نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 344
پیشگوئی در مورد طلحه و زبیر و جنگ جمل
با کشته شدن عثمان به دست مسلمانان، مردم یکسره به طرف خانه
امیرالمؤمنین علیهالسلام هجوم بردند و از حضرت با اصرار فراوان خواستند تا
خلافت اسلامی را بپذیرد و حضرت با اینکه زمینه را مساعد نمیدانست و به
مردم تذکر داد که روش من در حکومت، غیر از روش گذشتگان است، در پی اصرار
مردم و بزرگان صحابه، آنرا پذیرفت و مردم با او بیعت کردند. در میان
انبوه جمعیت و بزرگان صحابه، زبیر بن عوام و طلحة دیده میشدند که با حضرتش
بیعت کردند. این دو که در زمان عثمان و ریخت و پاشهای نابجای او به مال و
ثروت فراوان رسیده بودند، میپنداشتند که حضرت علی علیهالسلام نیز مانند
عثمان به آنها از دنیا بهره خواهد داد، اما حوادثی رخ داد که آنها را به
کلی مأیوس نمود. روزی هنگام تقسیم بیت المال وقتی حضرت میان این دو نفر و
دیگران فرقی نگذارد و با آنها به عدالت برخورد نمود، آنها ناراحت شدند و
سهم خود را نگرفتند. در یکی از روزها که حضرت با کارگر خود در محلی
بنام بئرالملک زیر آفتاب مشغول زراعت بود، طلحة و زبیر به نزد حضرت آمده از
ایشان خواستند به زیر سایه آید تا با وی سخن گویند، حضرت پذیرفت و همگی به
زیر سایهای گرد آمدند. آن دو نفر گفتند: ما از نزدیکان پیامبر اکرم
صلی الله علیه وآله هستیم و در راه اسلام دارای سوابق نیکو بوده و جهاد
کردهایم ولی شما حق ما را با دیگران یکسان قرار دادهای با اینکه عمر و
عثمان چنین نبودند. حضرت فرمود: به نظر شما ابوبکر برتر است یا عمر؟
گفتند: ابوبکر، فرمود: قسمت ابوبکر همین گونه بود، اگر قبول ندارید، ابوبکر
و دیگران را دعوت کنید و در کتاب خدا نظر کنید و هر حقی دارید بردارید. گفتند: به خاطر آن تقدم ما در اسلام، ما را بر دیگران برتری ده. فرمود: شما دو نفر زودتر مسلمان شدهاید یا من؟ گفتند: به خاطر نزدیکی و فامیلی ما با پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله ما را فضیلت بده. فرمود: شما به پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله نزدیکتر هستید یا من؟ گفتند: به خاطر جهاد و نبردهای ما در اسلام باشد. فرمود: آیا جهاد شما برای اسلام برتر و بیشتر است از من؟ گفتند: نه سپس
فرمود: به خدا قسم من و این کارگرم در این مال مثل هم هستیم. آن دو که از
حضرت علی علیهالسلام و دسترسی به هوسهای خود و رسیدن به مال و مقام مأیوس
شدند، نقشهای خائنانه کشیدند و به فکر شکستن بیعت و شورش افتادند. طلحة
و زبیر بعد از آنکه با امیرالمؤمنین علیهالسلام بیعت کردند مثل سایر
مردم، حتی آنها را اولین نفرات بیعت کننده با حضرت شمردهاند، وقتی از
قرائن حال پی بردند که حضرت علی علیهالسلام به خواستههای نامشروع آنان تن
نخواهد داد، برای بار آخر به نزد آن حضرت آمدند، طلحة تقاضای حکومت عراق
را کرد و زبیر در خواست حکومت شام را، ولی حضرت نپذیرفت، آن دو خشمگین شدند
و دو سه روز بعد دوباره نزد حضرت آمدند و اجازه ورود خواستند. امیرالمؤمنین
علیهالسلام در طبقه بالای منزل خود بود آن دو نیز به بالا رفتند و گفتند:
ای امیرالمؤمنین شما زمانه را میشناسی و اینکه ما چقدر تحت فشار هستیم،
ما آمدهایم تا به ما چیزی دهی که حال خود را بهبود بخشیم و بدهیهای خود را
پرداخت کنیم! حضرت فرمود: میدانید که من در منطقه ینبع [1] مالی از
خودم دارم، اگر میخواهید بنویسم هر چه ممکن است از آن به شما داده شود!
گفتند: ما به مال شما نیازی نداریم، حضرت فرمود: از من چه کاری ساخته است؟
گفتند: به مقدار کافی از بیت المال به ما بده! فرمود: «سبحان الله!» من
چه اختیاری در بیت المال دارم، این اموال، مال مسلمانان است و من نگهبان و
امین آنها هستم! اگر میخواهید، خواسته خود را روی منبر با مردم مطرح کنید
اگر اجازه دادند من انجام دهم، ولی من چطور (بیاجازه) چنین کنم در حالیکه
این اموال برای همه مسلمانان اعم از شاهد و غایب میباشد... گفتند: ما شما را وادار نمیکنیم، اگر هم وادار کنیم، مسلمانان نمیپذیرند. حضرت
فرمود: من چه کنم! گفتند: نظر شما را شنیدیم، و سپس از طبقه بالا پائین
آمدند، خدمتکار حضرت علی علیهالسلام شنید که آن دو میگفتند: به خدا بیعت
ما با علی از دل نبوده است بلکه ما فقط با زبان (در ظاهر) بیعت کردیم! حضرت
امیر علیهالسلام این آیه را تلاوت نمود: «ان الذین یبا یعونک انما
یبایعون الله یدالله فوق ایدیهم فمن نکث فانما ینکث علی نفسه و من اوفی بما
عاهد علیه الله فسیؤتیه اجرا عظیما». [2] . دو روز بعد وقتی خبر
نارضایتی عایشه از حضرت امیر علیهالسلام و بهانه کردن خون عثمان را برای
شورش بر حضرت علی علیهالسلام، به گوش طلحة و زبیر رسید و اینکه عایشه مردم
را برای خونخواهی عثمان تحریک میکند و عدهای از عمال عثمان نیز اموال
مسلمانان را برداشتند و برای موفقیت این شورش با خود به مکه آوردهاند،
آنان دو موقعیت را مغتنم شمردند و تصمیم گرفتند به ناراضیان ملحق شوند و
برای توجیه سفر ناگهانی خود به نزد حضرت امیر علیهالسلام در خلوت آمدند
گفتند: یا امیرالمؤمنین مدتی است که توفیق انجام عمره [3] را پیدا
نکردهایم، اجازه بده برای انجام عمره به مکه رویم. حضرت فرمود: به خدا
سوگند تصمیم عمره ندارید، بلکه تصمیم حیله و مکر دارید و میخواهید به بصره
(پایگاه اصلی ایشان که بعدا در آن مستقر شدند) بروید. آن دو گفتند:
خدایا آمرزش تو را خواستاریم، ما هدفی جز عمره نداریم، حضرت فرمود: به
خداوند عظیم سوگند یاد کنید که در کار مسلمانان فساد نکنید و بیعتی را که
با من کردهاید نشکنید و دنبال فتنه و آشوب نباشید، آن دو در زبان پذیرفتند
