به مبدأ خود، يعنى خداوند مورد بحث است.» سوم قسمتى كه در آن موضوعات
و مبادى علوم مورد نظر است. اما مرتبه اين علم در مقام تعليم «بعد از علم طبيعت
قرار دارد زيرا اصولا در مورد شناخت قوايى كه حالّ در مادّه نيست به كار رفته است،
و شايد علت اينكه اين علم را ما بعد الطبيعه ناميدهاند، مرتبه تعليمى آن باشد [كه
بعد از تعليم طبيعت قرار دارد] و گر نه در وجود مقدم بر طبيعت است، به اين جهت
فلسفه اولى ناميده شده است.» (ابن رشد كتاب ما بعد الطبيعه كه خلاصه مقالات
ارسطوست) بعضى گفتهاند شايد بتوان اين علم را، نظر به برترى موضوع آن، علم ما فوق
طبيعت ناميد و يا شايد بتوان آن را علم ما قبل طبيعت ناميد زيرا علم طبيعى مستند
به آن است.
2- مدلول اين لفظ در زمانهاى مختلف داراى معانى مختلف بوده است. نزد
ارسطو و حكماى مدرسى، موضوع اين علم، عبارت است از بحث در امور الهى، اصول كلى و
علل اولى. اما نزد متفكران جديد موضوع آن محدود است به بحث در مسأله هستى و مسأله
شناسائى.
الف- مسأله هستى: علم ما بعد الطبيعه از
اين جهت كه باحث صنف خاصى از موجودات است، بر سه قسم است:
اول- قول به اينكه اين علم، موجودات غير مادى، از قبيل كل هستى،
خداوند، و موجودات خاص روحانى را مورد تحقيق قرار مىدهد. اين مطلبى است كه قدما
به آن اشاره كرده و گفتهاند: «علم باحث از موجوداتى كه در هستى خود به ماده
احتياج ندارند.» (تعريفات جرجانى) و نيز اين معنى سخن دكارت است كه گفته است مقصود
ما بعد الطبيعه يا فلسفه اولى، شناخت خدا و نفس است.
37 دوم- قول به اينكه اين علم از حقايق اشياء
بحث مىكند نه از ظواهر آنها. به اين معنى كه از حدود تجربه در مىگذرد و به كشف
حقايق مطلق مىپردازد. [در اينجا] فرق ما بعد الطبيعه و جدل (ديالكتيك) اين است كه
اولى، موجودات را از جهت سكون آنها مورد تحقيق قرار مىدهد و دومى موجودات را از
جهت متحرك بودن آنها، يا از اين جهت كه موجودات تابع تاريخ و صيرورتاند، مورد
تحقيق قرار مىدهد. 38
سوم- قول به اينكه اين علم در آنچه بايد باشد، يعنى وجود آرمانى يا واجب
الوجود، بحث مىكند، نه فقط به اين جهت كه وجود آرمانى برتر از وجود واقعى است،
بلكه از اين جهت كه آن را تفسير و اسباب و علل آن را تبيين مىكند.
برترين حقايقى كه بايد در علم ما بعد الطبيعه تدوين شود، حقايق اخلاقى
است نه حقايق عقلى يا علمى. زيرا علم، اضطرارا متكى بر ما بعد الطبيعه نيست، همان
طور كه ما بعد الطبيعه از طريق بيان اصول و مبادى منظمى كه علم بدان محتاج است، به
پيشرفت و ترقى علم نمىافزايد.
خلاصه اين معانى سهگانه در يك امر با هم مشترك هستند و آن عبارت است
از بحث از مطلق. ليارد (Liard(
گويد «بعد از شناخت پديدارها، شناخت مطلق را، و بعد از شناخت شرايط
وجود، شناخت علت آن را خواستاريم. پس موضوع ما بعد الطبيعه، تعيين اين مطلق و كشف
اين علت است.» ب- مسأله شناخت: ما بعد الطبيعه از اين
جهت كه نوعى از انواع شناخت و تفكر است، داراى چندين معنى است:
اول اينكه گفتهاند: موضوع ما بعد الطبيعه
شناخت مطلق است كه توسط شهود مستقيم بدان دست مىيابد نه با استدلال و نظر عقلى.
برگسون گويد: هدف ما بعد الطبيعه، آگاهى بر حقيقت مطلق است، نه حقيقت نسبى، و
مقصود از آن راه يافتن به عمق اين حقيقت است نه نظر كردن به جوانب آن، و هدف شناخت
آن، شناخت توسط شهود است نه از طريق تحليل، و مقصود از ادراك آن، ادراك دور از هر
گونه لفظ و اشاره و تمثيل و بيان رمزى است، پس ما بعد الطبيعه علمى است كه
مىخواهد از رموز و علائم بىنياز باشد.
دوم اينكه گفتهاند: ما بعد الطبيعه از
اين جهت كه قادر به درك حقيقت اشياء و احاطه به اصول اوليّه علوم مادى و اخلاقى
است، توسط عقل مىتوان به آن دست يافت. فرانك (Franck( در فرهنگ خود گويد: تمام حوزههاى فلسفى
معتقدند كه علمى وجود دارد برتر و كاملتر از تمام علوم، و آن علم به اصولى است كه
وحدت و تيقّن معرفت ما از آن به دست مىآيد. حتى گروهى كه از اصول ثابت درونى عقل
يا اصول ثابت درونى فكر بحث كردهاند، مجبورند براى تعبير دقيق از حقايق اشياء،
اين اصول را بر وجود و عدم تمام اشياء اطلاق كنند، و يا آنها را اساس تمام موجودات
بدانند.» سوم معنائى كه منظور نظر كانت بوده است، و
آن عبارت است از اطلاق علم ما بعد الطبيعه به تمام معارفى كه فقط از عقل به دست
مىآيد، يعنى معارف پيشينى مركب از معانى مجرد و خارج از قلمرو تجربه و قلمرو زمان
و مكان.
چهارم قول به اينكه مقصود ما بعد الطبيعه،
شناخت وجود حقيقى توسط تحليل تجربه و تركيب آن به كاملترين وجه است، مخصوصا تجربه
داخلى كه اساس هر گونه تجربه ديگرى است.