مىدهى اين چه كردار
ناصواب است كه از تو صادر مىگردد؟ !
پسر زياد
در غضب شد و فرمود تا اسماء را چنان زدند
كه از حيات مأيوس شد و گفت :
اى هانى خبر مرگ خود به تو مىرسانم انّا للّه و انّا اليه راجعون .
پس ابن
زياد ديگرباره هانى را طلبيد و گفت :
اى هانى، جان خود را دوستتر مىدارى يا جان مسلم بن عقيل را؟
هانى گفت : هزار جان من
فداى مسلم باد وليك اى پسر زياد
تو امير و صاحب اختيارى، مسلم را طلب كن تا بيابى، از من چه مىطلبى؟ !
گفت : مسلم را جستم
و در خانه تو يافتم، اكنون به خداى كه او را از پهلوى تو
بيرون كشم يا خود را فداى او كنى، پس فرمود
تا تازيانه و عقابين [1] بياوردند و جامه از تن وى بيرون كردند و هانى هشتاد و نه ساله بود به
صحبت رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده و مدّتها با على مرتضى مصاحب بوده
و او را برعقابين كشيدند و گفتند مسلم
را بيار نا باز رهى .
هانى جواب داد كه به خداى اگر هرعقوبتى كه از آن بدتر نباشد با من بكنى
و مسلم در زير قدم من باشد، قدم از وى برندارم و او را بتو نشان ندهم تو ندانستهاى
كه ما روز اوّل كه قدم در راه محبّت اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نهادهايم
محنتهاى عالم را با خود قرار دادهايم و جانهاى خود را به رسم نثار برطبق اخلاص نهاده :
ما برسوائى علم روزى كه مىافراشتيم
بر سر كوى تو اوّل ماتم خود داشتيم
ابن زياد گفت تا
او را پانصد تازيانه بزدند و هانى بيهوش شد، ندماء درخواست
كردند كه اين پير بزرگوار از اصحاب سيّد مختار صلّى اللّه عليه
و آله است، بفرماى تا او را از عقابين فرود آورند، پسر زياد
بفرمود تا او را فروگرفتند و فى الحال برحمت
[1] دو چوبى است
كه مقصّر را برآنها به دار مىكشيدند يا برآنها بسته چوب مىزدند