و سوگندهای شدید و غلیظ یاد کردند، و چون بیرون رفتند به ابنعباس برخورد
کردند، از آنها پرسید: آیا حضرت به شما اجازه داد؟ گفتند: آری، و چون به
نزد حضرت آمد حضرت به او فرمود: ای پسر عباس، خبر داری؟ گفت: طلحة و زبیر
را دیدم، حضرت فرمود: از من اجازه خواستند به عمره روند، من بعد از گرفتن
سوگندهای محکم بر اینکه مکر و حیله نکنند و پیمانشکنی ننمایند و فسادی بر
پا نکنند، به آنها اجازه دادم، بخدا سوگند ای پسر عباس من میدانم که اینها
جز آشوب گری تصمیمی ندارند، گویا (میبینم) آن دو را که به مکه رفتهاند
تا برای جنگ با من تلاش کنند همانا آن خائن فاجر یعلی بن منبه (استاندار
عثمان در یمن) اموال عراق و فارس را برده است تا در آن جهت خرج کند، و
بزودی این دو مرد در کار (حکومت من) فساد میکنند و خون پیروان و یاوران
مرا میریزند. ابنعباس گفت: ای امیرالمؤمنین اگر شما این را میدانی،
چرا به آنها اجازه میدهی؟ چرا آنها را حبس نکردی و به زنجیر نکشیدی تا شرّ
آنها از مسلمانان کوتاه شود؟ حضرت فرمود: ای پسر عباس، میگوئی من به
ستم پیشدستی کنم، و بدی را قبل از نیکی مرتکب شوم، و با گمان و تهمت کسی را
مجازات نمایم و یا مردم را به کاری قبل از آنکه مرتکب شوند مؤاخذه کنم، نه
بخدا سوگند، اگر چنین کنم نسبت به پیمانی که خداوند در مورد عدالت از من
گرفته است، عدالت نکردهام. ای پسر عباس! من در حالی به آنها اجازه دادم که
میدانم چه انجام خواهند داد ولی من به خداوند تکیه میکنم بر علیه آن دو،
بخدا سوگند که آن دو را خواهم کشت و گمانشان را ناکام میکنم و هرگز به
آرزوی خویش نخواهند رسید، و خداوند آنها را بخاطر ظلمی که بر من میدارند و
پیمان شکنی کرده و بر من شورش میکنند مجازات خواهد کرد. [4] . روایتی دیگر در بیعت شکنی طلحه و زبیر زبیر
و طلحه نزد علی علیهالسلام آمدند و از حضرت برای تشرف به عمره اجازه
خواستند، فرمود: شما هدفتان عمره نیست، آن دو به خداوند سوگند خوردند که
هدفی جز عمره ندارند ولی حضرت سخن خود را تکرار کرده فرمود: شما دو نفر
منظورتان عمره نیست شما میخواهید آشوب کنید و بیعت شکنی نمائید آن دو قسم
خوردند که ما قصد مخالفت و بیعت شکنی نداریم، فقط میخواهیم عمره انجام
دهیم، حضرت فرمود: پس دوباره با من بیعت کنید، [5] آن دو به شدیدترین صورت
با دادن تعهد و سوگندهایی دوباره بیعت کردند، و حضرت به آنها اجازه داد (تا
به عمره روند) همین که از نزد حضرت خارج شدند به حاضرین فرمود: بخدا سوگند
این دو را نمیبینید جز در آشوبی که در آن به قتل میرسند،حاضرین گفتند:
یا امیرالمؤمنین، اگر چنین است بفرما تا آنها را برگردانند، فرمود: تا
خداوند کاری را که باید بشود، تحقق بخشد. [6] . طلحه و زبیر بعد از آن
همه تعهد و پیمانها و سوگندها از مدینه به طرف مکه رفتند و همانطور که حضرت
فرموده بود به آشوبگری و بیعت شکنی پرداختند و به هر کس که برخورد
میکردند میگفتند: برای علی در گردن ما بیعتی نیست، ما به اجبار بیعت
کردهایم!! وقتی سخن اینان به حضرت رسید فرمود: خداوند آنها را دور کند و
آواره گرداند،سوگند به خداوند که این دو نفر خویشتن را به بدترین صورت به
قتل میرسانند...بخدا سوگند که هدفشان عمره نیست، آن دو نزد من آمدند به
صورت دو تبهکار و از نزد من رفتند با دو صورت حیلهگر و پیمانشکن، به خدا
سوگند پس از امروز با من ملاقات نخواهند کرد مگر در یک لشکری غرق در سلاح
که خود را در آن به کشتن خواهند داد، پس مرگ بر آنها باد. [7] . یکی از
علل و اسباب انحراف مردم و بزرگان آن زمان از امیرالمؤمنین علیهالسلام
عدالت بینظیر آن حضرت بود، در روز دوم بیعت خود در مدینه در یک سخنرانی که
در مدینه کرد فرمود: آگاه باشید هر زمینی که عثمان به کسی واگذار کرده
و هر مالی که از مال خدا به کسی (بیجهت) بخشیده است به بیت المال (خزانه
دولت اسلامی) برمیگردد، همانا حق گذشته را هیچ چیز باطل نمیکند (گذشت
زمان، سبب نمیشود که گذشتهها را نادیده بگیرم) من اگر ببینم که با آن
(حقوق مردم) ازدواج کردهاند و به کابین زنها رفته و میان شهرها پراکنده
شده باشد، آن را به جای خود برمیگردانم، همانا در عدالت گشایش است و هر که
حق بر او تنگ باشد، ستم برایش تنگتر است [8] کلبی گوید: سپس حضرت دستور
داد تا تمامی اموالی که عثمان داده بود هر کجا که یافت شود به بیت المال
(یا صاحبان آن) برگردانده شود. به همین جهت بود که عمروبن عاص در
نامهای به معاویه نوشت: هر کار که میخواهی بکن، چون پسر ابیطالب تو را از
هر چه داشتی پوست کند همچنانکه پوست (چوب را برای درست کردن) عصا
برمیگیرند. علی بن محمد بن ابویوسف مدائنی از فضیل بن جعد نقل کرده است
که میگفت: عمدهترین علت کنارهگیری عرب از امیرالمؤمنین مسأله مال بود،
زیرا او نه اشراف را بر دیگران ترجیح میداد و نه عرب را بر عجم، او با
رؤسا و سران قبایل زدوبند نمیکرد همچنانکه پادشاهان میکنند و هیچ کس را
(با دادن باج) به طرف خود نمیکشاند، ولی معاویه بر خلاف این بود، لذا مردم
علی را رها کرده به معاویه پیوستند. [9] . در زمان خلفای پیشین بسیاری از اشراف از جمله طلحة و زبیر دارای ثروتهای حیرتانگیزی شده بودند. زبیر
بن عوام دارای یازده خانه در مدینه و دو خانه در بصره و یکی در کوفه و یکی
در مصر بود، او چهار زن داشت که وقتی ارث او را تقسیم میکردند بعد از کم
کردن ثلث او به هر زنی یک میلیون و دویست هزار (درهم یا دینار) رسید. در
صحیح بخاری آمده است که بنابر آنچه گذشت دارائی او50200000 خواهد بود ولی
دیگران گفتهاند: بخاری در محاسبه اشتباه کرده است و مجموع دارائی
