عباد بن عبد اللّه [73] گويد: على (ع) بر روى منبرى آجرى سخن
مىراند. حكيم بن صميت گويد: على (ع) را ديدم موى سر و ريشش سفيد بود. سوادة بن
حنظله [74] گويد: على (ع) را ديدم موى ريشش زرد بود.
مردى از مردم بصره به نام ابو مطر گويد: من در مسجد كوفه مىخوابيدم
و براى قضاى حاجت به رحبه مىرفتم و از بقال نان مىگرفتم. روزى به قصد بازار بيرون
آمدم كسى مرا صدا زد كه اى مرد، دامن فراچين تا هم جامهات پاكيزهتر ماند و هم
براى پروردگارت پرهيزكارى كرده باشى. پرسيدم: اين مرد كيست؟ گفتند: امير المؤمنين
على بن ابى طالب (ع) است. از پى او رفتم. به بازار شترفروشان مىرفت. چون به بازار
رسيد، ايستاد و گفت: اى جماعت فروشندگان از سوگند دروغ بپرهيزيد، كه سوگند خوردن
اگر كالا را به فروش برساند، بركت را از ميان مىبرد.
آنگاه به بازار كرباسفروشان رفت. بر دكانى مردى نشسته بود خوشروى،
على (ع) او را گفت: دو جامه مىخواهم كه به پنج درهم بيرزد. مرد به ناگاه از جاى
بر جست و گفت:
فرمانبردارم يا امير المؤمنين. چون فروشنده او را شناخته بود، از او
چيزى نخريد و به جاى ديگر رفت. به پسرى رسيد. گفت: اى پسر دو جامه مىخواهم به پنج
درهم. پسر گفت: دو جامه دارم آنكه بهتر از ديگرى است، به سه درهم مىدهم و آن ديگر
را دو درهم. على (ع) گفت:
آنها را بياور و قنبر را گفت: آنكه به سه درهم مىارزد از آن تو.
گفت: براى شما مناسبتر است كه به منبر مىرويد و براى مردم سخن مىگوييد. على (ع)
گفت: نه، تو جوانى و در تو شور جوانى است. من از پروردگارم شرم دارم كه خود را بر
تو برترى دهم، كه از رسول- اللّه (ص) شنيدهام كه: «زيردستان را همان پوشانيد كه
خود مىپوشيد و همان خورانيد كه خود مىخوريد.» آنگاه جامه را بر تن كرد و دست در آستين كرد، از انگشتانش افزون
بود. گفت:
اى پسر اين تكه را ببر. پسر ببريد و گفت: اى پير مرد بگذار لبهاش را
بدوزم. على (ع) گفت:
همان گونه كه هست رهايش كن كه شتاب در كار بيش از اينهاست.
زيد بن وهب [75] گويد: جماعتى از مردم بصره نزد على (ع) آمدند. در آن
ميان مردى از رؤساى خوارج بود. او را جعد بن نعجه مىگفتند. درباره لباسش از او
پرسيد كه چرا جامهاى بهتر نمىپوشد. گفت: اين گونه لباس مرا از خودپسندى دورتر
مىدارد و براى تأسّى كردن مسلمانان به من شايستهتر است. سپس آن خارجى گفت: از
خدا بترس، تو خواهى مرد.
على (ع) گفت: خواهم مرد. نه به خدا، كشته مىشوم. ضربتى بر سرم فرود
مىآيد و اين ريشم به خونم خضاب مىشود. و اين قضايى است كه خواهد رسيد و عهدى است
ديرين و آنكه دروغ بندد نوميد شود.
ابو سعيد [76] گويد: على (ع) به بازار مىآمد و مىگفت: اى بازاريان
از خدا بترسيد و حذر كنيد از سوگند خوردن كه اگر سوگند كالا را به فروش رساند ولى
بركت را ببرد. هرآينه تاجر