مثلا طبيب را نظر در معالجه بر آنوجه بود كه دست را اعتدالى حاصل كند
كه بدان اعتدال بر بطش قادر بود و بر آنكه بطش او از قبيل خيرات بود يا از قبيل
شرور التفات نكند. و صاحب اين صناعت را نظر در جملگى افعال و اعمال صاحب صناعات
بود نه از اين جهت كه خيرات باشند يا شرور، پس اين صناعت رئيس همه صناعات بود و
نسبت اين با ديگر صناعات چون نسبت علم الهى با ديگر علوم است
و چون نوع انسان در بقاى شخص و نوع بيكديگر محتاجند و وصول ايشان
بكمال بىبقاء ممتنع پس در وصول بكمال محتاج بر يكديگر باشند
و چون چنين بود كمال و تمامى هر شخصى بديگر اشخاص نوع او منوط بود،
پس بر او واجب بود كه معاشرت و مخالطت نوع خود كند بروجه تعاون، و الا از قاعده
عدالت منحرف گشته باشد و بسمت جور متصف شده و معاشرت و مخالطت بر اينوجه آنگاه
تواند بود كه بر كيفيت آن و وجوهى كه مؤدى بود بنظام، و وجوهى كه مؤدى بود بفساد
وقوف يافته باشد و علمى كه ضامن تعريف يكيك نوع بود حاصل كرده و ليكن آن علم حكمت
مدنى است، پس همه كس مضطر بود بتعلم اين علم تا بر اقتناى فضيلت قادر تواند بود و
الا معاملات و معاشرات او از جور خالى نماند و سبب فساد عالم گردد و بقدر مرتبه و
منزلت خود نرسد.
و از اينروى شمول منفعت اين علم نيز معلوم شد و همچنانكه صاحب علم
طب چون در صناعت خود ماهر شود، بر حفظ صحت بدن انسان و ازاله مرض قادر گردد، صاحب
اين علم چون در صناعت خود ماهر شود بر حفظ صحت مزاج عالم كه آنرا اعتدال حقيقى
خوانند و ازاله انحراف از آن قادر شود. او بحقيقت طبيب عالم بود و بر جمله ثمره
اين علم اشاعت خيرات بود