او59800000 میباشد. [10] . از مسعودی در مروج الذهب نقل شده است که زبیر هزار اسب در اصطبل داشت، مالک هزار بنده و هزار کنیز و املاک بود. [11] . طلحة
بن عبیدالله همدم زبیر نیز ثروتی سنگین اندوخته بود، در حالات او
آوردهاند که درآمد او از غلات عراق، روزی هزار دینار بود. (هر دینار یک
مثقال طلا میباشد). اما درآمد او در حجاز را بیش از این برآورد
کردهاند، ابنجوزی گوید: طلحة سیصد بار شتر از طلا داشت. عمرو بن عاص
گوید: ارث به جا مانده از طلحة صد بهار است که هر بهار سه قنطار بود! همو
گفته است که شنیدم که بهار به پوست گاو گویند، یعنی یکصد پوست گاو پر از
طلا، ابنعبدریه این خبر را سیصد بهار از طلا و نقره ذکر کرده است. غیر از
ایندو نفر افراد بسیاری نیز از این گنجینهها در اختیار داشتند، مثلا
عبدالرحمن بن عوف دارای ده هزار گوسفند و هزار شتر و یکصد اسب بود. او
وقتی یکی از چهار همسر خود را هنگام مریضی (آخر عمر) طلاق داد سهم ارثیه او
را به یکصد هزار دینار مصالحه کردند. گویند بنابر قانون ارث میباید
دارائی او بیش از سی میلیون دینار باشد، شمشهای طلای او را با تبر تقسیم
میکردند به گونهای که دست کارگرها متورم شد. و اکنون شما میتوانید
به خوبی حدس بزنید که اینها با این اشرافیت هرگز به عدالت حضرت امیر
علیهالسلام و تساوی حقوق زبیر و غلام او راضی نخواهد شد. شبی طلحه و
زبیر برای گفتگو با حضرت علی علیهالسلام به خدمت حضرت آمدند، حضرت زیر نور
چراغی مشغول محاسبه امور بود، حضرت فرمود تا چراغ بیت المال را خاموش کرده
چراغ دیگر بیاورند. زبیر سبب را پرسید، حضرت فرمود: آن چراغ از اموال بیت
المال بود و من مشغول حسابرسی بیت المال بودم، چون شما آمدید و به کار دیگر
مشغول شدم نخواستم که چراغ بیت المال را در کار دیگر مصرف کنم! ایندو
وقتی برخاستند زبیر به طلحة گفت: این عدالتی است که هیچکس تحمل آن را
ندارد. در همین ایام بود که حضرت بیت المال را قسمت نمود و به زبیر و غلام
او به یک اندازه سهم داد! زبیر گفت: یا امیرالمؤمنین این غلام من است
(چگونه با من یکسان شده است؟) حضرت فرمود: عدالت همین است، و سهم هاشمی و
زنگی در بیت المال یکسان است. مؤلف گوید: عجب فکر خامی در سر امثال
زبیر بود که حضرت علی علیهالسلام را با مثل عثمان اشتباه نمودهاند!
امیرالمؤمنین علیهالسلام همان عدالت گستری است که میفرمود: بخدا سوگند
اگر تمام شب را بر روی خارهای (نوک تیز) بوته خار سعدان به سر برم و در
میان زنجیرها کشیده شوم، نزد من محبوبتر از این است که با غصب دنیای مردم و
ظلم به آنها بر خدا و رسول او صلی الله علیه وآله وسلم وارد شوم. چگونه
ظلم کنم برای نفسی که ارکان آن پر شتاب به سوی نابودی میرود و در میان
خاک، مدتهای طولانی خواهد آرمید. به خدا قسم عقیل (برادر نابینا و بزرگ
حضرت علی علیهالسلام) را دیدم که آنقدر فقر بر او فشار آورده بود که از من
تقاضای ده سیر گندم بیت المال (بیش از حق خود را) داشت، اطفال او را دیدم
با موهای پریشان، صورتهای غبار آلوده که گویا با نیل [12] سیاه شده بود.
برای این منظور بسیار نزد من آمد و سفارش د کرد، به سخنانش گوش دادم، او
گمان کرد من دین خود را خواهم فروخت و راه خود را کنار زده به دنبال او
خواهم رفت. آهنی را گداختم و آنرا نزدیک بدن او بردم (فقط نزدیک، بدون
برخورد با او) تا عبرت بگیرد که ناگاه نالهای از درد کشید که نزدیک بود
آتش گیرد، به او گفتم: مادران بر تو بگریند ای عقیل! تو از آتشی که انسانی
برای بازیچه خود آنرا گداخته ناله میکنی ولی مرا به طرف آتشی که خداوند
جبار برای خشم خود برافروخته میکشی؟ تو از آن آتشی مینالی، من از شعله
جهنم ننالم؟! [13] . و اما پیشگویی حضرت... طلحه و زبیر به مکه
رفتند، در آنجا با همسر پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم یعنی عایشه همدست
شدند، عایشه که از دیر باز کینه امیرالمؤمنین علیهالسلام را در دل داشت و
با وجود اینکه خود یکی از مخالفین سر سخت عثمان بود، و فریاد او هنوز در
گوش مردم طنینانداز بود که میگفت: این پیرمرد خرفت (یعنی عثمان) را بکشید
[14] و در حالیکه لباس پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم را در دست داشت
گفت: این لباس پیامبر است هنوز از بین نرفته ولی عثمان دین پیامبر را تحریف
کرده است. او با این وجود، با طلحه و زبیر برای خونخواهی عثمان متحد شد و
مردم را بر علیه حضرت علی علیهالسلام تحریک کرد، و نخستین جنگ خانمان سوز
میان مسلمانان و برادرکشی و شورش بر علیه حاکم اسلامی را تدارک دید. وقتی
خبر حرکت طلحه و زبیر و عایشه و سپاهیان آنها به طرف بصره به گوش حضرت علی
علیهالسلام رسید بر منبر رفت و فرمود: ای مردم، عایشه به طرف بصره
حرکت نمود، طلحه و زبیر با او هستند، هر کدام از این دو نفر خود را شایسته
خلافت میداند (رقیب یکدیگرند) سپس در ادامه سخن فرمود: به خدا قسم اگر آن
دو به آرزوی خود پیروز شوند که هرگز نمیشوند قطعا میان آن دو اختلاف
افتاده به گونهای که یکی از آنها گردن دیگری را خواهد زد. به خدا سوگند آن
سوار بر شتر قرمز (عایشه) از هیچ گردنهای نمیگذرد و گرهی باز نکند مگر
اینکه در معصیت الهی و خشم او قرار دارد، تا آنکه سرانجام خودش را و هر که
با اوست به هلاکت کشاند. بله به خدا قسم، یک سوم آنها فرار خواهند کرد و یک
سوم باقیمانده توبه میکنند، همانا عایشه همان زنی است که سگهای ناحیه
حوأب [15] بر او پارس خواهند کرد. و همانا این دو به اشتباه خود آگاه هستند
و چه بسیار عالمی که کشته نادانی خویش است در حالیکه دانش او همراه اوست و
برایش سودی ندهد، خدا ما را کافیست و او بهترین وکیل است. هم اکنون
