responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 875
راز جنازه‌ای در محراب

یک روز خلیفه دوم برای نماز صبح وارد مسجد شد و چون گام در محراب نهاد شخصی را در برابر خود خفته یافت.
به غلام خود گفت تا او را برای شرکت در نماز بیدار کند.
چون غلام نزدیک شد او را در جامه زنانه مشاهده کرد و گمان کرد زنی از زنان انصار است که شب را به تهجّد گذرانده و سپس به خواب رفته است، امّا هرچه او را حرکت داد از جای برنخاست و چون پرده از روی او گرفت او را مردی جوان و خوش سیما یافت که جامه زنانه بر تن و زخمی جانکاه بر گلو داشت که هنوز خون از رگ‌های او روان بود.
خلیفه دوّم چون از این ماجرا با خبر شد دستور داد تا پیکر خون آلود را در یکی از گوشه‌های مسجد جای دادند.
بعد از نماز هرچه پیرامون آن جنازه مانده در محراب فکر کردند به جائی نرسیدند، از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام کمک خواستند.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام دستور داد تا بدن مقتول را دفن کنند و منتظر بمانند تا آنکه کودکی را در همین محراب به زودی خواهی دید که با یافتن آن کودک به راز قتل و هویت قاتل آشنا می‌شوی.
چون نُه ماه از آن ماجرا گذشت، یک روز به هنگام اداء نماز صبح، گریه کودکی از کنار محراب توجّه خلیفه را جلب کرد.
به غلام خود دستور داد:
تا کودک را بردارد و چون نماز صبح پایان یافت او را نزد امیرالمؤمنین علیه السلام برد.
امام علی علیه السلام فرمود:
تا طفل را به زنی شیردِه از انصار سپردند و چون نُه ماه بر این ماجرا گذشت و عید فطر فرا رسید.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به دایه فرمود:
کودک را درون مسجد ببر، هرگاه زنی به درون مسجد می‌آید و کودک را می‌بوسد و می‌گوید: «ای ستم‌زده، ای فرزندِ مادرِ ستم‌زده، ای فرزند پدر ستمکار،
او را دستگیر کن و به نزد من بیاور.»
دایه فرمان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را به کار بست و چون کودک را به نمازگاه برد زنی جوان که جمالی خیره کننده داشت او را آواز داد و گفت تو را به محمد بن عبداللَّه صلی الله علیه وآله وسلم قسم می‌دهم که لحظه‌ای صبر کن.
چون دایه توقّف کرد، آن زن فرا رسید و کودک را گرفت و با شوق و شَعَف فراوان او را بوسید و گفت:
«ای ستم‌زده، ای فرزند مادر ستم‌زده، ای فرزند پدر ستمکار، چقدر به کودک من که مرگ او را از کنارم در ربود شباهت داری».
پس کودک را به دایه داد و خواست تا بازگردد.
دایه آستینش را گرفت و او خدمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بُرد.
آن زن داستان خود را اینگونه برای آن حضرت تعریف کرد؛
«من دوشیزه‌ای از انصارم،
پدرم عامر بن سعد خزرجی در میدان جنگ در رکاب پیغمبرصلی الله علیه وآله وسلم کشته شد،
و مادرم در دوران خلافت خلیفه اوّل بدرود زندگی گفت و مرا تنها به جای گذاشت تا از شدت غربت و رنج تنهائی با زنان همسایه مأنوس شدم،
یک روز در آن میان که با جماعتی از زنان مهاجرین و انصار بودم پیرزنی که تسبیح در دست و تکیه بر عصا داشت آمد و سلام کرد و نام یکایک از بانوان را پرسید، تا اینکه نوبت به من رسید.
گفت: نام تو چیست؟
گفتم: نام من جمیله است.
گفت: دختر کیستی؟
گفتم: دختر عامر انصاریم.
گفت: پدر نداری؟
گفتم: نه
گفت: شوهر کرده‌ای؟
گفتم: نه.
در این موقع نسبت به من اظهار رحم و محبّت کرد و بر حال زارم گریست و گفت:
آیا زنی را می‌خواهی که با او مأنوس شوی و او تو را خدمت و کمک کند؟
گفتم: آری.
گفت: اینک من حاضرم تا برای تو مادری مهربان باشم.
من از شنیدن سخنان او خوشحال شدم و گفتم:
به خانه من بیا خانه خانه تو و فرمان از آن تو است،
پیر زن به خانه آمد و آب طلبید و وضوء گرفت،
در این هنگام مقداری نان و خرما و شیر پیش او حاضر کردم و او را به صرف طعام فراخواندم، چون آن غذاها را دید، سخت گریه کرد،
از علّت گریه‌اش پرسیدم،
گفت:
