شايد
كه هر دو معنى وجودى بود- چون سواد و بياض- و شايد كه يكى وجودى بود و يكى عدمى- چون
حركت و سكون- و شايد كه ميان هر دو وسايط بود- چون ادكن ميان ابيض و اسود- و شايد كه
نبود چنانك ميان حركت و سكون- و شايد كه موضوع طبيعت جنسى بود- چون عدد زوج و فرد را-
يا نوعى چون مردم نر و ماده را- يا اعم مطلق چون شىء خير و شر را- و شايد كه طريان
هر دو بر موضوع- على سبيل البدل جايز بود- چون سواد و بياض- يا على سبيل الاقتسام بود
چون اعجم و ناطق- و شايد كه در يك وقت موضوع شايسته هر دو بود- چون عدل و جور- يا در
دو وقت چون امرد و ملتحى- و شايد كه انتقال موضوع از يكى به ديگر جايز بود- چون حركت
و سكون- يا نبود چون بر سبيل اقتسام بود- و شايد كه يك چيز را يك ضد بود- چنانك سكون
حركت را- و شايد كه زيادت بود- چنانك جبن را باعتبارى شجاعت و باعتبارى تهور- و اما
بحسب تحقيق از اين خاصتر بود- چه تضاد بحقيقت امورى وجودى را بود- كه ميان ايشان غايت
خلاف بود- و در يك موضوع بالفعل جمع نيايند- بل بر سبيل تعاقب در وى حال توانند شد-
و چون چنين باشد جز ميان دو موجود نتوانند بود- و يك چيز را يك ضد بيش نتواند بود-
و اگر چه وسايط باشد- و ممكن بود كه با موضوع خاص مقارنى بود- كه اقتضاء يك ضد كند
بطبع- و آنگاه انتقال جايز نبود چنانك غراب سواد را- اما موضوع از آنجا كه موضوع بود-
انتقال بر او جايز بود- چه موضوع سواد و بياض جسم است و ملكه بحسب شهرت موجود بود در
موضوعى- كه از شان آن موضوع بود اتصاف بان موجود- مانند وجود بينائى- و موى سر و دندان
در وقت خويش- و عدم عدم آن موجود بود در وقتى كه موجود تواند بود- بشرط آنك از ملكه
بعدم انتقال تواند كرد- و از عدم بملكه نه- مانند