ميزگرد فلسفهشناسي(1)
چيستي فلسفه
با حضور حضرت آيتالله مصباح يزدي و دكتر محمّد لگنهاوزن
معرفت فلسفي: لطفا بفرماييد تعريف فلسفه از نظر شما چيست و چه تفاوتي با ديگر شاخه هاي معرفت دارد؟ آيا تفاوت آنها در موضوع است يا در روش و يا در هر دو؟
استاد مصباح: واژه فلسفه امروزه كاربردهايي بسيار متفاوت دارد و معنايي واحد، كه همه پذيرفته باشند، دستكم، بنده برايش نميشناسم. فلسفه يك معناي عرفي متداول و غير اصطلاحي دارد كه عبارت است از: بحث درباره چرايي يك مطلب يا چرايي يك گزاره. مثلا ميگويند: فلسفه اين قانون چيست؟ يا فلسفه اين حكم چيست؟ در گفتوگوهاي رايج، منظور آن است كه حكمت وضع اين قانون چيست و چرا اين حكم را پذيرفتهاند؟ البتّه اين با معناي اصطلاحياش نيز بيمناسبت نيست، ولي عين معناي اصطلاحي نيست. شبيه آن است كه ميگوييم: حكمت اين كار چيست؟ زيرا واژههاي حكمت و فلسفه با هم تشابه بسياري دارند. از اينرو، به جاي اينكه بگويند: حكمت اين كار يا قانون چيست؟ ميگويند: فلسفهاش چيست؟ اين معنايي عرفي است كه نظر فيلسوفان نيست و جاي بحث هم ندارد.
امّا در اصطلاحات علمي - دانشگاهي و محافل فلسفي، اين واژه معاني بسيار متفاوتي دارد و در طول تاريخ فلسفه نيز در هر زماني، معاني گوناگوني از آن اراده كردهاند. برخي زمانها معنايش را گسترش دادهاند و زماني ديگر، از آن كاستهاند و در معناي محدودتري به كار بردهاند. گاهي نيز تحوّلاتي يافته و معنايي مباين با معناي پيشين پيدا كرده است. اگر از منظر تاريخي بنگريم، كهنترين اصطلاح در تاريخ فلسفه مكتوب، همان اصطلاح يونانيها است: فيلاسوفس. يونانيان اين اصطلاح را به معناي دوستدار علم و حكمت به كار ميبردهاند؛ يعني كسي كه معتقد است حقيقت ثابتي هست و تلاش ميكند آن را اثبات كند. فلسفه (= فيلسوفي كردن) شامل همه رشتههاي معرفتي ميشد؛ رشتههايي كه به گونهاي با دليل عقلپسند، اثباتپذيرند. تنها چيزي كه - ظاهرا - در آن زمان از حوزه فلسفه بيرون بود، رشتههايي بود كه جنبه قراردادي محض داشتند، مانند شعر كه جزو فلسفه نبود يا مقرّراتي كه در كشوري رايج بود و جنبه حقوقي داشت. صرف قراردادها و قوانين موضوعه را جزو فلسفه به شمار نميآوردند؛ زيرا راه اثبات عقلي و علمي نداشتند. به هر آنچه از راه قياس يا استقرا قابل اثبات عقلي بود، فلسفه ميگفتند. اين عامترين اصطلاحي است كه در آن زمان رايج بوده و هنوز هم كم يا بيش به اين معنا به كار ميرود.
در قرون وسطا، معناي فلسفه از اين نيز گستردهتر شد. حتّي ادبيّات را به حوزه فلسفه راه دادند. اصطلاح (Ph.D) كه در همه رشتههاي علمي به كار ميرود و به معناي دكتر فلسفه است، به رشته علمي خاصّي اختصاص ندارد؛ همه علوم عقلي، تاريخ، ادبيّات و مانند آن را شامل ميشود و اين به ظاهر ميراث دوراني است كه فلسفه چنين اصطلاح عامّي يافته است.
اصطلاحي ديگر، درست در نقطه مقابل اين اصطلاح پيدا شد؛ آن زمان كه روش تجربي در علوم اوج گرفت و گونهاي حسگرايي در ميان فيلسوفان و دانشمندان رواج يافت و اصطلاح (ساينس) Science را به كار بردند. آنها به رشتههاي علمي و آنچه با روش تجربي قابل اثبات نبود، چندان بهايي نميدادند. بنابراين، آنچه قبلا با روشي خاص مطرح ميشد و جزئي از فلسفه بود - مثل طبيعيات، فلكيات، متافيزيك و چيزهايي از اين قبيل - يكي يكي از حوزه فلسفه خارج و به نام علمي خاص ناميده شد و باقي ماند آن شاخههايي از دانش بشري كه با روش تجربي قابل اثبات نبود. هنوز هم اين اصطلاح در بعضي محافل غربي به صورت جدي به كار ميرود كه فلسفه را در مقابل علم به كار ميبرند و يك بار منفي دارد؛ يعني براي علمي (در برابر فلسفي) بار مثبتي قائل هستند كه قابل اثبات تجربي و تحصّلي است. ولي فلسفه و مطالب فلسفي را، كه قابل اثبات تجربي نيستند، علمي نميدانند. اين هم يك اصطلاح خاص است كه بخصوص در قرنهاي اخير و از وقتي فلسفه تجربي و گرايش پوزيتيويستي در مغرب زمين رواج پيدا كرده و اوج گرفته، اين اصطلاح رواج پيدا كرده است.
اصطلاح ديگري نيز در مغرب زمين پيدا شده كه فلسفه را به عنوان پيش درآمد براي يك علم خاص تلقي ميكنند؛ مثلا، ميگويند: فلسفه فيزيك، فلسفه جامعهشناسي، فلسفه روانشناسي، و منظورشان فلسفه علم فيزيك، فلسفه علم جامعهشناسي، فلسفه علم روانشناسي يا چيزهايي از اين قبيل است. اين يك اصطلاح خاص است كه ما در حوزه معرفتي، آن را اينگونه به كار نميبرديم. بلكه يك اصطلاح وارداتي است كه اكنون رايج شده است. ما قبلا اينها را به عنوان مبادي علوم و يا مقدمات علوم ميخوانديم. در مبادي يا در مقدمه علم چند مطلب است كه بيان ميشود؛ مثلا، مبادي تصوري و مبادي تصديقي و يك سلسله تعاريف كه اصول موضوعه قبلا بايد اثبات شوند تا استدلالات و براهين علمي جاي خودشان را پيدا كنند. اينها مبادي علم تلقي ميشوند. تقريبا همينها به اضافه توضيحات ديگري كه در كتابهاي ما (رئوس ثمانيه) خوانده ميشوند، امروزه به عنوان فلسفه علم مطرح شدهاند و چيزي خاص نداريم كه بخواهيم براي فلسفه علم به اين معنا يا فلسفه علمهاي خاص بيان كنيم. براي اينكه بعضي علمها؛ روششان عقلي است و بعضيها تجربي، حتي بعضيها اصلا تاريخي يا نقلي است. جامع مشترك اين است كه مطالبي را كه پيش از شروع هر علم، دانستن آن براي آن علم مفيد است، در فلسفه آن علم ميگنجانند. حتي مطلب تاريخچه علم، مؤسسان آن و پيشينه مسائلي كه به صورت علمي در آنها تحقيق شده و آنچه پيشتر مطرح ميشود و جزو مبادي تصديقي آن است و نيز سير تحولات علم را جزو اين موضوعات ميدانند. به هر حال، اصطلاحي خاص است كه بيشتر در مغرب زمين رايج شده و متعلق فلسفه، علمي خاص است.
