مشارك
باشند- مثلا چنانك جوهر را ضد نبود- و از شان او بود كه محل اضداد بود- چه ضدان دو
عرض باشند از يك جنس- كه ميان ايشان غايت دورى باشد- و بر سبيل تعاقب در يك موضوع حلول
كنند- و جوهر قابل اشد و اضعف نبود- چه انسانى انسانتر از انسانى ديگر نتواند بود-
مانند سياهى كه سياهتر بود از سياهى ديگر- و بعد از اين گوئيم- جوهر يا بسيط بود يا
مركب- و بسيط يا جزو مركب باشد يا نبود- و جزو مركب يا محل بود- و آن جزوى بود كه مركب
باو بقوت باشد- و آن را ماده خوانند- و يا حال بود- و آن جزوى بود كه مركب باو بفعل
بود- و آن را صورت خوانند- و مركب كه مركب بود از اين دو آن را جسم خوانند- و اين سه
نوع را جوهر مادى خوانند- و اما بسيطى كه جزو مركب نبود- و آن را جواهر مفارقه خوانند
هم دو گونه بود- يا متصرف بود در ماديات بر سبيل تدبير- و آن را نفس خوانند- يا نبود
و آن را عقل خوانند- پس جوهر باين قسمت پنج نوع بود- ماده و صورت و جسم و نفس و عقل-
و اين هر پنج يا جزوى باشند يعنى اشخاص- و آن را جواهر اولى خوانند- يا كلى باشند يعنى
انواع و اجناس- و آن را جواهر ثانيه و ثالثه خوانند- اين است انواع جواهر بقسمت اولى-
و ببايد دانست- كه جوهر ذاتى است انواع جواهر را- بخلاف عرض كه ذاتى نيست اجناس اعراض
را- و باين سبب اجناس اعراض را- بتفصيل در اجناس عاليه برشمردهاند- و انواع جواهر
را- در تحت يك جنس عالى كه جوهر است شمرده- چه مفهوم از جوهر حقيقت و ذات اوست- و آنك
چون موجود باشد نه در موضوع بود- لازم آن ذات- و مفهوم از عرض عارض بودن است موضوعى
را- و لازمش آنك چون موجود باشد در موضوعى بود- و عارض بودن چيزى چيزى را- بعد از تحقق
ماهيت آن چيز بود- و نه لفظ