ضرورت
بود- بهمين بيان نتيجه دايم باشد- و اختلاط ممكن و دايم منتج نباشد- چون ممكن محتمل
دايم بود- مگر كه دايم در كليات مساوى ضرورى شمرند چنانك گفتهايم- و بر آن تقدير اگر
دايم جزوى بود هم منتج نباشد- و ليكن اگر دايم سالبه بود و كلى بود- بعكس و قلب با
شكل اول رد توان كرد- چنانك بعد از اين بيان كنيم- پس بر مذهب كسانى كه حكم به انتاج
اين اختلاط كنند- در شكل اول بايد كه منتج باشد- پس از اين دو مقدمه كه گوئيم- هيچ
زنگى ابيض نيست دايما- و هر مردمى ابيض است بامكان لازم آيد- كه هيچ زنگى مردم نباشد-
و اين هم دليل فساد آن مذهب است- و ببايد دانست كه- ميان ممكن خاص و دايم صرف مختلف
در اين شكل- هشت اختلاط ممكن باشد باين تفصيل- ا صغرى ممكن موجبه- و كبرى دايم سالبه
هر دو كلى- ب عكسش- ج صغرى ممكن سالبه- و كبرى دايم موجبه هر دو كلى- د عكسش- ه صغرى
ممكن موجبه جزوى و كبرى دايم سالبه كلى- و صغرى ممكن سالبه جزوى و كبرى دايم موجبه
كلى- ز صغرى دايم موجبه جزوى و كبرى ممكن سالبه كلى- ح صغرى دايم سالبه جزوى و كبرى
ممكن موجبه كلى- و از اين جمله چهار ضرب كه سالبه دائم در وى باشد- بعكس و قلب و افتراض
بر مذهب مذكور منتج بود- و چهار ضرب باقى منتج نبود- و اگر كلى دائم و ضرورى متساوى
باشند در دلالت- شش ضرب كه كلى دايم در وى افتد منتج بود- ببيان مذكور- و باقى منتج
نبود- و از اين واضحتر انتاج صغرى سالبه جزوى دائم است- با كبرى موجبه كلى ممكن- كه
مقدماتش در اين صورت كه گوئيم كه- بعض مردمان دايما ابيض نيستند- و همه ناطقان بامكان
ابيضند- باتفاق صادق باشد و نتيجه كاذب- و بر مذهب مذكور حكم بايد كرد بصدق نتيجه بافتراض-
چنانك آن بعض را