اصطلاحي نيز شبيه اين داريم كه به طور عام ميتوان آن را فلسفه مضاف خواند. يعني كلمه فلسفه را تنها استعمال نميكنند، فلسفه شيء خاصي موردنظر است. البته متعلقش بايد يك علم باشد يا يك پديده يا موضوع علمي؛ - مثلا - فلسفه تاريخ، نه فلسفه علم تاريخ، فلسفه جامعهشناسي يا فلسفه روانشناسي كه آنها را يك علم تلقّي ميكنند، نه يك سلسله مباحث كه قابل اثبات تجربي نيستند و آنها را مثلا در قالب روانشناسي بيان ميكنند. اين هم يك اصطلاح از فلسفه مضاف است و تعريفي جامع كه در همهجا به يك شكل به كار برود نيست، مواردش مختلف است. بنابراين، با توجه به كاربردهاي متفاوتي كه فلسفه دارد، ما نميتوانيم تعريف واحدي براي آن ارائه دهيم. بايد ديد فلسفه را طبق كدام اصطلاح تعريف ميكنيم. البته، ما در فرهنگ اسلامي خودمان، بخصوص حوزههاي شيعي، براي فلسفه تعريف نسبتا متعيني داريم، ولي اينكه ما بگوييم كلمه »فلسفه« به عنوان واژه اصطلاحي، كه در دنيا رواج دارد، يك تعريف واحد دارد، ظاهرا اين ميسر نيست؛ براي اينكه اين واژه در محافل علمي گوناگون، حتي محاورات عرفي، اصطلاحات بسيار متفاوتي دارد. اول بايد بگوييم طبق كدام اصطلاح، تا بعد تعريفي خاص براي آن اصطلاح ارائه شود.
دكتر لگنهاوزن: همينگونه كه استاد فرمودند، واژه فلسفه از يونان باستان ريشه گرفته، بخصوص افلاطون بحثي خاص درباره فلسفه در مقابل خطابه دارد. افلاطون درباره اثبات و برهانسازي ميگويد: كاري كه ما به عنوان فيلسوف ميكنيم، تفاوت دارد با كار ديگران كه از همان نوع روش استفاده ميكنند. تفاوتش در اين است كه ما در فلسفه دنبال حقيقت هستيم، اما آنها كه در رشته خطابه هستند، فقط ميخواهند با الفاظ بازي كنند. اگر ما به فلسفه اينگونه نگاه كنيم كه سنتي است در تاريخ فكر انسان كه در يونان باستان ظهور پيدا كرد، ميتوانيم با اين ديدگاه تاريخي، به فلسفه اسلامي و فلسفه غرب نگاه كنيم. ولي فلسفه چين و فلسفه هند را چگونه ميتوان از اين منظر نگريست؟ فلسفههايي كه ارتباط مستقيمي با فلسفه غرب نداشتند. به نظر بنده، در اينجا بر اساس شباهت چيزهايي كه در آثار كنفوسيوس، موتزو (Mo-tzu) و ديگران پيدا ميكنيم، بحث تا اندازهاي شبيه است به چيزي كه در غرب تحت عنوان فلسفه پيدا شد، آن را هم با همين عنوان اطلاق ميكنند. ولي همانگونه كه فرمودند، شاخههاي فلسفه به طور دائم در حال تحوّل بودهاند و هنوز اينگونه است؛ مثلا، در آثار قديم، كه تحت عنوان فلسفه چاپ ميشدند، بحثهايي درباره منطق، متافيزيك و اخلاق پيدا ميشود، ولي در آنها چيزي به عنوان معرفتشناسي پيدا نميشود. اين شاخه در فلسفه قديم نبوده، به تدريج پيدا شده است. در حالي كه منطق هميشه يكي از شاخههاي مهم در فلسفه بوده، اما اكنون ميبينيم بيشتر مقالاتي كه در اين رشته چاپ ميشوند، از دانشكده رياضي بيرون ميآيند و به تدريج منطق از دست فيلسوفان بيرون ميرود. احساس ميكنم ما در زماني هستيم كه ميببينيم چطور يك شاخه فلسفه جايش عوض ميشود.
در فلسفه مضاف، بعضي رشتهها بسيار جديد هستند؛ مثلا، بعضي در فلسفه حقوق بحث ميكنند، يا فلسفه تاريخ - كه البته پيشنيه طولانيتري دارد - يا فلسفه فيزيك، فلسفه رياضي و مانند آن، كه در آثار باستاني پيدا نميشوند، حتي فلسفه منطق هم پيدا شده است. بنابراين، گاهي در فلسفه مضاف بحث ميكنند در اينكه در فلسفه معرفت (معرفت پيشين) لازم هست يا نه، بعد وارد ساير مباحث ميشوند. البته دليل اين آن است كه گاهي در اين رشتهها مسائلي پيش ميآيد كه با روش اين علوم خاص قابل حل نيستند؛ مثلا، وقتي درباره رياضي بحث ميكنيم، گاهي ميبينيم كه رياضيدانان در كارهاي خود پيش فرضهايي دارند كه خود اين پيش فرضها مورد بحث رياضي نيستند، ولي بعد به عنوان فيلسوف كه نگاه ميكنيم كه چه نوع استدلالي ميتوانيم بياوريم، براي تأييد اين پيشفرضها و يا رد كردن اين پيشفرضها، اينها لازم هستند؛ مثلا، اينكه عدد چه نوع موجودي است، ذهني است يا غيرذهني. اين نوع سؤالها در فلسفه رياضي پيش ميآيند؛ چون اين نوع سؤالها با رياضي پاسخ داده نميشوند. بنابراين، بايد در فلسفه روشي پيدا كنيم براي حل اين نوع مسائل.
