نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 530
زنده شدن دختر پادشاه
یکی از سلاطین مقتدر چین، وزیری بسیار مدبر و دانشمند داشت و آن وزیر،
پسری داشت در کمال حسن جمال. پادشاه، همیشه به او علاقه و محبت میورزید. و
خود شاه، دختری داشت، در نهایت وجاهت و او را نیز بسیار دوست میداشت. پسر
وزیر و دختر پادشاه، یکدیگر را دیده و با هم پیمان عشق بسته بودند، تا
اینکه شاه، از این راز مطلع شد. لذا هر دو را احضار نمود و امر کرد هر دوی
آنها را کشتند. پادشاه، پس از قتل آن دو، به جهت کثرت محبتی که به آن
دو نفر داشت، پریشان حال گردیده و راه چارهای ندید. سپس، علما و بزرگان را
طلبید و جریان قتل پسر وزیر و دختر خود و نیز ندامت و پشیمانی خود از این
کار را به آنان اظهار کرد و از آنان در اینباره، راه چاره خواست. پادشاه،
در ادامهی سخنان خود، به دانشمندان و بزرگان، گفت: باید در زنده شدن آن
دو، چاره نمایید و گرنه، همه را خواهم کشت. دیگر زندگی به درد من نمیخورد و
قتل عام خواهم کرد. آنها گفتند: این، محال است که مرده، زنده بشود. یکی
از آنها (که شیعه بود) گفت: میگویند: در مدینه، شخصی است به نام حسن بن
علی علیهالسلام، اگر او بخواهد، میتواند این قضیه را چاره کند (بلکه از
مشرق تا مغرب را زنده نماید)! پادشاه گفت: تا آنجا چقدر راه است؟ او گفت: شش ماه. پادشاه،
به یکی از چاکران دلیر خود حکم کرده و به او گفت: تو یک ماهه، آن شخص را
نزد من بیاور و گرنه، من تو را میکشم و عیالت را اسیر میکنم. آن شخص
دلیر، مهموم و غمگین، از شهر بیرون رفت. قدری راه رفت و بر چشمهای رسید.
در آنجا وضویی کامل گرفت، دو رکعت نماز خواند، رو به مدینه کرد و عرض نمود:
ای آقا! (حسن بن علی علیهالسلام)، ای فریادرس درماندگان! تو را به حق جد و
پدر و مادرت قسم میدهم، که تو راضی نشوی که این سلطان مرا بکشد و عیالم
را اسیر کند. تو خود میدانی که من نمیتوانم شش ماه راه را، به یک ماه
بیایم و برگردم... سپس سر خود را به سجده گذاشت و گریه کرد. ناگاه، دید که شخصی نورانی، پای خود را به او میزند و میفرماید: برخیز! آن مرد میگوید: من برخاستم و به او گفتم: تو کیستی که نگذاشتی من درد دل خود را با آقای خود، حسن بن علی علیهالسلام بگویم؟ آن شخص فرمود: منم حسن بن علی بن ابیطالب! گریه مکن. برو و به شاه بگو که من، فلان وقت خواهم آمد. او، خودش را به روی قدمهای آن حضرت انداخت، سپس برگشت و جریان را به شاه گفت. پادشاه،
از شنیدن این خبر، خوشحال شده، (شهر را برای خاطر قدوم امام حسن
علیهالسلام تا دربار، آینه بست) و با جمع کثیری از اطرافیان خود، (در وقت
تعیین شده) از شهر بیرون رفت. ناگهان، چشم آنان به جمال دلارای امام حسن علیهالسلام افتاد. سپس آن حضرت، با کمال عزت داخل قصر گردید. آنگاه،
پادشاه امر کرد نعش دختر و پسر را آوردند. سپس، جریان قتل پسر و دختر را
به عرض امام حسن علیهالسلام رساند و از آن حضرت خواهش کرد که از خداوند
بخواهد که آن دو را زنده کند. حضرت امام حسن علیهالسلام، (دو رکعت
نماز به جا آورد) و دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! به حق جدم محمد
مصطفی صلی الله علیه و آله و پدرم علی مرتضی علیهالسلام و مادرم فاطمهی
زهرا علیهاالسلام و برادرم سیدالشهداء علیهالسلام، این دو را زنده فرما! (ناگاه دیدند) به دعای حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام، پسر وزیر و دختر پادشاه، هر دو، زنده شده (و برخاستند). پس از آن، مجلس عقدی فراهم آوردند و امام حسن مجتبی علیهالسلام، دختر پادشاه را به پسر وزیر عقد کرد و عروسی ملوکانهای، برپا شد. پس از آن، آن حضرت از آنجا مراجعت کردند[1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) فضایل امام حسن مجتبی علیهالسلام، ص 94؛ طبق نقل آفتاب مهربانی، صص 51،53.
نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 530