وابستگى متقابل كشورها به يكديگر، متوقف ساختن اقدامات سلطه جويانه منطقهاى براى جلوگيرى از فروافتادن امريكا در سراشيب سقوط است. گاه كلمات پرطمطراق راه را بر افكار ساده و روشن سد مىكند (3) »
2. اهداف نظم نوين جهانى
عده محدودى كه اغلب از قدرتمندان ايالات متحده هستند، اهداف مثبت و خردگرايانهاى براى مفهوم نظم نوين جهانى بر شمردهاند كه به مهمترين آنها اشاره مىشود;
الف. ديدگاه ارزشى; مفاهيمى نظير عدالت، نوع دوستى، امنيت و دفع ظلم، از هنجارهاى ثابت و ارزشى تمامى جوامعبشرى هستند. برخى از سياستمدارن كوشيدهاند تا از اين زوايا به توجيه نظم نوين جهانى بپردازند و آن را به عنوان ارزشى ثابت كه در پى دستيابى به موارد مذكور است، به جهان حقنه كنند.
جورج بوش پدر نظم نوين جهانى را اينچنين تعريف مىكند: «نظم نوين جهانى مىگويد كه بسيارى از كشورها با سوابق نامتجانس و همراه با اختلافات، مىتوانند دور هم جمع شوند تا از اصل مشتركى پشتيبانى كنند و آن اصل اين است كه شما با زور كشور ديگرى را اشغال نكنيد...» (4) بديهى است امريكايىها از زمان پىريزى چنين نظرياتى، كمترين التزامى به آنچه خود معتقدند نداشتهاند و به تعبير «نوام چامسكى» ، نظم نوين جهانى تعبير تازهاى از توسل به زور و انقياد مضاعف ملتها است.
ب. ديدگاه اقتصادى; كارشناسان در مورد رويكرد اقتصادى نظم نوين جهانى به دو دسته تقسيم مىشوند; برخى نظم نوين جهانى را موجب رشد و ترقى اوضاع اقتصادى كشورها مىدانند و عدهاى نيز آن را موجب شكاف طبقاتى بيشتر اقتصادى بين ملتها مىدانند.
كن گالبرايتبا تصورى خوشبينانه به رهيافت اقتصادى نظم نوين جهانى مىگويد: «اگر قرار باشد نظم نوين جهانى مفهوم و تاثير داشته باشد، بايد فقر را به عنوان منبع اوليه بىنظمى در نظر بگيرد; اين امر به مفهوم تداوم و ارسال مقدار زيادى از منابع كشورهاى ثروتمند به كشورهاى فقير است (5) ».
در مقابل، تحليلگران بسيارى كه مخالف نظم نوين هستند، آن را ابزارى براى سلطه بيشتر امريكا بر اقتصاد جهان مىدانند كه شكاف اقتصادى را تشديد مىكند. ويليام ورتى روزنامه نگار امريكايى مىگويد: «نظم نوين جهانى جورج بوش، يك طرح سازماندهى شده براى شكل دهى تازه به استعمار در جهان سوم است تا منافع امريكا باز هم تامين شود. جنگ خليج فارس يك نمونه درجه اول در اين زمينه است (6) ».
3. نظم جهان در آستانه نظم نوين جهانى
الف. رويكرد نظم نوين جهانى در خاورميانه; جالب است امريكايىها كه همواره خود را معمار و مبتكر بىچون و چراى نظم نوين جهانى مىدانند، پس از فروپاشى اتحاد جماهير شوروى، نظم نوين جهانى را با جنگ اول خليج فارس آغاز كردند. جنگ اول خليج فارس در سال 1991 امريكا را به عنوان تنها قطب مانده در جهان مطرح كرد و اين امر كشورهاى شمال را ناچار كرد كه به خواستههاى اين ابرقدرت تن در دهند. گذشته از آلمان كه خواه ناخواه پس از پايان جنگ سرد و اتحاد دو آلمان، مىتواند در تحولات جهانى تاثير گذار باشد، دو قطب استعمار گرسنتى ديگر اروپا، يعنى فرانسه و انگلستان، هر كدام نسبتبه نظم نوين جهانى و قدرت مطلقه آمريكا رويكرد متفاوتى داشتند; فرانسه از زمان شارل دو گل، با سوءظن به امريكا نگريسته است و همواره در صدد بيرون آمدن از زير چتر حمايتى يا رهبرى امريكا بوده است و همچنان بدبينى خود را نسبتبه سياستهاى امريكا حفظ كرده است; چنانكه در طى دو بحران خليج فارس در زمان جورج بوش پدر و پسر، همواره يكى از مخالفين سياستهاى آنها بوده است و ترجيح داده است كه در كنار مسكو بماند و بيشتر تمايل داشته است كه مواضع خود را از مجارى سازمان ملل دنبال كند. فرانسوا ميتران رئيس جمهور وقت فرانسه اعلام كرد: «يك امريكايى صلح دوست، نمىتواند نظامى را بر ديگران تحميل كند. از حالا به بعد هيچ كس نمىتواند مدعى شود كه يك كشور براى همه تصميمگيرى كند (7) ».