استاد مصباح: درباره منطق اين سؤال مطرح است كه مبتكر علم منطق، ارسطو، آن را به عنوان جزئي از فلسفه تدوين كرد، يا به عنوان يك علم خاص خارج از فلسفه؟ در بين دانشمندان و صاحبنظران ما در اين باره كم يابيش اختلاف است؛ بعضي ميگويند: فلسفه را بايد طوري تعريفكرد كه ناظر به واقعيتهاي خارجي باشد. وقتي ميگفتند: علم به حقايق اشياء، حقايق اشياء شامل مفاهيم ذهني نميشد، آنها درصدد بودند كه حقايق خارجي روشن شود. اما منطق كارش اين نيست، منطقدان درباره مفاهيم ذهني و فعاليت ذهن بحث ميكند. بنابراين، يك عده معتقدند كه منطق آلةالعلوم است، آلةالفلسفه است، ابزاري است براي فلسفه، ولي خودش فلسفه نيست. بعضي ديگر معتقدند: منطق بخشي از فلسفه است. اگر ما اين را پذيرفتيم كه موضوع فلسفه حقايق عيني است و منطق خارج از آن است، در اين صورت به همين دليل، معرفتشناسي هم خارج از فلسفه خواهد بود؛ چون معرفتشناسي هم درباره امور ذهني انسانها بحث ميكند، يا حتي اگر وسيعتر بگوييم، درباره شناختها بحث ميكند، آبشخور منطق و معرفتشناسي خيلي به هم نزديك ميشود. هر مطلبي را درباره منطق گفتيم، درباره معرفتشناسي هم ميتوانيم بگوييم. بسياري از مسائلي كه امروز درباره معرفتشناسي مطرح ميشود، كم يا بيش در كتابهاي منطقي مطرح شدهاند. البته بخشي از آنها هم در متافيزيك مطرح ميشده است.
بنده برداشتم از فرمايش آقاي دكتر اين نيست كه فرق بين فلسفه و خطابه - كه ايشان تعبير فرمودند - يا سفسطه در انگيزه است، بلكه انگيزه ميتواند در روش اثر بگذارد. منظور افلاطون تنها اين نبود كه ما روش واحد داريم با انگيزه متفاوت. روش برهاني كه او ميگفت، براي فلسفه است و روش مغالطي براي سفسطه؛ چيزي كه فقط ظنّ ايجاد ميكند، گرايش به يك طرف را تقويت مينمايد، يا احتمالي را در ذهن طرف مقابل و يا براي خود شخص تقويت ميكند. مرز تقسيم بين اين دو آن است كه ببينيم آيا روشي است كه شأنش اثبات يك حقيقت است، يا اصلا شأنيت اثبات حقيقت را ندارد، بلكه در پي اقناع طرف مقابل است، يا در پي ايجاد و يا تقويت يك احتمال.
دكتر لگنهاوزن: بنده هم فكر نميكنم كه منظور افلاطون اين بود كه تفاوت اين دو در انگيزه است. آنجا كه افلاطون اين بحث را دارد، ايشان بخصوص ميخواهد ديالكتيك را از سفسطه جدا كند. آنجا ايشان ميگويد: ظاهرا خيلي شبيه هم هستند، ولي با روشي كه سفسطه دارد، به جايي نميرسد؛ يعني با ديالكتيك ميتوانيم حقيقت را پيدا كنيم. اما ديالكتيك برهان قياسي هم نيست، صرفا براي قانع كردن طرف مقابل نيست. ايشان ميگويد: با روش ديالكتيك ما حقيقت را درك ميكنيم و اين بيش از تفاوت در انگيزه است. بايد هم مؤثر باشد و با آن به حقايق برسيم.
معرفت فلسفي: آيا ميتوان از سخن افلاطون چنين نتيجه گرفت كه او مشخصه فلسفه را انگيزه حقيقتجويي ميدانست و نه روش عقلاني؟
استاد مصباح: ميتوان گفت: فعاليت ذهني، (فعاليتهاي شناختي بشر) يا به گونهاي است كه شأنيت دارند كه حقايق را اثبات كنند يا اصلا شأنشان اين نيست. آنچه شأنيت اين را دارد كه حقيقت را اثبات كند، در يك جبهه قرار ميگيرد و آنچه اصلا شأنيت اين را ندارد، در جبهه مخالف قرار ميگيرد. اما اينكه خود اينها چند نوع هستند، قابل بحث است. ما ذهنمان با صناعات خمس كه ارسطو مطرح كرده آشناست و آنچه را در مقام اثبات حقيقت است (برهان) ميخوانيم. اما روشن نيست كه در زمان افلاطون و يا حتي در زمان سقراط، نام اين روش چه بوده؛ آيا روش واحدي بوده يا چند روش بوده كه براي اثبات حقيقت به كار ميگرفتند. آقاي دكتر به ديالكتيك اشاره كردند كه افلاطون مطرح كرد، قبل از او هم سقراط مطرح كرده بود، اما، دست كم، براي بنده روشن نيست كه ديالكتيك را سقراط به چه معنا به كار ميبرد؛ آيا شامل برهان ميشد يا نه، شامل روش قياسي ميشد يا نه، شامل روش استقرايي ميشد يا نه، آيا اعم از قياس و استقرا بود يا اصلا روش ثالثي است؛ چون بسيارياز ديالوگهايي كه افلاطون از سقراط نقل ميكند جنبه جدلي دارند؛ همان چيزي كه ارسطو در كتابهاي جدل مطرح كرده و اصلا اصطلاح ديالوگ هم با جدل مناسبتر است (ديالكتيك يعني جدلي). اما (جدل) به يك اصطلاح خاص در مقابل برهان به كار ميرود و با يك اصطلاح عامتر، هرگونه محاوره را شامل ميشود، خواه برهاني باشد، خواه جدلي؛ خواه براي اثبات حقيقت باشد، خواه براي اقناع طرف مقابل. در مقابل، روشهاي خطابي يا روشهاي شعري، كه فقط تخيّل را در طرف تقويت ميكنند، يا روش خطابي، كه فقط ظنّي را ايجاد ميكند، يا مغالطه، كه شبيه روش برهاني است، ولي محتوايش فرق ميكند، اينها جزو ديالكتيك نيستند؛ كما اينكه جزو برهان هم نيستند، جزو جدل به معناي خاصش (جدل واقعي) هم نيستند. اجمالا اين مطلب مسلّم است كه فلسفه را به منظور كشف حقيقت ميخواستند، اما آيا انگيزه دروني شخص دخالت داشت در اينكه مطلبي را فلسفه بگوييم يا نه؟ يا اينكه آن انگيزه روشي خاص را ايجاب ميكند كه آن روش يا برهان است، يا مجموع برهان و جدل، يا چيزي به نام (ديالكتيك)؟ ولي هر كدام هست، اين روش براي اثبات حقيقت - دست كم طبق نظر آن فيلسوف _ مناسبتر است. در مقابل او، كسي كه در مقام اثبات حقيقت نيست، كاري به اينها ندارد، ميخواهد طرف مقابل را سركوب كند يا وادارش كند حركتي مطابق خواست او انجام دهد. اينها ديگر جزو فلسفه نيستند.