دخترم، طعام من مقداری نان جو و اندکی نمک است.
آنگاه بار دیگر گریه آغاز کرد و گفت:
اکنون زمان صرف طعام من نیست، بگذار تا نماز عشاء را بگذارم، سپس به نماز برخاست.
چون نماز عشاء را خواند، مقداری نان جو و اندکی نمک حاضر کردم و چون طبق را در برابر او نهادم مقداری خاکستر طلبید و با نمک بیامیخت و سه لقمه از آن برگرفت و بار دیگر به نماز برخاست و تا طلوع فجر همچنان به نماز و دعا پرداخت.
چون سپیده دمید، نزد او رفتم و سرش را بوسه زدم و گفتم:
از خدا مسئلت کن تا مرا بیامرزد، زیرا دعای تو رد نخواهد شد.
گفت:
تو دوشیزه‌ای زیبائی و من چون از خانه بیرون شوم بر تنهائی تو بیم دارم، از اینرو تو به همدمی نیازمندی.
من دختری خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم که از تو بزرگ‌تر است، هرگاه بخواهی او را نزد تو می‌آورم تا یار و غمگسار تو باشد؟
گفتم: این که سئوال ندارد، اختیارم دست شماست.
زن از خانه بیرون رفت و ساعتی بعد تنها بازگشت.
گفتم: چرا خواهر مرا به همراه نیاوردی؟
گفت: دختر من با کسی دمساز نمی‌شود و آمد و رفت زنان مهاجرین و انصار به خانه تو او را از عبادت باز می‌دارد.
گفتم: من عهد می‌کنم که تا او در خانه من باشد هیچکس را به خود راه ندهم.
پیر زن بار دیگر از خانه بیرون رفت و چون ساعتی گذشت با زنی که روی خود را سخت پوشیده بود و جز چشمانش چیزی پیدا نبود، بازگشت، لیکن آن زن بر در حجره من ایستاد.
گفتم: چرا وارد نمی‌شوی؟
پیر زن گفت: شدّت شادی دیدن تو گام‌های او را از حرکت بازداشته است.
گفتم: هم اکنون من می‌روم و قفل بر در خانه می‌نهم تا بیگانه‌ای به درون نیاید.
آنگاه چون دَرِ خانه را بستم، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم:
نقاب از رخ بردار.
امّا او جوابی نداد،
وقتی مقنعه را از سَرَش گرفتم، در برابر خود مردی جوان یافتم که ریشی سیاه و دست و پائی خضاب شده و لباسی زنانه بر تن داشت از تماشای این منظره سخت ترسیدم و بر سرش فریاد زدم؛ که از خانه من بیرون برو.
آیا از خشم خلیفه دوم نمی‌ترسی.
آنگاه قدمی به عقب گذاردم تا از کنار او دور شوم، لیکن مرا مهلت نداد و آبروی مرا بُرد.
از شدّت مستی بیهوش بر زمین افتاد،
در این حال کاردی که در کمر بسته بود، درخشید و من آنرا برگرفته و بی‌درنگ گلوگاهش را قطع کردم و گفتم:
«خدایا تو میدانی که او به من ستم کرد و مرا رسوا ساخت و پرده عفّتم را درید و من کار خود را به تو واگذار کردم،
ای کسی که چون بنده‌ای کارش را به او باز گذارد، بی‌نیازش خواهی ساخت،
ای خدای پرده پوش و ای خالق رازدار.
و چون شب شد، پیکرش را برداشتم و در محراب مسجد افکندم.»
چون زن جوان داستان خود را تعریف کرد، خلیفه دوم زبان به مدح و ثنای امیرالمؤمنین علیه السلام گشود و گفت:
من خود گواهم که پیغمبرصلی الله علیه وآله وسلم فرمود:
«من شهر علم هستم و علی دروازه آن شهر است»
و نیز فرمود:
«برادر من علی به زبان حق سخن می‌گوید»
سپس رو به امیرالمؤمنین علیه السلام کرد و گفت:
حکم این قضیه چیست.
امام علی علیه السلام فرمود:
«امّا مقتول در این قضیه خون‌بهائی ندارد، زیرا مرتکب گناهی بزرگ شده است،
و این زن هم مستوجب کیفری نیست، زیرا در انجام این عمل زشت مجبور بوده است.»
سپس رو به زن جوان کرد و فرمود:
«وظیفه تو است که پیر زن جنایتکار را به دادگاه عدالت حاضر کن تا به سزای اعمال خود برسد.»
زن انجام آن وظیفه را برعهده گرفت.
چند روز بعد پیرزن دستگیر شد و امام فرمان داد تا آن پیرزن حیله‌گر و نیرنگ باز را سنگسار کردند. [1] .


پی نوشت ها:
(1)
عدالت و قضاء در اسلام، ص296 - و در قضاوتهای محیر العقول، ص79 می‌نویسد پسر آن زن بزرگ شد و در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام در صفین شهید شد. کیفر کردار، ج1، ص241.

نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 875
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست