خدايا اگرچه نير زد به چيز
به چيزى بخر فيض ناچيز را
علم رسمى از كجا عرفان كجا
دانش فكرى كجا وجدان كجا
عشق را با عقل نسبت كى توان
شاه فرمانده كجا دربان كجا
دوست را داد او نشان ديد اين عيان
كو نشان و ديدن جانان كجا
كى به جانان مىرسد بىعشق جان
جان بىعشق از كجا جانان كجا
جان و دل هم عشق باشد در بدن
زاهدا را دل كجا يا جان كجا
هم سر ما عشق و هم سامان ما
سر كجا بىعشق يا سامان كجا
عشق خان و مان هر بىخانمان
فيض را بىعشق خان و مان كجا
بده پيمانهاى سرشار امشب
مرا بستان زمن اى يار امشب
ندارم طاقت بار جدائى
مرا از دوش من بردار امشب
نقاب من ز روى خويش برگير
بر افكن پرده از اسرار امشب
ز خورشيد جمالت پرده بردار
شبم را روز كن اى يار امشب
بيا از يكدگر كامى بگيريم
فلك در خواب و ما بيدار امشب
شب قدر و ملائك جمله حاضر
مهل ساقى مرا هشيار امشب
نخواهم داشت از دامان جان دست
سر فيضست و پاى يار امشب
إلهى به كامم شرابى فرست
شرابى ز جام خطابى فرست
دلم تا صفا يابد از زنگ غم
به دردىكشانت كه نابى فرست
ز سرجوش خمخانه حبّ خويش
به جام شرابم حبابى فرست
به لب تشنه چشمه معرفت
به ساقىّ كوثر كه آبى فرست
بدل تخم اميد كشتم بسى
بدين كشتزارم سحابى فرست
براى براتم ز آتشكده
ز سوى يمينم كتابى فرست
ز قشر سخن فيض دلگير شد
ز معناى بكرم لبابى فرست
اگر آهى كشم صحرا بسوزم
وگر شورى كنم دريا بسوزم