بنابراين، شعر، خطابه، سخنراني و مانند آنها جزو فلسفه نيستند، مگر اينكه در ضمن سخنراني مطالب فلسفي هم به مناسبتي بيايند. البته خود اين هنر، يك فن است، ولي فلسفه نيست. پس ميتوان گفت: در عصر باستان، فلسفه فعاليتي ذهني براي كشف حقيقت بود و اين اصطلاح امروز اينگونه نيست. بعدها در دوران مدرسي در قرون وسطا هم اين اصطلاح در اين حد باقي نماند و گسترش پيدا كرد. به هر حال، تا آنجا كه اطلاعات بنده ايجاب ميكند، عنصر واحدي كه ما بتوانيم آن را در همه معاني فلسفه مشترك بدانيم، وجود ندارد، جز اينكه بگوييم به يك معناي عام، تلاشي ذهني است. اما اين چيزي را روشن نميكند و ماهيت فلسفه را بيان نميكند. كمكم اين بحث به جايي كشيد كه گرايشهاي عرفاني را در فلسفه دخالت دادند و در مقابلش ميرسيم به جايي كه عارفي ميگويد: تا شخص به موت اختياري نرسد فيلسوف نميشود، حكيم نميشود؛ يا امثال پارمنيدس، افلاطون، فيثاغورس و يا ديگران كه اصلا گرايشهاي عرفاني داشتند و ميگفتند: حقيقت را بايد شهود كرد و... اينها را فلسفه ميدانستند. بر اين اساس، حتي تلاش ذهني را هم نميتوانيم يك عنصر مشترك در بين فلسفهها بدانيم. به نظر آنها، حقيقت فلسفه شهود است نه تلاش ذهني، تلاش ذهني با علم حصولي است ولي آنها به عنوان علم حضوري هستند. به هرحال، يك مفهوم واحد را به عنوان تعريف (فلسفه) يا جنس براي فلسفه معرفي كردن كار بسيار مشكلي است.
دكتر لگنهاوزن: به نامههاي افلاطون كه نگاه كنيم، بخصوص نامه هفتم، كه در ميان مفسران آثار او بحثانگيز شده، در آنجا افلاطون درباره ملكه (سيسيون) بحث ميكند كه جزوهاي درباره فلسفه نوشته و افلاطون از او ناراحت شده بود. به او ميگويد: اين اصلا فلسفه نيست. اگر او ميخواست فيلسوف بشود، بايد شاگرد من ميشد، با من صحبت ميكرد تا روزي جرقهاي در درون او شعلهور شود، آن موقع ميتوانست فيلسوف شود. افلاطون در اينباره به شكل عرفاني صحبت ميكند و ارتباط مراد و مريد را در فلسفه هم شرط ميداند. مفسران آثار افلاطون در اينكه اين نامه از افلاطون باشد، شك دارند، و ميگويند: اين با ديگر آثار او سازگار نيست. به هر حال، اين فكر هم در يونان باستان مطرح بود؛ مرز فلسفه چندان مشخص نبود. بنابراين - همانگونه كه استاد فرمودند - بنده هم فكر ميكنم ما نميتوانيم بگوييم فلسفه يك تلاش فكري است تا حقيقت روشن شود. روش خاصي ندارد، بخصوص وقتي نگاه كنيم كه حتي ديالكتيك سقراط و افلاطون و ارسطو، همه با هم تفاوت دارند.
معرفت فلسفي: بنابراين ما نميتوانيم به عنوان يك مشخصه، روش فلسفه را عقلي بدانيم.
استاد مصباح: در همه اصطلاحات نه، مگر آنكه خودمان اصطلاحي را انتخاب كنيم و بگوييم ما فلسفه را اين ميدانيم. آن وقت بياييم تعريف كنيم كه مقوّمات و مؤلّفاتش چيست، چه چيزهايي در آن دخالت دارند؛ انگيزه دخالت دارد يا نه، روش دخالت دارد يا نه، موضوع مشخصي دارد يا نه؟ ما بايد اصطلاحاتي خاص را انتخاب كنيم، بعد در مقام تعريف آن برآييم.
معرفت فلسفي: اگر بخواهيم از اصطلاح عام يوناني صرف نظركنيم و محدوده زماني تعريف فلسفه را از زماني كه علم در برابر فلسفه قرار گرفت قرار بدهيم، با اين ديد كه فلسفه يك سلسله از مباحث و موضوعاتي را شامل ميشود كه تحت سيطره روش علمي قرار نميگيرند، آيا در اين محدوده ميتوانيم تعريفي جامع و مانع از فلسفه ارائه دهيم كه همه قبول داشته باشند؟ با توجه به اين نكته كه از آن زمان تا كنون هم اصطلاحات و مكاتب بسيار متنوعي براي فلسفه پيدا شده است، آيا وجه مشتركي بين اين دسته از فلسفهها وجود دارد؟
دكتر لگنهاوزن: فكر نميكنم بتوانيم بگوييم از دكارت تا امروز يك ديدگاه درباره فلسفه در مقابل علوم تجربي قرار دارد، بخصوص اگر بخواهيم فلسفه مضاف را هم جزو فلسفه به حساب آوريم؛ چون - مثلا - در فلسفه فيزيك ميگويند، فيزيك كاملا مبتني است برتجربه و پيشفرض اين است كه كسي نميتواند بدون دانستن فيزيك به فلسفه فيزيك برسد. من فكر ميكنم فقط يك روش فلسفي را كه كاملا از علوم تجربي جداست، ميتوانيم در يك مدت محدود براي تاريخ فلسفه پيدا كنيم.
