آن حرامزاده از مركب پياده شد
و با خنجر برهنه روى به حضرت آورد، حضرت صداى چكمه را
شنيد صورت از خاك برداشت، عمر سعد را ديد، فرمود :
اى عمر انت جئت بقتلى؟ !
تو
براى كشتن من آمدهاى، از تو بىرحمتر كسى نبود؟ !
عمر سعد ملعون حيا كرد و برگشت و به هرطرف چشم انداخت
تا ببيند شخص مناسبى را پيدا مىكند
يا نه، ناگهان نظرش به جوانى نصرانى افتاد كه سر بزير انداخته به خيمه خود مىرود او
را پيش خواند و اين در وقتى بود كه هركس بقصد قتل حضرت
مىرفت، شرمسار برمىگشت، بهرصورت عمر سعد ملعون جوان نصرانى را طلبيد و به او گفت : جوان اين شخص كه مىبينى روى خاك افتاده دشمن دين شما و مغضوب ما مسلمانان
است اگر او را بكشى يقينا نزد حضرت عيسى مقرّب خواهى شد .
جوان نصرانى بخيال اينكه اين لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پيغمبر خاتم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سركرده آنها از اولياء خدا است با
اين توهّم خنجر الماسگون از عمر گرفت و
بقصد كشتن عزيز پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم بطرف قتلگاه روان شد و وقتى به مصرع امام عليه السّلام رسيد
و چشمش به آن غريب افتاد ديد كه از كثرت تير و وفور زخم
سنان و شمشير جاى درستى در بدن ندارد و امّا نور الهى از سيماى كبريائى او چنان درخشان است كه ديده را تيره و چشم را
خيره مىنمايد بىاختيار محو جمال و متحيّر در كمال آن سرور شد پيش آمد و با نهايت فروتنى عرضه داشت :
اى سيّد عالم و اى مهتر اولاد آدم نام گرام تو
را نمىدانم امّا در جلال تو حيرانم تو را به خدا بگو كيستى و براى چه اين همه زخم در بدن دارى؟
نصرانى ديد آن غريب مظلوم و آن شهيد محروم سر به روى خاك نهاده و با