فتنهای از جانب گروه شورشی برپا شده است کجایند اهل ایمان و آنها که برای
حق تلاش میکنند؟ مرا با قریش چه کار؟ به خدا سوگند (قبلا) ایشان را در
حالیکه کافر بودهاند کشتهام و هم اکنون نیز ایشان را میکشم در حالیکه
فریب خوردهاند، (یافتنه جو هستند) (اما نسبت به عایشه و همسر پیامبر اکرم
صلی الله علیه وآله و سلم) ما در مورد او کاری نکنیم جز اینکه او را نزد
خود آوریم. بخدا سوگند باطل را چنان خواهیم شکافت تا حق از درون آن نمایان
شود. سپس فرمود: به نوحهگر قریش بگو (از هم اکنون) بر عزای قریش ناله کند (یعنی کار آنها تمام است) و از منبر فرود آمد. [16] . مؤلف
گوید: امیرالمؤمنین علیهالسلام در این گفتار اشاره فرمود به مغلوب شدن
سپاه بصره در جنگ جمل و تعداد کشتههای آنها و همچنین به پارس کردن سگهای
حوأب بر عایشه. حوأب نام منطقهای بود که عایشه در راه بصره به آن رسید، با
ورود او، سگهای بسیاری بر او پارس کردند! یکی از یاران او گفت: آب حوأب
چقدر سگ دارد؟ عایشه با شنیدن این سخن تکان خورد و پرسید: نام این مکان
چیست؟ گفتند: حوأب. ناگهان فریاد زد: مرا برگردانید به سوی حرم پیامبر صلی
الله علیه و آله (یعنی مدینه) پرسیدند برای چه؟ گفت: پیامبر اکرم صلی الله
علیه و آله فرمود: گویا میبینم یکی از همسرانم را که میان گروهی طغیانگر
قرار داشته و سگهای حوأب بر او پارس میکنند اکنون معلوم شد که آن زن من
هستم، سپس ناله کرد و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» آنگاه، شتر خویش را
خواباند و یک شبانه روز در آنجا ماند و ادامه نداد، هر چه خواستند او را
حرکت دهند راضی نشد، تا اینکه طلحه و زبیر پنجاه نفر عرب بادیه نشین را با
دادن هدیههائی قانع کردند تا اینکه شهادت دادند اینجا آب حوأب نیست. [17] . عبدالله
بن زبیر نیز دست به حیلهای دیگر زد و در میان سپاه شایع کرد هم اکنون علی
بن ابیطالب میرسد و عایشه از ترس، حرکت کرد. [18] . مؤلف گوید: طلحة و
زبیر گرچه از جنگ جان سالم به در نبردند، اما علائم و قرائن اختلاف از
همان آغاز در میان آنها ظاهر شده بود، و به همین جهت هیچکدام از آن دو به
امامت دیگری راضی نبود و میخواست خودش امام جماعت شود،و سرانجام عایشه به
پسر زبیر دستور داد تا او امام جماعت شود و با سپاهیان نماز بخواند. عبدالله بن زبیر نیز داعیه خلافت در سر داشت، او مدعی بود که عثمان در آخرین روزهای زندگی خودش، او را جانشین خود کرده است. به
همین جهت بود که حضرت امیر علیهالسلام هنگامی که با طلحة و زبیر قبل از
جنگ سخن میگفت، فرمود: بگو بدانم چرا پسر زبیر امام جماعت شماست؟ آیا یکی
از شما دو نفر (طلحة و زبیر) دیگری را قبول ندارد؟! [19] . عبدالله بن
عباس گوید: امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: پیامبر اکرم صلی الله علیه و
آله هزار دریچه از علم به من یاد داد که از هر دری هزار مسأله برایم گشوده
شد. ابنعباس افزود: در زمانیکه ما با آن حضرت در منطقه ذی قار (در راه
جنگ با اهل بصره) بودیم، و علی علیهالسلام پسرش حضرت حسن علیهالسلام را
به کوفه برای گردآوری سپاه فرستاده بود، به من فرمود: ای پسر عباس، عرض
کردم: بله ای امیرالمؤمنین علیهالسلام، فرمود: سپاهی متشکل از ده هزار نفر
سواره و پیاده بدون کم و زیاد همین امروز با فرزندم حسن علیهالسلام خواهد
آمد! ابنعباس گوید: وقتی حضرت حسن علیهالسلام با لشکریان وارد شد، من
تمام تلاشم در این بود که از تعداد لشکریان تحقیق کنم، از نویسنده تعداد
لشکریان پرسیدم: تعداد نفرات لشکر چند نفر است؟ جواب داد: سواره و پیاده
مجموعا ده هزار نفر نه یکی کم و نه یکی زیاد! با شنیدن این خبر فهمیدم که
این علم، یکی از آن درهایی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرتش
تعلیم داده بود. [20] . منهال بن عمرو گوید: مردی از بنی تمیم میگفت:
ما با علی بن ابیطالب در ذی قار بودیم و میپنداشتیم دشمنان همین امروز ما
را عقب خواهند راند. در این هنگام شنیدم که حضرت فرمود: به خدا سوگند ما بر
این گروه پیروز خواهیم شد و قطعا این دو مرد یعنی طلحه و زبیر را خواهیم
کشت، و لشکر آن دو را مباح میکنیم. مرد تمیمی گوید: نزد عبدالله بن عباس
آمدم و به او گفتم: نمیبینی پسر عمویت (حضرت علی علیهالسلام) چه میگوید؟
ابنعباس گفت: عجله نکن تا ببینیم چه خواهد شد؟ وقتی کار سپاه بصره چنان
شد که دیدم (یعنی پیشگوئیهای حضرت به وقوع پیوست) به ابنعباس گفتم: پسر
عمویت راست گفت، ابنعباس گفت: وای بر تو ما اصحاب پیامبر اکرم صلی الله
علیه و آله در میان خود بازگو میکنیم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
هشتاد پیمان (اخبار سرّی) به علی داده است که به هیچکس جز او نداده است،
شاید این از همانها باشد. [21] . زمانی که حضرت امیر علیهالسلام در ذی
قار [22] برای بیعت از مردم نشسته بود فرمود: از کوفه هزار نفر نه کمتر و
نه بیشتر خواهند آمد که با من بر مرگ بیعت میکنند. عبدالله بن عباس گوید:
از سخن حضرت دلم گرفت: ترسیدم مبادا تعداد آنها کم و زیاد گردد و کار حضرت
تباه شود، وقتی لشکر کوفه وارد شد، آنها را دقیقا شمارش کردم تا اینکه رسید
به نهصد و نود و نه نفر و دیگر کسی را نیافتم! با خود گفتم: «انا لله و
انا الیه راجعون»، چرا حضرت چنین سخنی گفت؟ در همین افکار بودم که ناگاه
مردی را دیدم پشمینه پوش که شمشیر و کوزهای با خود داشت، وقتی نزدیک حضرت
رسید گفت: دست خود را بگشای تا با شما بیعت کنم، حضرت فرمود: بر چه با من
بیعت میکنی؟ گفت: بر اینکه از تو اطاعت کنم و فرمانبردار تو باشم و در
مقابل شما آنقدر جنگ کنم تا آنکه خداوند پیروزی را نصیب شما گرداند. حضرت
