أنا الحق كشف اسرار است مطلق * * * بجز حق كيست تا گويد أنا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور * * * تو خواهى مست گو و خواه مخمور
در اين تسبيح و تهليلند دائم * * * بدين معنى همه باشند قائم
اگر خواهى كه گردد بر تو آسان * * * و ان من شىء را يكدم تو برخوان
چه كردى خويشتن را پنبهكارى * * * تو هم حلاجوار اين دم برآرى
برآور پنبۀ پندارت از گوش * * * نداى واحد القهار مىنوش [1]
و نيز مولوى رومى در «ديوان» خود از اين قبيل اشعار بسيار گفته [2]، كه از آن جمله اين است:
هر لحظه به شكلى بت عيار برآمد * * * دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن يار برآمد * * * گه پير و جوان شد [3]
اين جمله هم او بود كه مىآمد و مىرفت * * * هر قرن كه ديدى
تا عاقبت آن شكل عربوار برآمد * * * داراى جهان شد
منسوخ نباشد چه تناسخ چه حقيقت * * * آن دلبر زيبا
[1] مصدر: بينوش، شرح گلشن راز: 744.
[2] ج: دارد.
[3] در نسخه هاين ابيات اضافه دارد:
گاهى بدل طينت صلصال فرو رفت * * * غوّاص معانى
گه نوح شد و كرد جهان را به دعا غرق * * * خود رفت بكشتى
گاهى ز يكى كاكل فخّار برآيد * * * زان بس سخنان شد
گه گشت خليل و به دل نار برآمد * * * آتش گل رزان شد
يوسف شد و از مصر فرستاد قميصى * * * روشن كن عالم
از ديدۀ يعقوب چو انوار برآمد * * * تا ديده عيان شد
حقّا كه همان بود كه اندر يد بيضا * * * مىكرد شبانى
مىگشت دمى چند درين روى زمين * * * از بهر تفرّج
در چوب شد و بر صفت مار برآمد * * * آن سحركنان شد
عيسى شد و بر گنبد دوّار برآمد * * * تسبيحكنان شد