استاد مصباح: به نظر ميآيد كه اگر بگوييم از اواخر قرن 16ي 17به بعد معناي جديدي براي فلسفه پيدا شده و پايدار مانده و معناي دقيق و قابل تعريفي است، ادعاي بزرگي است. به بعضي از اشكالات و ابهامهايش اشاره شد. اما ميتوانيم بگوييم بر اساس تحوّلي كه در مفهوم (فلسفه) از زمان دكارت يا بيكن به بعد پيدا شده، ما فلسفه را به گونهاي تعريف كنيم كه در مقابل علم قرار بگيرد. ولي نبايد فراموش كنيم كه بسياري از كساني كه اين اصطلاح را در مقابل علم به كار ميبرند، آن را همراه يك بار ارزشي منفي ميدانند و اين فلسفه قابل اثبات علمي نيست. اين غير از چيزي است كه ما به آن معتقديم. ما معتقديم كه فلسفه قابل اثبات علمي است، اما علمي منحصر به روش تجربي نيست. بنابراين، ما بايد خودمان تعريفي براي آن انتخاب كنيم، هر چند بگوييم: در عصري يا مقطع تاريخي خاصي، فلسفه چنين تعريفي داشته است، يا تعريفي اخص از تعريفي كه در يونان باستان بوده، انتخاب كنيم و آن را در مقابل علم قرار دهيم. اين اصطلاح تا امروز هم قابل پذيرش است و در مقابل علم مطرح ميباشد. البته در مقابل علم تجربي، نه در برابر مطلق علم. Science مساوي است با معلوماتي كه با روش علمي و تجربي اثبات ميشود، هر چند يقينآور نيست. بنابراين، كمتر چيزي را ميتوانيم بگوييم كه با روش تجربي اثبات ميشود و يقينآور است. پس ابتدا بايد قيد (يقيني بودن) را از آن حذف كنيم. درست برخلاف اين، فيلسوفان يونان باستان اصرار داشتند فلسفه را منحصر به چيزهايي بدانند كه قابل اثبات يقينياند و اگر قابل اثبات يقيني نبودند آنها را جزو فلسفه نميدانستند. امروز هم كه براي علم ارزش بيشتري قائل شدهاند و تازه در قرون اخير، نميتوانند بگويند كه دستاوردهاي علم نتايج يقيني دارند. به همين دليل، نسبيتگرايي و شكگرايي زياد رواج پيدا كرده و حالا ملاحظه ميكنيد كه خود مكاتب (شكگرايي) يك فلسفه شده، سوفيسم را يك فلسفه تلقّي ميكنند؛ همان سفسطهاي كه افلاطون درست در مقابل فلسفه قرار ميداد، امروز تحت اصطلاحات جديد، خود يك مكتب جديد فلسفي است. همين طور است سپتيسيسم و امثال اينها. پس اگر دنبال اين بگرديم كه وجه مشتركي بين اينها پيدا كنيم، جز همان فعاليت ذهني چيز ديگري نمييابيم كه شامل همه اينها شود. اما اگر ما فقط روي اين موضوع تكيه كنيم كه دو عنصر را در نظر بگيريم، يكي موضوعاتي خاص براي تحقيق - كه علوم ديگر، چه علوم تجربي و چه علوم نقلي و قراردادي به آنها نميپردازند - و يكي هم روش - كه روشي عقلي باشد كه شأنش افاده يقين است - اگر آن روش (روش برهان) درست به كار گرفته شود، اگر اين دو تا عنصر را در نظر بگيريم، ميتوانيم تعريفي براي فلسفه ارائه دهيم كه در مقابل علم تجربي هم قرار ميگيرد؛ چون در اين علوم، روش بايد حتما تجربي باشد و غير از روش تجربي را معتبر نميدانند. ولي در فلسفه ما تكيهمان روي روش تعقّلي و قياسي است و معتقديم كه شأن استدلالها بايد اين باشد كه افاده يقين كنند، هم از نظر موضوع و هم از نظر روش؛ موضوعات بايد موضوعاتي باشند كه در علوم تجربي اثبات نميشوند؛ يعني شأن علوم تجربي نيست كه به آنها بپردازند. روش اثبات آنها هم بايد عقلي باشد، نه روشهاي ديگر؛ چون ما غير از روش تجربي روشهاي ديگري هم داريم؛ مانند روشهاي نقلي و تاريخي كه روشي براي اثبات مسائل در تاريخند، (تاريخ به معناي وقايعنگاري) يا روشي كه در جغرافيا (به معناي تعيين كشورها، اوضاع سياسي و اقتصادي آن) بهكار برده ميشود. اين نه روش قياسي است و نه روش علمي تجربي، به آن معنا كه در علوم به كار برده ميشود. يا - مثلا - روشي كه در علم رجال، بيوگرافيهاي افراد خاص، موضوعات خاص يا زمينههاي خاص، به كار گرفته ميشود، نه عقلي است و نه تجربي. ولي به هر حال، هر كدام علمي است. براي مثال، در ادبيات، امروز. Ph.D در ادبيات داريم؛ دكتر فلسفه در ادبيات، نه هيچ ربطي به روشهاي تجربي دارد و نه به روش تعقّلي، ولي اصطلاح (فلسفه) به آن اطلاق ميشود. ما اگر بخواهيم اينها را كنار هم بگذاريم، ميتوانيم تعريفي در فلسفه ارائه دهيم: موضوعاتي كه در حيطه علوم قراردادي و نقلي نيستند، روششان هم روشي است كه افاده يقين ميكند (روش برهاني است.) اگر اين دو تا عنصر را اخذ كنيم، فلسفه عبارت است از: (فعاليت فكري و ذهني در زمينه موضوعاتي كه با روش تجربي اثبات نميشود و تابع قرارداد و اعتبار هم نيست و همينطور، با روش نقلي اثبات نميشود و روشش، تعقّلي است. موضوعاتي كه با اين روش تناسب دارند، جزو فلسفهاند. تلاش در حل اينگونه مسائل هم فلسفه است. (فلسفه در اينجا از عرفان جدا ميشود؛ چون عرفان فعاليت فكري نيست، فعاليت شهودي است، اگر فكري هم باشد در مقدمات است و به عنوان ابزار، و گرنه خود كشف عرفاني، كشف شهودي است، از قبيل علوم حصولي نيست. پس در موضوع و جنس از فلسفه و علم جداست.) به نظر من، اين يك اصطلاح قابل قبول است و با اصطلاحات و علوم ديگر هم خلط نميشود. كمابيش گرايشهاي فلسفه اسلامي هم بر همين هستند.
دكتر لگنهاوزن: اين تعريف براي چه كسي قابل قبول است؟
استاد مصباح: فقط قرارداد است، اصطلاح است؛ مثل اينكه آنها اصطلاح كردهاند علم را براي علوم تجربي، ما هم اصطلاح ميكنيم اين تعريف را براي فلسفه.
دكتر لگنهاوزن: منظورم اين است كه خيلي تفاوت است؛ چيزهايي كه امروزه تحت عنوان فلسفه مطرح ميشود، بيشترشان اصلا يقينآور نيستند، از روشهاي عقلي هم استفاده نميكنند يا فقط تكيه ميكنند بر روشهاي نقلي. ولي در فرمايش شما ميتوانيم يك عنصر مشترك بين همه اينها پيدا كنيم: در اين كتابها و مقالاتي كه تحت عنوان فلسفه چاپ ميشوند، صرفا با استفاده از روش نقلي و تجربي نميتوانيم به نتيجه برسيم. به نظر بنده، اين تفاوت بين روشهاي ساير علوم و فلسفه هست كه در آن علوم فقط روش نقلي يا فقط روش تجربي براي رسيدن به نتيجه ملاك است، ولي وقتي علاوه بر اين، چيز ديگري لازم است تا نوعي ارزشيابي بر اساس عقل داشته باشيم، حتي اگر با علم تجربي آميخته باشد و حتي اگر به يقين نرسيم، اين روش، روش فلسفه است.
معرفت فلسفي: يك نظري وجود دارد مبني بر اينكه حتي روشهاي تجربي هم بدون مقدّمات و روشهاي عقلي به نتيجه نميرسند؛ يعني در علوم طبيعي هم به اين دليل به نتايج كلي ميرسيم كه مقدّمات عقلي به تجربه ضميمه ميشوند. بنابراين، با در نظر گرفتن اين مطلب شايد كمتر علمي تجربي پيدا كنيم كه از روش عقلي استفاده نكند. نظر حضرت عالي چيست؟
استاد مصباح: به نظر من، ما بايد به دو نكته توجه داشته باشيم: يكي اينكه وقتي ميگوييم: علم با روش تجربي اثبات ميشود، از ديدگاه خود ساينتيستها بحث ميكنيم؛ چون آنها اين اصطلاح را به كار ميبرند و ميگويند: (ساينس) اين است، روشش هم اين است. يك وقت اينگونه بحث ميكنيم. اين احتياج ندارد به آنكه مقدّمات عقلي را اثبات كنيم و بگوييم: اين روش شما وقتي اعتبار دارد كه پشتوانه عقلي داشته باشد. آنها ميگويند: ما كاري به اين حرفها نداريم؛ اين كار ماست و اين روش ماست. فقط ميگويند: بر اساس اين پيشفرضها، ما چنين نظري داريم. اين غير از اصل موضوعي است كه ما ميگوييم؛ اصلي كه در جاي خود با برهان اثبات ميشود؛ بر اساس اين فرضها، اين مسئله را اينگونه فرض ميكنيم. اينجا احتياجي نيست كه مسائل تعقلي را در آن دخالت دهيم يا روش برهاني و قياسي را به كار بگيريم تا اثبات كنيم كه چون اين تجربه مبتني بر اين اصول است، برهاني است. ميگويند: اين روش بر اساس اين پيشفرضها اين نتيجه را ميدهد. اصرار هم ندارند كه اين پيشفرضها يقيني باشند يا نه. كار علمي ميكنند و ميگويند: علم اثبات كرد، بعد هم ابطال كرد. اين طبق اصطلاح آنهاست و طبق اين، ما نميتوانيم آنها را مقيّد كنيم كه شما بايد روش عقلي را معتبر بدانيد، حتي اگر بگويند: (عقل چيست) يا (چيزي به نام عقل نداريم) اشكالي بر ايشان وارد نيست؛ چون ميگويند پيش فرض ما اين نيست، ما فقط بر اساس فرضياتي اين روش را به كار ميگيريم و نتايجي از آن ميگيريم و عرضه ميكنيم. اين ميشود (كار علمي). يك وقت هم، ما از ديدگاه خودمان ميگوييم: اين روش تجربي كه شما به كار گرفتيد، در صورتي معتبر است كه بر اين اصول موضوعه عقلي مبتني باشد، ريشهاش اين است. در اين صورت ميتوانيم بگوييم: روش تجربي هم خودش تجربه محض نيست، هميشه روش تجربي مبتني است بر روش تعقّلي و اينها انفكاك ناپذيرند. اين قضاوت ماست و شايد صحيح هم باشد، اما اين را نميتوانيم به آنها نسبت دهيم.
نكته ديگر اينكه جناب آقاي دكتر اشاره كردند كه - مثلا در فلسفه فيزيك - تا كسي فيزيك نخوانده باشد و مسائل فيزيك را نداند و از راه تجربه آن را اثبات نكرده باشد، جايي براي فلسفه فيزيك باقي نميماند. من خواستم در اينباره نكتهاي را عرض كنم: يك وقت است ما در فلسفه فيزيك مفاهيمي را به كار ميبريم كه با روش علمي و تجربي در فيزيك اثبات شدهاند، ولي بحثي كه در فلسفه فيزيك ميكنيم، خود اين بحث روشش تجربي نيست. مفاهيمي را گرفتهايم كه در علمي ثابت شدهاند؛ بر اساس اين مفاهيم، روي فرض اين كه اين مطالب در علم با روش علمي اثبات شده باشد، ميخواهيم چيزي فراتر از آنها مطرح كنيم، يا پيش از اينكه به آنها بپردازيم، ميگوييم كه چون بناست به اين مسائل بپردازيم، به اصول موضوعهاي احتياج داريم كه تا اين اصول اثبات نشوند، آنها اعتبار خودشان را نخواهند يافت. اين دو گونه استفاده از فلسفه و روش تعقّلي است: يكي فلسفه قبلالعلم و يكي فلسفه بعدالعلم، و معنايش آن نيست كه در فلسفه از تجربه استفاده كردهايم. از تجربه استفاده كردهايم فقط براي مفاهيم، براي موضوع، و براي طرح مسئله. اگر ما اين علم را نخوانده بوديم و اين روش تجربي را به كار نميگرفتيم، اصلا اين سؤالات برايمان طرح نميشد، اما حالا كه طرح شدهاند، با روش تجربي نميتوانيم جواب بدهيم؛ مثلا همين كه اشاره فرمودند: (عدد چيست)، اين مسئلهاي متافيزيكي است. ما در فلسفه خودمان هم از آن بحث ميكنيم كه حقيقت عدد چيست؛ آيا امري حقيقي است و در خارج هم موجود است يا اعتباري است و فقط در ذهن موجود است؟ اين بحث اصالتا يك بحث متافيزيكي است. اما وقتي در فلسفه رياضيات ميخواهيم مطرح كنيم، از روش رياضي استفاده نميكنيم، روش آن تعقّلي است. فلسفي بودن آن هم در اين روش تعقّلي است. حالا عدد چه خواصي دارد كه در رياضيات اثبات ميشود، اين ربطي به مسئله متافيزيك ندارد، آن هم يك بحث فلسفي نيست. بايد بدانيم كه عدد چه خصوصياتي دارد، چه آثاري دارد تا بتوانيم در اين زمينه سؤالي طرح كنيم، اما آنها فقط جنبه مبادي تصوري براي ما دارند؛ يعني بايد آنها را بدانيم تا سؤالش براي ما مطرح شود؛ صورت مسئله برايمان مطرح شود، اما حل مسئله ديگر با روش تجربي نيست. وقتي سؤال مطرح شد كه (آيا عدد واقعيت دارد يا ندارد)، (آيا عدد نامتناهي داريم يا نداريم)، اگر رياضي نخوانده باشيم، نميتوانيم بفهميم كه عدد متناهي يا نامتناهي يعني چه. اما وقتي سؤال مطرح شد، جواب دادنش ديگر با روش تجربي نيست. اين ميشود (فلسفه). روشي را هم كه به كار ميگيريم تا مسئله را حل كنيم، ميشود (روش تعقلي)؛ مسئلهاي هم كه در آن مطرح ميشود (فلسفي) خواهد بود. اين منافاتي ندارد با آنكه موضوعش از جاي ديگر گرفته شده باشد.
دكتر لگنهاوزن: من فكر ميكنم مطلب پيچيدهتر از اين است. فرض كنيد درباره "فضا و زمان" ميتوانيم صرف نظر از نظريهها و اينكه جوهر هستند يا عرض، مستقل هستند يا نه، بحث كنيم. بعضي از فيلسوفان مثل لايپ نيتس ميگفتند: فضا فقط يك ارتباط بين اشياست، خودش يك موجود جدا نيست. اين ديدگاه را رد كردند، بيشتر به خاطر چيزهايي كه در خود فيزيك پيدا كردند؛ گفتند: كه در فيزيك - كه در آن زمان وجود داشت - حتي اگر اشيا همهشان ثابت باشند، ميتوانيم دو وضعيت از فضا را فرض كنيم. اين نشان ميدهد كه نميتوانيم فضا را صرفا ارتباط بين اشيا بدانيم، بلكه بيش از اين است. ولي اگر بخواهيم بفهميم كه فضا اين امكانات را دارد، بايد به فيزيك بپردازيم. ولي شما ميتوانيد جواب بدهيد كه اين فقط مفهوم (فضا) را دقيقتر روشن ميكند، ولي روشن كردن اين مفهوم در كار فلسفي ما دخالت دارد.
