اين سرلوحهى دعوت همهى انبياست. پرستش الله و اجتناب از طاغوت.
بنابراين، اصل توحيد به عنوان يك اصل اسلامى هيچ معنايى جز توحيد خدا آن هم به عنوان يكى دانستن، يكى شمردن، ندارد. در نهج البلاغه و احاديث اسلامى هم هرجا توحيد به عنوان يك اصل اسلامى مطرح شده، به همين معناست. پس معنا كردن توحيد به هر شكل ديگرى به عنوان تفسير براى اين اصل اسلامى جز انحراف يا نادانى يا غرضورزى چيز ديگرى نيست. توحيد به عنوان يك اصل اسلامى يعنى يگانه دانستن خدا ـ و مسائل ديگر چه حق باشد چه باطل ربطى به اين اصل ندارد. فرض كنيد اگر در اسلام جامعهى بى طبقه مطرح باشد، اين ربطى به توحيد به عنوان اصل اعتقادى اسلام ندارد اگر اثبات مىشد كه نظر اسلام اين است كه جامعه بايد به سوى جامعهى بى طبقه سير كند، باز اين ربطى به توحيد نمىداشت، حالا معنى توحيد را دانستيم: به معناى «يگانه دانستن و يكتا شمردن خدا.».
يگانه دانستن يعنى اينكه موجودى جز الله وجود از خود ندارد، به تعبير فلسفى «توحيد در وجوب وجود»؛ يعنى تنها الله تبارك و تعالى است كه وجودش ذاتاً ضرورى است و ساير موجودات وجودشان از اوست پس مسألهى اول توحيد در وجوب وجود است.
دوم اينكه آفرينندهاى جز الله نيست كه نتيجهى طبيعى همان مسأله است، اين مىشود توحيد در خالقيّت، مسألهى سوم توحيد در تدبير و ربوبيّت تكوينى است يعنى بعد از اينكه پذيرفتيم كه آفرينندهى جهان يكى است آيا غير از خدا كسى دستاندركار تدبير جهان هست كه بدون اذن و ارادهى او در تدبير جهان مؤثّر باشد؟ اگر كسى قائل به اين باشد كه جهان را الله آفريده ولى بعد از آفرينش، ادارهى جهان به دست كسان ديگرى است. يا الله دخالتى در ادارهى جهان ندارد و يا اگر دارد، شركايى هم در ادارهى جهان دارد، اين مىشود شرك در ربوبيّت يا در تدبير، در اين مرحله، موحّد كسى است كه معتقد باشد كه همانگونه كه جهان در آفرينش نيازى به غير الله ندارد، تدبير و اداره و ربوبيّت تكوينى جهان هم منحصر به اوست.
مسألهى ديگر توحيد در ربوبيّت تشريعى است، يعنى حالا كه آفرينندهى ما خداست،