نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 217
پيغامبران و صديقان و شهيدان و صالحان را از او بيشتر حشر كنند [كه مكه، و آنان را از آن جا حشر كنند] ايمن باشند. و هيچ شهر ندانم بر روى زمين كه در هر روزى از رَوْح و رايحه بهشت چندان فرود آيد كه به مكه. [1]
قصه دانيال نبى عليه السلام
... بخت نَّصر بيت المقدس خراب كرد و وجوه معروفان بنى اسرائيل را با خود به بابل برد به اسيرى، و دانيال در ميان ايشان بود... چون دانيال را بديد و بياموزد و عقل و راى و علم و ديانت او بديد، او را اكرام كرد و مقرب بكرد تا مُمَكِّن شد. ... بَس برنيامد اين حديث تا گبران حسد بردند بر دانيال و تقريب بُختُ نَّصر او را به خود. بيامدند و بگفتند : يا ملك! دانيال را چنين مقرب مى دارى و او خداى را پرستد و ذبيحه شما نخورد و دين شما ندارد او و اصحاب او. بختُ نَّصر كس فرستاد و او را حاضر كرد و گفت : مرا چنين گفتند كه شما دين من ندارى و معبود مرا نپرستى و ذبيحه ما نخورى. دانيال گفت : اجل، آرى، هم چنين است. ما خداى آسمان و زمين را مى پرستيم و دين شما نداريم و ذبيحه شما نخوريم. او به خشم آمد و بفرمود تا چاله اى فراخ بكندند و دانيال را با پنج كس از قوم او در آن جا كردند. آن گاه شيران را گرسنه بكردند و در آن جا كردند و ايشان به صيد رفتند، گفتند : چون ما باز آييم از اينان جز استخوان مانده نباشد. چون باز آمدند، درو نگريدند، ايشان را ديدند نشسته و شيران پيش ايشان خفته و ديگرى با ايشان نشسته، ايشان هفت كس بودند. بختُ نَّصر گفت : اينان شش بودند، اين هفتم از كجا آمد؟ گفتند : ما نمى دانيم. آن هفتم فرشته اى بود كه خداى تعالى فرستاده بود او را، تا ايشان را نگاه دارد.