فرمود: نام تو چیست؟ گفت: اویس قرنی. فرمود: الله اکبر، آری حبیب من رسول
خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داد که من مردی از امت او را که نامش
اویس قرنی است و از حزب خداست ملاقات میکنم و او مرگش به شهادت خواهد بود،
و در اثر شفاعت او انبوهی از مردم همانند قبیله ربیعه و مضرّ (که دو طایفه
پرجمعیت عرب بودند) به بهشت خواهند رفت. [23] . تذکرات حضرت امیر به زبیر وقتی
امیرالمؤمنین علیهالسلام با سپاه بصره روبرو شد، زبیر را صدا زد و فرمود:
ای اباعبدالله نزد من آی، زبیر و طلحه نزد حضرت آمدند. حضرت فرمود:
بخدا سوگند شما دو نفر و اندیشمندان از آل محمد صلی الله علیه و آله و
همچنین عایشه دختر ابوبکر میدانند که اصحاب جمل همگی بر زبان محمد صلی
الله علیه و آله ملعون هستند و زیانکار است آنکه افترا بندد! طلحة و زبیر
گفتند: ما چگونه ملعون هستیم در حالیکه ما اصحاب بدر و اهل بهشت هستیم؟
حضرت فرمود: اگر شما را اهل بهشت میدانستم هرگز جنگ با شما را حلال
نمیشمردم. زبیر گفت: آیا حدیث سعید بن عمرو بن نفیل را نشنیدهای که از
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله روایت میکرد که حضرت فرمود: ده نفر از
قریش در بهشت هستند. حضرت علی علیهالسلام فرمود: شنیدم این حدیث را او
در زمان خلافت عثمان به عثمان میگفت، زبیر گفت: فکر میکنی که بر پیامبر
اکرم صلی الله علیه و آله تهمت زده است؟ حضرت فرمود: من به تو خبری ندهم
مگر اینکه آن ده نفر را نام ببری، زبیر گفت: ابوبکر، عمر، عثمان، طلحة،
زبیر، عبدالله بن عوف، سعد بن ابیوقاص، ابوعبیدة بن الجراح و سعید بن عمرو
بن نفیل!! حضرت علی علیهالسلام فرمود: اینها که نه نفر شد، دهمی کیست؟
زبیر گفت: توئی. حضرت فرمود: اعتراف کردی که من از اهل بهشتم و اما آنچه
برای خود و یارانت مدعی شدی، من آنها را قبول ندارم و انکار میکنم. زبیر
گفت: فکر میکنی که او بر پیامبر صلی الله علیه و آله دروغ بسته است؟ حضرت
فرمود: فکر نمی کنم دروغ گفته است بلکه بخدا سوگند یقین دارم (که دروغ گفته
است) آنگاه حضرت فرمود: بخدا سوگند که بعضی از آنهایی که نام بردی در
صندوقی درون چاهی که در درهای در پایینترین مکان جهنم است قرار دارد، هر
گاه خداوند بخواهد جهنم را شعله ور کند آن سنگ را برمیدارد! من این
حدیث را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم وگرنه (اگر من دروغ بگویم)
خداوند تو را بر من پیروز کند و خون مرا به دست تو بریزد وگرنه (اگر من
راست میگویم) خداوند مرا بر تو و یارانت پیروز گرداند و خون شما را به دست
من بریزد و در رساندن جانهای شما به آتش شتاب کند. گویند زبیر با شنیدن این کلمات برگشت نزد یاران خود در حالیکه میگریست. [24] . تذکرات حضرت امیر به طلحه سپس
حضرت رو به طلحة کرد و فرمود: ای طلحة، زنان شما همراهتان هستند! گفت: نه،
فرمود: شما سراغ زنی (یعنی عایشه همسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله)
رفتید که در کتاب خدا جای او نشستن در خانهاش است [25] و او را در معرض
دید مردم قرار دادهاید و همسران خود را در خیمهها و حجلهها حفظ
کردهاید؟ شما با پیامبر صلی الله علیه و آله به انصاف رفتار نکردهاید که
زنان خود در خانهها نشاندهاید و همسر پیامبر صلی الله علیه و آله را
بیرون آوردهاید، با آنکه خداوند دستور داده که همسران آن حضرت جز از پشت
پرده سخن نگویند. [26] . سپس فرمود: به من خبر بده چرا عبدالله بن زبیر
امام جماعت شماست؟ آیا یکی از شما به دیگری راضی نمیشود، چرا عربهای
بیابانی را به جنگ من دعوت کردهاید؟ طلحة گفت: ای مرد، ما در شورا (ی
شش نفره که به دستور عمر برای تعیین خلیفه از میان خود بر پا شده بود) شش
نفر بودیم که یک نفرمان (عبدالرحمن) مرد و دیگری (عثمان) کشته شد و امروز
ما چهار نفریم که همگی نسبت به تو بیرغبتیم. حضرت فرمود: در این مطلب چیزی
بر علیه من نیست (زیرا) هنگامی که ما در شورا بودیم کار به دست غیر ما بود
(ما مجبور بودیم یک نفر را انتخاب کنیم) و اکنون در دست من است (حاکم مشخص
شده است) آیا اگر من میخواستم بعد از بیعت عثمان (دوباره) امر خلافت را
بصورت شوری درآورم (همچنانکه شما میگوئید) آیا چنین حقی داشتم؟ طلحة گفت:
نه، حضرت فرمود: چرا؟ گفت: چون تو با اختیار بیعت کردی. حضرت فرمود: چطور
با اختیار بیعت کردم در حالی که انصار با شمشیرهای برهنه (طبق دستور عمر)
میگفتند: اگر شما مشورت را تمام کردید و با یکی از خودتان بیعت کردید
وگرنه گردن همه شما را خواهیم زد! آیا هنگامی که شما با من بیعت کردید
کسی چیزی از این گونه سخنان را به تو و اصحابت گفت؟ دلیل من بر مجبور بودن
در بیعت، واضحتر است از دلیل تو، تو و رفیقت به اختیار خود و بدون اجبار
با من بیعت کردید و شما اولین کسانی بودید که اینکار را انجام دادید و کسی
به شما نگفت: باید بیعت کنید وگرنه شما را میکشم. طلحة برگشت و جنگ
درگرفت، طلحة کشته شد و زبیر فرار کرد. [27] (گر چه در میان راه کشته شد) در
آغاز نبرد جمل، حضرت امیر علیهالسلام سه روز به آنها مهلت داد تا از
طغیان خویش برگردند، سپس در روز پنجشنبه دهم جمادی الاولی، با سپاه خود بر
آنها وارد شد، میمنه لشکر را به مالک اشتر و میسره را به عمار یاسر و پرچم
را به فرزندش محمد حنفیه داد و در میان مردم صدا زد: عجله نکنید تا این
گروه را دیگر عذری نباشد، آنگاه عبدالله بن عباس را خواست و قرآن را به او
داد و فرمود: با این قرآن نزد طلحة و زبیر و عایشه برو و آنها را به قرآن
دعوت کن، و به طلحة و زبیر بگو: مگر شما دو نفر با اختیار با من بیعت
نکردید؟ چرا بیعت شکنی کردید؟ این کتاب خداست میان من و شما. ابنعباس