در مقابل، انگليسىها پس از به وجود آمدن نظم نوين جهانى، هميشه در كنار امريكايىها بودهاند و در دو جنگ پياپى خليج فارس، مهمترين متحد سياسى و نظامى امريكا بودهاند; هر چند انگليسىها از روند تحولات اروپا خوشبين نيستند و خود را آينده اروپا، داراى نقش كمترى احساس مىكنند; آنها همواره نسبتبه آينده احساس منفعلى دارند. داگلاس هرد مىگويد: «انگليس هيچ برنامهاى براى آينده ندارد و تا جايى كه من مىدانم امريكا، روسيه و يا فرانسه هم برنامهاى ندارند. ايده آمريكاى صلح دوست، با يك آتلانتيك صلح دوست غير واقعگرايانه است». (8)
جورج بوش، پس از پايان جنگ اول خليج فارس، به اعضاى كنگره اعلام كرد كه برقرارى امنيتخاورميانه مستلزم تحقق چهار اصل مهم است; حل و فصل مناقشات منطقهاى، كنترل تسليحاتى در منطقه، تركيبات جديد امنيت منطقهاى، ترغيب دموكراسى، عدالت اجتماعى و شكوفايى اقتصادى در منطقه. (9)
امريكا پس از مختومه شدن جنگ سرد، بيش از هر نقطهاى در جهان، قدرت خود را در خاورميانه متمركز كرد. خاورميانه، علاوه بر تامين منافع اقتصادى، به ويژه نفت، از نظر استراتژى در بردارنده دو نقطه قدرت موازى و متضاد با هم نيز هست; ايران تنها قدرت نظامى متكى به خود در خليج فارس و اسرائيل سمپات درجه اول امريكا است. از اين رو امريكايىها خود را عامل اصلى امنيت در منطقه مىدانند و در اين راستا است كه در فاصله 12 سال، دو جنگ ويرانگر را در مسير نظم نوين! در يك منطقه به راه انداختهاند. جوزف ناى مىگويد: «سه انگيزه اصلى براى امريكا در خليج فارس وجود دارد; نفت، نظم، اسلحه. 40 درصد انرژى مورد نياز امريكا از نفت تامين مىشود كه يك چهارم از اين مقدار از خليج فارس تامين مىگردد; از ميان اين سه انگيزه، آنچه كمتر قابل لمس است، نظم و امنيت جورج بوش است».
ب) جامعه اروپا و نظم نوين جهانى: اروپا پيش از جنگ جهانى دوم، مركز ثقل سياست جهانى بود، اما پس از جنگ، به لتخرابىهاى فراوان در آن ديار، مردم اروپا روحا محافظه كار شدند و به اين دليل است كه اروپا پس از جنگ جهانى، به صحنه رقابت جهانى دو ابرقدرت خارج از اروپا مبدل شد. رقابت دو ابرقدرت در اروپا، نه تنها از ناسيوناليسم سنتى نشات مىگرفت، بلكه با يك عنصر قوى جديد، يعنى ايدئولوژى تغذيه مىشد و پس از گذشت 45 سال كشمكش در نهايت ايالات متحده پيروز شد و توانست از تسلط اتحاد شوروى بر (اروپا - آسيا) جلوگيرى كند و ايدئولوژى آن را نيز بىاعتبار كند. كشورهاى اروپاى شرقى كه زير نفوذ شوروى، داراى حاكميتى سوسياليستى بودند، به سرعتخود را با نظام سرمايهدارى غربى تطبيق دادند; گرچه ادغام اروپاى شرقى در اروپاى غربى و فروريختن ديوار برلين، نشانگر پيروزى غرب پس از اتمام جنگ سرد بود، اما بافت جديد آلمان در هيبت جديد مىتوانست، براى آمريكا مشكل آفرين باشد. بىترديد آلمان با توجه به قدرت اقتصادى، تكنولوژيكى، جمعيتى و ژئواستراژيكى مىتواند، نقش مؤثرى در جامعه اروپا و پيمان آتلانتيك شمالى (Nato) ايفا كند كه خوش آيند ايالات متحده امريكا در نظم نوين جهانى نيست.
نظم نوين جهانى، هر چند در خاورميانه و برخى ديگر از مناطق آسيايى، در راستاى تامين منافع آمريكا بود، اما در اروپا براى آنها موفقيتآميز نبود، چون فرايند اروپاى مشترك و واحد را به دنبال داشت كه چاپ پول يورو در مقابل دلار و ايجاد جامعه اروپا (EC) و كنفرانس امنيت و همكارى اروپا (Csce) از رهآوردهاى آن است.