استاد مصباح: به همين دليل، من عرض كردم (فلسفه بعدالعلم) هم داريم. مثالي كه ما غالبا در بحثهايمان ميزنيم اين است كه ما قبل از فيزيك جديد، مفهومي به نام (انرژي) نداشتيم، در فيزيك هم تا چند قرن پيش مطرح نبود. بنابراين، ما در فيزيك هم نميتوانستيم بحث كنيم كه انرژي چيست و رابطهاش با ماده چيست؛ آيا از سنخ ماده است يا نيست. بعد از اينكه در فيزيك مفهومي به نام (انرژي) مطرح شد و فرقش با ماده و نيرو تبيين گشت و تعريفي خاص پيدا كرد، اين سؤال مطرح ميشود كه آيا انرژي از سنخ ماده است يا از سنخ ماده نيست، اصلا يك واقعيت ديگري است. اين را ديگر فيزيك نميتواند جواب دهد. حالا سؤالي براي فلسفه مطرح شده است. اينجاست كه فلسفه ميآيد و با روش تعقلي جواب ميدهد؛ ميگويد: اگر ماده واقعا در اثر تجزيه شدن و انبساطش به انرژي تبديل ميشود، انرژي سنخ ديگري نيست. اين را ما با برهان عقلي اثبات ميكنيم كه چيزي كه حجم دارد، هر قدر كوچك شود، تجزيه شود، لاحجم نخواهد شد. پس اگرچه در فيزيك امروز ميگويند انرژي چيزي است غير از ماده و در مقابل ماده، اما از نظر فلسفي يك واقعيت بيشتر نيست، شكل تكاثف و تخلخلش فرق ميكند، انقباض و انبساطش فرق ميكند. اين روش بحث تعقلي است، كار بحث فلسفي است. اما اين بحث فلسفي حالا مطرح شده، ارسطو اين را مطرح نكرده، پنج قرن قبل هم مطرح نشده بود. موضوعش را فيزيك تعيين كرد، اما راه حلش، راه حل تعقلي است و فلسفي. اين را ميگوييم (فلسفه بعدالعلم). ولي به هر حال، فلسفه است. روش حل اين مسئله تجربي نيست تا بشود فيزيك. هرچند موضوعش رافيزيكبرايفلسفهمطرح ميكند.
در موارد ديگر نيز چنين است: فرض كنيد مطالبي كه در دين آمدهاند؛ مانند ملك. قبل از اينكه دين چيزي به نام (ملك) مطرح كند، اصلا سؤالي براي فيلسوف مطرح نبود كه حقيقت ملك چيست. اما حالا چيزي به نام ملك وجود دارد كه فيلسوف بايد بحث كند كه حقيقتش چيست - اگر راهي داشته باشد كه با برهان عقلي بتواند اثبات كند. يا عرفان ميتواند همين كار را بكند. تا عارف شهودهايي را مطرح نكند، اصلا سؤالش براي فيلسوف مطرح نيست كه خود (شهود عرفاني) چيست؛ ماهيتش چيست. تا عارف اين را مطرح نكرده بود، فيلسوف به ذهنش نميرسيد كه چنين مسئلهاي وجود دارد. اما اين ديگر عرفان نيست، اين (فلسفه عرفان) است، (فلسفه بعد العرفان) است؛ يعني پس از اينكه عارف موضوعي را مطرح كرد، سؤالي را مطرح كرد، فيلسوف با روش تعقّلي به آن جواب ميدهد. اينكه آيا - مثلا - مكاشفه عرفاني صد در صد مطابق با واقع است يا نيست، اين معرفتشناسي است، اما تا وقتي عارف مكاشفه را مطرح نكرده بود، فيلسوف نميدانست كه مكاشفه چيست. او بايد بگويد: مكاشفه چيست و موضوعش را معرفي كند، بعد اثبات اين مسئله به روش تعقلي ميشود (فلسفه عرفان).
معرفت فلسفي: پس آيا ميتوان گفت: اگر ما فلسفههاي مضاف را هم به فلسفه مطلق اضافه كنيم و آنگاه بخواهيم وجه مشتركي بين كاربردهاي فلسفه پيدا كنيم، نقش موضوع كم رنگ ميشود و مشخصه فلسفه بودن منحصر ميشود به روش تعقلي؟
استاد مصباح: پس از تحقق ملاحظاتي كه ذكر شد و عبارت بود از اينكه مباحث فلسفي از يك طرف با علم (به معناي ساينس) تداخل پيدا نكند و روششان تجربي نباشد، و از طرف ديگر، مطالب فلسفي احتياج به دليل نقلي نداشته باشند (دليل نقلي اعم از دليل تاريخي و معرفي اشخاص و از قبيل قرادادها يا تعبّدات شرعي)، يا به عبارت ديگر، اگر اولا موضوع حقيقي بود و نه اعتباري، و ثانيا، روشش عقلي بود، نه نقلي و نه تجربي، اين ميشود موضوع فلسفي. اين معناي عامي است براي فلسفه كه شامل فلسفههاي مضاف هم ميشود. بنابراين، فلسفه اخلاق واقعا فلسفه است؛ چون درباره اينكه اين ارزشها واقعيت دارند يا نه، عينيت دارند يا نه بحث ميكند؛ همانگونه كه درباره عينيت هر چيز ديگر بحث ميكند. حتي معرفتشناسي را ميتوان شاخهاي از فلسفه حساب كرد؛ چون ميخواهيم ببينيم كه واقعيت معرفت چيست، و آيا وجود دارد يا نه؟ شناختي كه من پيدا كردهام، شناخت حقيقي است يا نه، مطابقت با واقعيت دارد يا نه. پس اين اصطلاح عامي است كه شامل فلسفه مضاف هم ميشود، اما با رعايت اين قيدها: از روش تجربي يا نقلي استفاده نكند، و موضوع آن صرفا از امور اعتباري و قراردادي محض يا درباره موضوعات شخصي نباشد (مثل فلان شخص، فلان زبان يا فلان قسمت از زمين). پس موضوع فلسفه بايد كلي و قابل اثبات عقلي، و روش آن هم تعقّلي باشد. فلسفه در كنار اين معناي عام، مفهوم خاصي هم دارد كه مثلا آن ر به متافيزيك اختصاص ميدهند، مباحثي كه ارسطو در متافيزيك مطرح كرده، كه مباحث كلي وجود است و گاهي آنها را مباحث كلي موجودات ميگوييم؛ يعني مباحثي كه اختصاص به يك شاخه خاصي از موجودات ندارد.