رفت و با زبیر و طلحة مباحثه و استدلال نمود که خلاصه جواب آنها چنین بود:
زبیر گفت: ما به زور بیعت کردیم! طلحة گفت: من برای خونخواهی عثمان قیام
کردهام، عایشه که شترش را با زره پوشش د داده بودند گفت: نزد صاحبت برگرد و
بگو: میان ما و تو فقط شمشیر حاکم است، اطرافیان او نیز صدا زدند: ای پسر
عباس زود برگرد تا خونت ریخته نشده است! عبدالله بن عباس گوید: نزد
امیرالمؤمنین علیهالسلام آمدم و جریان را گزارش کردم و گفتم: منتظر چه
هستید؟ بخدا که اینان جز شمشیر چیزی بما نخواهند داد، بر آنها حمله کن قبل
از آنکه بر شما یورش برند. حضرت امیر علیهالسلام فرمود: از خدا بر علیه
آنها کمک میگیریم، ابنعباس گوید: هنوز از جای خود حرکت نکرده بودم که
تیرهای آنها همانند ملخهای پراکنده نمایان شد، عرض کردم: نظر شما چیست یا
امیرالمؤمنین؟ فرمان بده دفاع کنیم، حضرت فرمود: صبر کنید تا بار دوم برای
آنها عذری بیاورم (فرصتی به آنها بدهم). سپس فرمود: کیست که این قرآن
را بگیرد و آنها را به قرآن دعوت کند در حالیکه (بر اثر انجام این رسالت)
کشته خواهد شد، و من ضامنم بر خداوند بهشت را برای او! هیچکس برنخاست جز
جوانی کم سن و سال بنام مسلم، از قبیله عبدالقیس که قبای سفیدی بر دوش
داشت! برخاست و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین من قرآن را بر آنها عرضه میکنم و
جانم را به حساب خدا میگذارم! حضرت به او توجهی نکرد، گویا بر او دلسوزی
نمود و برای بار دوم ندا در داد: کیست که این قرآن را بگیرد و بر این گروه
عرضه کند و بداند که کشته خواهد شد و بهشت برای اوست! آن نوجوان دوباره
برخاست و گفت: من میبرم و عرضه میکنم. امیرالمؤمنین علیهالسلام برای بار
سوم ندا نمود ولی جز آن جوان کسی برنخاست! حضرت امیر علیهالسلام قرآن را
به او داد و فرمود: برو بطرف آنان و قرآن را بر آنها عرضه کن و آنها را به
حکم قرآن دعوت نما. آن جوان (برومند و سعادتمند) آمد تا در مقابل صفهای
لشکر قرار گرفت، قرآن را گشود و گفت: این کتاب خداست، امیرالمؤمنین شما را
به آنچه در این کتاب است دعوت میکند. در این هنگام عایشه: صدا زد با نیزه بر او حمله کنید، خدا او را زشت گرداند، لشکریان از هر طرف او را مورد هدف نیزه قرار دادند. مادر
آن جوان در آنجا حاضر بود، با دیدن این صحنه دلخراش فریادی زد و به طرف
جوانش رفت، خود را بر او انداخت و او را از معرکه بیرون کشید، در این لحظه
گروهی از لشکریان حضرت امیر علیهالسلام به کمکش آمدند و او را آورده و
مقابل حضرت علی علیهالسلام بر زمین نهادند، مادرش گریست و با اشعاری بر او
مرثیه میخواند. [28] . و به دنبال این حادثه بود که چون حجت بر آنها تمام شد، حضرت فرمان جنگ را صادر نمود. مؤلف
گوید: حضرت در این حدیث شریف نه تنها به نیت شوم آن دو خبر داد، بلکه
سرانجام شوم آنها را نیز اطلاع داد که هر دو در اثر این آشوب و فتنهگری به
قتل خواهند رسید و چنین شد که حضرت خبر داده بود. در جریان جنگ جمل
هنگامی که دو سپاه در مقابل هم صف کشیده آماده نبرد میشدند، حضرت علی
علیهالسلام زبیر را برای گفتگو دعوت کرد، حضرت چندین بار زبیر را صدا زد
تا اینکه زبیر به نزد حضرت آمد در حالیکه سر تا پا مسلح بود، اما
امیرالمؤمنین بدون سلاح و زره بود، حضرت به زبیر فرمود: تو که اسلحه را
آماده کردهای بسیار خوب، آیا برای خودت نزد خداوند عذری (در این جنگ
افروزی) مهیا کردهای؟ زبیر گفت: ما همگی نزد خداوند خواهیم رفت. حضرت این
آیه را در جواب او تلاوت نمود: «یومئذ یوفیهم الله دینهم الحق و یعلمون ان
الله هو الحق المبین؛ [29] در آن هنگام خداوند به درستی و کامل کیفر آنها
را میدهد و خواهند فهمید که خداوند همان حق آشکار است.» زبیر و حضرت
علی علیهالسلام به یکدیگر نزدیک شدند به طوری که گردن اسبهایشان به هم
میرسید، حضرت به زبیر فرمود: تو را خواستم تا حدیثی را از پیامبر خدا صلی
الله علیه و آله به تو یادآوری کنم، آیا به یاد میآوری روزی را که تو مرا
در آغوش گرفته بودی و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نگاه میکرد و به تو
فرمود: ای زبیر آیا او را دوست داری؟ تو گفتی چرا او را دوست نداشته باشم؟
با اینکه او برادر (دینی) من و پسر دائی من است! حضرت فرمود: بدان که تو
با او خواهی جنگید و در آن جنگ تو ستم پیشه هستی. زبیر با شنیدن این حدیث
گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» حدیثی را به من یادآوری کردی که روزگار
از یادم برده بود، و سپس با حالت ندامت و مبهوت به نزد سپاه خود برگشت،
حضرت علی علیهالسلام نیز با خوشحالی به طرف لشکر خویش آمد، پسر زبیر که
نامش عبدالله بود و در حقیقت از مهرههای اصلی این آشوب به حساب میآمد
وقتی ندامت و سستی پدر را دید گفت: ای پدر! رخسارت هنگام برگشت، به گونه
دیگری است غیر از آنکه از نزد ما رفتی. زبیر گفت: علی حدیثی را به من
یادآوری کرد که روزگار آن را از یادم برده بود، من هرگز با علی نمیجنگم و
همین امروز بر میگردم و شما را رها میکنم! پسرش گفت: به نظر من تو از
شمشیرهای اولاد عبدالمطلب ترسیدهای، (حق داری) آن شمشیرها بسیار تیز و در
کف جوانان و شمشیرزنان دلاوری است! زبیر که از این تحقیر به شدت رنجیده شده
بود گفت: وای بر تو، مرا به جنگ با علی تحریک میکنی، من سوگند خوردهام
که با او جنگ نکنم. عبدالله گفت: (سوگند را بشکن و) کفاره مخالفت با سوگند
را بده تا ترس تو زبانزد زنان قریش نگردد، تو که ترسو نبودی! با کمال تعجب
ترفند و حیله عبدالله مؤثر افتاد و ناگهان زبیر گفت: غلامم که نامش مکحول
است آزاد باد به جهت کفاره مخالفت با سوگند- آنگاه سر نیزه خود را از نیزه