همكارى جديد اروپا، بسيار پيچيدهتر از دوران جنگ سرد است و اينكه روند همكارىهاى بين دو قاره امريكا و اروپا متاثر از چه عناصرى خواهد بود، در هالهاى از ابهام است. اروپاى جديد تا چه اندازه اهداف نظم نوين واشنگتن را دنبال مىكند؟ آيا اين قطب اقتصادى دنيا، پس از جنگ سرد نيز طرحهايى براى ارائه نظم نوين اروپايى دارد؟ يا بار ديگر دنبال روى سياستهاى واشنگتن خواهد بود؟ آنچه واضح است و در جنگ دوم خليج فارس شاهد آن بوديم، اين است كه اروپا در آينده پشتيبانى كمترى از سياستهاى آمريكا خواهد نمود.
همانگونه كه اشاره شد، اروپا پس از تجربه تلخ دو جنگ جهانى ويرانگر، برخلاف امريكا تمايل چندانى به حمله نظامى ندارد، از طرفى نيز اروپايىها با امريكايىها در مسائل استراتژيكى اختلاف ايدئولوژى دارند. هنرى كسينجر وزير امور خارجه اسبق امريكا مىگويد: «امريكايىها تاريخ را يك جريان قطعى و مداوم مىبينند كه در حركتخود در نهايتبه پيروزى دموكراسى، اقتصاد آزاد و امنيت دسته جمعى ختم خواهد شد، اما اروپايىها برخلاف ما، تاريخ را دايره بستهاى از حوادث مىدانند كه مىتواند تكرار شود و باز به نقطه اول باز گردد». (10)
نتيجه:
نظم نوين جهانى به رغم عنوان گول زننده آن، شكل جديدى از استعمار نو است كه جهان را به سمت و سوى مخاصمه و تلاطم سوق مىدهد. در جهان پس از جنگ سرد، همچنان منافع امريكا در صدر مطالبات بشرى خواهد بود.
بسيارى از صاحبنظران در غرب معتقدند كه دنيا وارد مرحله خطرناكى شده است. در دوران جنگ سرد بسيارى از مسائل در چارچوب رقابتشرق و غرب قابل پيش بينى بود; ثبات سياسى و امنيتى دست كم در اروپا برقرار بود كه ناشى از توازن قوا، بالاخص در بعد هستهاى و استراتژيك ميان دو ابرقدرت بود. در حال حاضر، توازن و تعادل دو نظام بينالمللى در هم ريخته است و تا تعيين نظام جايگزين، هالهاى از ابهام در افق بينالمللى پديدار گشته است. در دوران جنگ سرد، كشورهاى جهان سوم، به علت نزديكى به يكى از دو قطب بزرگ، از مصونيتى نسبى برخوردار بودند، اما اكنون امريكا قدرت بلامنازع جهان است و بدون واهمه از واكنش رقيب، بىمهابا به هر سرزمينى دست تطاول دراز مىكند، حمله مىكند، دستگير مىكند، محاكمه مىكند و طرفه آنكه اين اقدامات را در سايه گسترش مردمسالارى و حصول دموكراسى انجام مىدهد.
تمامى ابعاد نظم نوين جهانى بر پايه منافع و توسعهطلبى آمريكا استوار است. در فضاى توام با تهديد و نظامىگرى كه از طرف آمريكا نسبتبه كشورهاى مستقل و نيمه مستقل به وجود مىآيد، دموكراسى واقعى هيچگاه بروز نمىكند، بلكه موجب به وجود آمدن نظامهاى غير دموكراتيك و يكه سالار (Autocracy) مىشود. ماهاتير محمد نخست وزير سابق مالزى معتقد است: «هدف جديد امريكا، استفاده از زور، براى سروسامان دادن به اقتصاد درحال ركود آن كشور است... ; اگر با آمريكا دوستباشيد همه چيز عالى است، اما اگر آنها را برنجانيد، آنها دستبه اقداماتى شبيه به آنچه در پاناما اتفاق افتاد مىزنند، و ديگر شوروىاى وجود ندارد كه بتوان به آن روى آورد.» (11)
دوران جنگ سرد هر چند از جهاتى رعب و وحشت وقوع جنگ سوم جهانى را به دنبال داشت، اما با توجه به معادله قدرت، امنيت نسبى را نيز به همراه داشت، ولى درعصر نظم نوين جهانى، اثبات و امنيت تقريبا به طور كامل براى هيچ كشورى - حتى آمريكا - وجود ندارد و عامل اصلى اين بىثباتى خود آمريكايىها هستند كه با اقدامات عجولانه و ناشايست، مقاومت تودهها را بر مىانگيزند; ويليام ورتى، روز نامه نگار برجسته آمريكايى مىگويد: «نظم نوين همان ديپلماسى قايقهاى توپدار است كه در دوران ريگان، حمله به گرانادا و ليبى رخ مىدهد و در دوران جورج بوش در پاناما و خليج فارس رخ مىدهد. (12) »