پس فلسفه براي ما - به عنوان كساني كه با ديدگاه اسلامي به اين مسائل مي پردازيم - عبارت است از: يكي فلسفه مساوي با متافيزيك؛ يكي هم فلسفه به معناي فعاليتهاي ذهني در زمينه مسائلي كه با روش تجربي و روشهاي نقلي اثبات نميشوند، بلكه فقط با روش تعقلي اثبات ميشوند.
معرفت فلسفي: اين تعريف شامل منطق و رياضيات هم ميشود. طبق اين اصطلاح، آيا رياضيات و منطق هم جزو فلسفهاند؟
استاد مصباح: اين اصطلاح عام شامل علومي مانند منطق، معرفتشناسي و حتي رياضيات هم ميشود. البته رياضيات طوري است كه بدون استفاده از روشهاي تجربي عملا به جايي نميرسد. اگر واقعا آن را از روشهاي تجربي كه احيانا در رياضيات به كار گرفته ميشود، تجريد كنيم و صرفا فعاليتهاي ذهني باشد، آن را ميتوانيم جزو فلسفه حساب كنيم؛ زيرا شرايطي كه گفتيم در آن هست، موضوعش نه تجربي است و نه اعتباري، نه با روش نقلي اثبات ميشود و نه با تجربه حسي. با اين وصف، اين تعريف شامل آن هم ميشود.
معرفت فلسفي: با توجه به نكتهاي كه فرموديد كه يكي از مشخصههاي فلسفه، كلي بودن مباحث فلسفه (اصطلاح خاص فلسفه) است، و با توجه به اينكه بعضي وجه مميّز دوران تفكر فلسفي (قبل از دكارت) را با دوران جديد در اين ميدانند كه در دوران قبل، يك ديدگاه كلنگر نسبت به جهان وجود داشته، و فيلسوفان سعي ميكردهاند هر چيزي را به عنوان جزئي از كل بفهمند و تفسير كنند، و اين را مشخصه تفكر فلسفي آن دوران ميدانند، آيا ميتوان اين را هم به عنوان يكي از ويژگيهاي فلسفه به حساب آورد كه بگوييم: معمولا جايي فلسفه را به كار ميبريم كه نوعي نگاه كلنگر به موضوعات داريم؟ آيا ميتوان اين را به عنوان يك ويژگي به حساب آورد؟
استاد مصباح: اگر منظور اين باشد كه با بررسي كاربردهاي گوناگون فلسفه در طول تاريخ به اين نتيجه ميرسيم كه در فلسفه علاوه بر روش تعقلي، حتما بايد گرايش كلگرايانه هم به عنوان يك مؤلفه حضور داشته باشد، اين قابل اثبات نيست. به نظر بنده، اين يك اشتباهي است كه از كلمه (عام و كلي) در ذهن بعضي پيدا شده است. ما از تعريفي كه براي (فلسفه و متافيزيك) ميكنيم و ميگوييم بحث از كليات وجود ميكند، يا موجود بما هو موجود، يا وجود مطلق، يا وجود عام، يا وجود كلي، بعضي تصور كردهاند (كلي) يعني كلنگري، و لذا، گفتهاند: فيلسوف كلنگر است، و همه عالم را يكجا در نظر ميگيرد، و درباره يك جزء هم به عنواني جزئي از كل بحث ميكند؛ ولي عالم و ساينتيست اينجور نيست، بلكه فقط يك جزء خاص را در نظر ميگيرد و كاري به كل ندارد، و ممكن است اصلا به كلي هم قائل نباشد. به نظر من، اين صحّت ندارد و دليلي نداريم بر اينكه بگوييم فيلسوفان همه كل نگر بودهاند. اطلاقاتي كه به فلسفه و اقسام فلسفه (مانند فلسفه اخلاق و سياست) ميشود، اينها همه از اقسام فلسفهاند و اصولا كلنگري در آنها معنا ندارد. بخصوص بر اساس اصطلاحات جديد كه حتي سوفيستها يا نسبيگراها و حتي شكگراها را هم فيلسوف مينامند، كلنگري مطرح نيست. آيا ضرورت دارد كه همه اينها يك نظر كلنگر نسبت به عالم داشته باشند؟ به نظر بنده، اين يك اشتباه است كه از لفظ (كل)، (عام) و (مطلق) پيدا شده و بعضي تصور كردهاند كه وقتي ميگويند فلسفه از موجودات به طور كلي بحث ميكند، (كلي) را با (كل) اشتباه كرده، تصور نمودهاند كه فيلسوف بايد جهان را يك كل ببيند و كلنگر باشد، در صورتي كه آنچه گفته شده، كلي است؛ يعني اختصاصي به يك موضوع خاص علمي ندارد، نه اينكه بايد عالم را كل ببيند و به عنوان يك كل بحث كند. به نظر ميرسد اين مدعا توجيه عقلي ندارد، تاريخ با آن موافق نيست، و اعتبارات عقلي هم چنين چيزي را تأييد نميكند.
دكتر لگنهاوزن: حتي بيش از اين، وقتي در متافيزيك ميخواهيم درباره وجود - به طور كلي - بحث كنيم، هم ميخواهيم بپردازيم به اين كه جزئي چيست و هم اينكه تفاوت بين جزئي و كلي چيست. اين يك سؤال مهم در متافيزيك است كه يك جزئي به عنوان جزئي چيست؟ به اين هم بايد بپردازيم، و اين منافاتي ندارد با اينكه بگوييم: در متافيزيك درباره كليات صحبت ميكنيم، ولي نه اينكه مورد بحث ما هميشه بايد كلي يا كل باشد.
استاد مصباح: بله، منظور از »كلي« اين است كه موضوعات فلسفي اختصاص به موضوعات علم خاصي ندارد. بنابراين، بحث از (واجب)، كه اثبات ميكند وجود واجب يك شخص است، اين بحث از شخص هم از فلسفه خارج نيست. البته فلاسفه ميگويند: ما عنوان كلياش را بحث ميكنيم، منتها ميگوييم: كلياي است كه منحصر در فرد است. ولي اگر بخواهند (كليت) را قيد كنند، در مواردي دچار تكلّفاتي خواهند شد. مثلا، گفتهاند: مسائل متافيزيك شامل همه موجودات ميشود، و كلي است، بعد ديدهاند كه بعضي از موضوعات را شامل نميشود، مانند اعراض و جواهر. به همين دليل، گفتهاند: هر موضوعي، خودش يا مقابلش، مجموعا ميان همه موجودات مشترك است. اين هم تكلّفات جديدي را ايجاب كرده كه به نظر بنده اينها هيچكدام ضرورت ندارد. ولي به هر حال، اگر به يك معنا هم بگوييم متافيزيك درباره مسائل كلي وجود بحث ميكند، اين غير از كل است. به فرض اينكه آن يك وجه صحّتي داشته باشد، كلي است، نه كل، و اين نگرش كلنگر نسبت به عالم را اقتضا نميكند.
معرفت فلسفي: با تشكر از اينكه بذل عنايت فرموديد و در اين مصاحبه شركت كرديد. اميدواريم دنباله بحث را در جلسه بعد پي بگيريم.