جهت خوشنودى معاويه و يزيد دنياى دنى را بربهشت باقى اختيار نمودند و گفتند : على بن ابيطالب از عراق لشگر به شام كشيد و مردان ما را بكشت و ولايات
را خراب نمود نبايد كه فرزندان او ما را خلافت كنند مراد ما آن است كه يزيد خليفه باشد
و براين اتّفاق كردهايم و همگان رضا داده، اگر جانهاى ما در اين كار بخواهد شد باك
نخواهيم داشت .
معاويه از سخن ايشان خوشدل شد و باز نشست و حاجب خويش را گفت جمله مردمان را درآر، حاجب مردمان را بخواند، خلق بسيار در سراى معاويه
در آمدند چنانچه سراى پر شد .
معاويه گفت : اى مردمان شما
دانستهايد كه عاقبت كار دنيا زوال است و سرانجام عمر آدمى فناء است امروز مرا براين
صفت مىبينيد و مرا نفسى چند بيش
نمانده است و دل به حال شما نگران دارم كسى را كه مىخواهيد بگوئيد تا خليفه گردانم و عهده كار برگردن او نهم .
جمله مردمان به آواز بلند گفتند : ما را بريزيد
هيچ مزيدى نيست و جز او را نخواهيم چون معاويه
سخن ايشان در شيوه مبالغه بشنيد ضحّاك را گفت با
يزيد بيعت كن ضحاك بيعت كرد و برعقب او مسلم بن عقبه بيعت كرد، پس مردمان مىآمدند و با يزيد بيعت مىكردند تا جمله بيعت كردند و بيرون
شدند، پس معاويه يزيد را فرمود كه جامه خلافت بپوش يزيد
جامه خلافت پوشيد و دستار معاويه برسر نهاد و دراعه او پوشيد و انگشترى او در انگشت كرد و پيراهن عثمان
كه او را در آن كشته بودند و به خون آلوده بود برروى دراعه پدر پوشيد و
شمشير پدر حمايل كرد و بيرون آمد و به مسجد رفت و برمنبر
شد و خطبه بگفت تا وقت زوال از منبر فرود نيامد، هرنوع سخنها مىگفت باقى مردمان شام
كه حاضر بودند با او بيعت كردند، بوقت زوال از منبر فرود آمد و برسر بالين پدر شد او را ديد در حالت مرگ برخود مىپيچيد و هيچ عقل نداشت چون پارهاى از
شب