جدا کرد و با نیزه بدون سر بر لشکر علی علیهالسلام یورش برد (تا شجاعت خود
را اثبات کند و از این تهمت خود را تبرئه کند). حضرت علی علیهالسلام
که یورش زبیر را دید فرمود: برای او راه باز کنید (مزاحمش نشوید) او بیرون
خواهد رفت. زبیر پس از جولان دادن نزد سپاه خود برگشت و این کار را سه بار
تکرار کرد و پس از آن به پسرش گفت: وای بر تو آیا ترسی در کار بود؟ پسرش
گفت: نه. بالاخره زبیر از جنگ کناره گرفت و در میان راه به وادی سباع
رسید، در آنجا مردی بنام احنف بن قیس با گروهی که از شرکت در جنگ امتناع
کرده بودند حضور داشتند، وقتی احنف از حضور زبیر مطلع شد با صدای بلند گفت:
من با زبیر چه باید بکنم، دو لشکر مسلمین را به جان هم انداخته و چون
شمشیرها به کار افتاده خود کنارهگیری کرده و آنها را رها نموده است،
بدانید که او سزاوار مرگ است. مردی به نام عمرو بن جرموز که در تاریخ به
آدمکشی (ترور) معروف است با شنیدن این سخنان (به طمع جایزه) به تعقیب زبیر
پرداخت، زبیر با دیدن او ایستاد و از او پرسید: چه میخواهی؟ گفت: آمدهام
راجع به کار مردم (در مورد جنگ) از تو بپرسم، زبیر گفت: آنها را در حالیکه
سرگرم جنگ بودند و با شمشیر بر یکدیگر میزدند، رها کردم. عمرو بن جرموز با
زبیر به راه افتاد و هر یک از دیگری واهمه داشت و مراقب بود، تا اینکه وقت
نماز شد، زبیر به ابنجرموز گفت: ای مرد، ما میخواهیم نماز بخوانیم، او
گفت: من نیز میخواهم چنین کنم، زبیر گفت: بیا به یکدیگر امان دهیم (هیچ یک
با دیگری کاری نداشته باشیم) پاسخ داد: باشد. زبیر نشست و مشغول وضو شد
و سپس به نماز ایستاد، که ناگاه ابنجرموز در نماز بر او حمله کرد و او را
کشت، سر او را از بدن جدا کرد و به همراه انگشتر و شمشیر او، به طرف احنف
آمد، مقداری خاک نیز بر روی بدن زبیر ریخت،وقتی خبر را به احنف داد او گفت:
به خدا نمیدانم کاری درست بوده یا خطا، برو به نزد علی علیهالسلام و
جریان را به او بگو، قاتل زبیر به نزد حضرت آمد و به دربان گفت: به حضرت
بگو که عمرو بن جرموز اجازه ورود میخواهد و همراه اوست سر و شمشیر زبیر! در
برخی روایات آمده است که شمشیر زبیر را آورد، حضرت به او فرمود: تو او را
کشتی؟ آری؟ فرمود: بخدا که پسر حنیفه (یعنی زبیر) ترسو و پست نبود ولی اجل
است و مرگ ناگوار! سپس فرمود: شمشیر زبیر را به من بده، شمشیر را در دست
گرفت، آن را حرکتی داد و فرمود: این شمشیری است که مدتها با آن غم و غصه
از رخسار رسولالله صلی الله علیه و آله زدوده بود. ابنجرموز گفت: ای
امیرالمؤمنین علیهالسلام جایزه من چه شد؟ حضرت فرمود: من از پیامبر خدا
صلی الله علیه و آله شنیدم که میفرمود: قاتل زبیر را به آتش جهنم بشارت
ده، ابنجرموز محروم از جایزه برگشت و سرانجام در جریان خوارج نهروان با
نهروانیان بر علیه حضرت علی علیهالسلام به جنگ پرداخت و کشته شد.[30] . شیخ
مفید رحمة الله علیه نیز جریان کشته شدن زبیر را بطور مشروح ذکر کرده است و
اضافه نموده است که حضرت علی علیهالسلام وقتی شمشیر زبیر را در دست گرفت و
حرکت داد فرمود: این شمشیری است که زبیر چه بسیار با آن همراه پیامبر اکرم
صلی الله علیه و آله جنگید ولی اجل است و مرگ ناهنجار، [31] سپس به صورت
زبیر خیره شد و فرمود: تو را با پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مصاحبتی
بود و با آن حضرت نسبت فامیلی نیز داشتی ولی شیطان به بینی تو وارد شد و تو
را به این جایگاه انداخت. [32] . طلحه نیز طبق پیشگوئی حضرت امیر در
آتشی که خود برافروخته بود کشته شد، و تعجب آنجاست که قاتل او شخص نابکاری
است بنام مروان بن حکم، زیرا طلحة گرچه خون عثمان و مظلومیت او را بهانه
شورش بر حضرت علی کرده بود ولی حقیقت این بود که خود او یکی از عوامل موثر
در کشته شدن عثمان بود! طلحة در هنگام محاصره عثمان و ممنوعیت او از آب،
فرمانده نگهبانانی بود که خانه عثمان را محاصره کرده و از آب او را منع
میکردند، حتی حضرت امیر نیز که میخواست برای عثمان آب ببرد منع کرد، و او
اولین کسی است که به خانه عثمان تیراندازی کرد، [33] مروان بن حکم که خود
شاهد این ماجرا بود، در گرماگرم جنگ جمل، وقتی آثار شکست در سپاه بصره
نمایان شد، اقدام به ترور طلحة کرد، مروان گوید: وقتی دیدم مردم در جنگ جمل
مغلوب شدند با خود گفتم: انتقام خون خود (عثمان) را خواهم گرفت، سپس تیری
بطرف طلحه انداختم که به رگ پای او برخورد کرد، خون فوران کرد، تیر دوم را
هم بطرفش انداختم، او را آوردند و زیر درختی گذاردند آنقدر از او خون آمد
تا مرد. شخصی به نام عمیر گوید: به طلحة گفتم: چرا به این جا آمدی؟
(آتش جنگ را برافروختی) مگر تو در مدینه از روی میل و اختیار و بدون اجبار
با علی بیعت نکردی؟ جواب داد: مرا رها کن به خدا سوگند من در حالی بیعت
کردم که شمشیر بر روی گردن من بود!) مؤلف گوید: و این سخن از طلحة نیز
کلامی عجیب و دروغی آشکار بود، چرا که او و زبیر از اولین افرادی بودند که
با حضرت امیر علیهالسلام بیعت کردند و حتی طبق پارهای روایات او قبل از
زبیر و قبل از تمامی مسلمانان با حضرت بیعت کرد. زید بن اسلم گوید: (پس
از کشته شدن عثمان) طلحة و زبیر به نزد حضرت علی علیهالسلام که در یکی از
باغستانهای مدینه رفته بود، آمدند و گفتند: دستت را بگشا تا با تو بیعت
کنیم، مردم هیچکس جز شما را قبول ندارند. حضرت فرمود: من نیازی به این
(حکومت) ندارم من اگر برای شما وزیر باشم، برای شما بهتر از آن است که امیر
باشم... گفتند: مردم دیگران را بر تو ترجیح نمیدهند و به دیگری رأی
نمیدهند، دستت را باز کن تا ما اولین نفری باشیم که با تو بیعت میکنیم.
