موضوع
بود- و آن جواهر جزوى باشد- و يا موجود در موضوع بود و مقول بر موضوع نبود- و آن اعراض
جزوى بود- و يا موجود در موضوع نبود و مقول بر موضوع بود- و آن جواهر كلى باشد- و بطريق
مزاوجه ميان اين دو حكم گويند- مقول بر چيزى كه مقول بود بر موضوع- مقول باشد بر موضوع
و موجود نبود در موضوع- مانند جسم- كه مقول بر حيوانست كه مقول بر انسانست- پس جسم
نيز مقول بود بر انسان- و موجود نبود در انسان- و موجود در چيزى كه مقول بود بر موضوع-
موجود بود در موضوع و مقول نبود بر موضوع- مانند سواد- كه موجود در اسود است كه مقول
بر جسم است- پس سواد موجود در جسم است- و مقول نيست بر جسم- و مقول بر چيزى- كه موجود
بود در موضوع همين حكم دارد- مانند لون كه مقول است بر سواد- كه موجود است در جسم-
و موجود در چيزى كه موجود بود در موضوع- موجود بود در موضوع و مقول نبود بر موضوع-
مانند خط كه موجود است در سطح و سطح در جسم- پس خط موجود بود در جسم و مقول نبود بر
وى
فصل
سيم در تعريف جوهر و بيان انواع او و فرق ميان جوهر و عرض
در
رسم جوهر گفتهاند- جوهر موجودى است نه در موضوع- و معنى موضوع بيان كرده آمد- و مراد
از اين عبارت- نه آنست كه وجود داخل است در مفهوم جوهر- چه مفهوم جوهر را جزو نيست
چنانك گفتيم- و الا آن جنس عالى نبود- و نه آنك وجود لازم جوهر است- تا هر چه جوهر
بود هميشه موجود بود- بل مراد آنست كه جوهر چون موجود باشد- وجودش نه از قبيل چيزهائى
بود- كه در موضوع بود- و اين معنى از لوازم جوهر است- و جوهر را صفتهائى ديگر باشد-
كه در بعضى از آن بعضى از اعراض نيز