حضرت فرمود: بیعت با من مخفیانه نخواهد بود، صبر کنید تا به مسجد روم (و در
حضور مردم باشد). گفتند: ما اینجا با تو بیعت میکنیم، در مسجد نیز دوباره
(علنی) بیعت خواهیم کرد، و سپس به عنوان اولین نفرات با حضرت بیعت کردند و
چون حضرت به مسجد و بر منبر رفت، همراه مردم نیز بیعت کردند. طلحة
اولین نفری بود که بر منبر بالا رفت، او که یک دستش آسیب دیده بود، بر
بالای منبر به امیرالمؤمنین علیهالسلام دست داد و بیعت کرد. مردی از
قبیله بنی اسد که فال بد میزد وقتی این صحنه را دید گفت: «انا لله و انا
الیه راجعون»، اولین دستی که بیعت کرد، دست شل بود، معلوم نیست این بیعت به
انجام رسد. [34] . عبدالملک بن مروان میگفت: اگر نه این بود که پدرم
طلحة را کشت، زخم دلم تا امروز باقی میماند، از پدرم (مروان) شنیدم که
میگفت: در جنگ جمل نگاهم به طلحة افتاد که کلاهخود و زرهی دربرداشت به
طوریکه جز چشمهای او معلوم نبود،با خود گفتم: چه راهی برای نفوذ در اوست،
که چشمم به شکافی در زره او افتاد، با تیر او را هدف قرار دادم به رگ پای
او خورد، و آن را قطع کرد، غلامش او را برداشت و از صحنه بیرون برد، اندکی
بعد مرد، در روایتی آمده است: وقتی طلحة مجروح شد، بر استری سوار شد و به
غلام خود گفت: برایم جائی (امن) پیدا کن، غلام گفت: من جائی برای بردن شما
سراغ ندارم! طلحة گفت: روزی ضایع کنندهتر برای خون بزرگی چون من، همچو
امروز ندیدهام. به هر حال خون ریزی آنقدر زیاد بود که وقتی آن را
میبستند، زانویش ورم میکرد، فریاد زد: رها کنید، این تیری است که خداوند
فرستاده! خونریزی آنقدر ادامه یافت تا جان داد و در کنار فرات به خاک سپرده
شد. [35] . در روایتی آمده است: بعد از شکست اهل بصره، امیرالمؤمنین
علیهالسلام بر استر رسول خدا صلی الله علیه و آله بنام شهباء سوار شد و در
میان کشتهها میگشت، از کنار لعب بن سور قاضی بصرة که کشته شده بود گذشت،
حضرت فرمود: او را بنشانید، نشاندند فرمود: وای به مادرت ای کعب، تو را
دانشی بود ای کاش برایت سود میداد! ولی شیطان گمراهت کرد و به لغزشت
انداخت و تو را سریع به جهنم رساند، رهایش کنید، سپس از کنار طلحة بن
عبیدالله که کشته شده بود گذشت و فرمود: او را بنشانید، ابومخنف گوید: حضرت
به او فرمود: وای بر مادرت ای طلحة، تو را اقداماتی (مثبت در پیشبرد
اسلام) بود، ای کاش برایت سودمند بود ولی شیطان گمراهت کرد و به لغزش
انداخت و تو را سریعا به جهنم رساند. [36] . روایت است که چون
امیرالمؤمنین علیهالسلام از کنار طلحة در میان کشتهها عبور کرد، فرمود:
او را بنشانید، او را نشاندند، به او فرمود: تو دارای سابقهای با پیامبر
بودی (یعنی در اول اسلام خدماتی داشتی) ولی شیطان وارد بینی تو شد (به فکر
ریاست و بلند پروازی افتادی) و تو را به آتش وارد کرد. در روایت دیگری
به او فرمود: این همان است که با من بیعت شکنی کرد و در میان امت، فتنهگری
کرد و برای قتل من و خانوادهام نیرو بسیج کرد، بنشانید طلحة را، سپس
فرمود: ای طلحة بن عبیدالله، من آنچه خداوند به من وعده داده حق یافتم، آیا
تو هم آنچه را خدایت به تو وعده داده بود حق یافتی؟ آنگاه فرمود: طلحة را
بخوابانید، یکی از همراهان حضرت گفت: ای امیرالمؤمنین آیا با طلحة بعد از
کشته شدن سخن میگوئی؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند او سخن مرا شنید همچنانکه
اهل چاه بدر (که پیامبر اجساد مشرکین را در آن انداخت و با آنان سخن گفت)
کلام پیامبر صلی الله علیه و آله را در جنگ بدر شنیدند. سپس از کنار کعب
بن سور قاضی بصره گذر کرد که در میان کشتهها بود و او را نشاند و فرمود:
این مرد همان است که بر ما شورش کرد در حالیکه قرآنی به گردن آویخته بود،
میپنداشت که به یاری مادرش (عایشه) آمده است، مردم را به آن جریان دعوت
میکرد و خودش نمیدانست در چه (منجلابی) است، به کتاب خدا تفأل زد «و خاب
کل جبار عنید» «او از خداوند خواست مرا بکشد، خداوند خودش را کشت». [37] . تقسیم عجیب و محاسبه دقیق بیت المال بصره ابوالأسود
دئلی گوید: وقتی حضرت علی علیهالسلام بر اهل جمل پیروز شد، وارد بیت
المال بصره شد همراه با عدهای از مهاجرین و انصار که من هم با آنها بودم.
وقتی زیادی اموال را دید فرمود: (ای پولها) دیگری را فریب دهید، این سخن را
چند بار تکرار کرد، سپس به آن پولها نگاه کرده در آنها دقیق شد و فرمود:
اینها را میان یاران من تقسیم کنید و به هر کدام پانصد درهم بدهید. ابوالاسود
گوید: سوگند به آنکه محمد صلی الله علیه و آله را به حق مبعوث کرد، نه یک
درهم کم آمد و نه زیاد، گویا او مقدار اموال را دقیق میدانست، در بیت
المال شش هزار درهم بود و تعداد افراد دوازده هزار نفر. [38] . شخصی بنام حبة العرنی گوید:
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 344