نتواند
بود- و كلى جزو جزوى خود تواند بود- مانند حيوان كه جزو انسانست- هفتم آنك كل واقع
نبود در حد جزو- و كلى واقع بود در حد جزوى- و اين نزديك است بگذشته- و همين معنى به
عبارتى ديگر بتوان گفت- و آن چنان بود كه گويند- سبقت تصور ماهيت كل- بر تصور ماهيت
جزو واجب نبود- و سبقت تصور ماهيت كلى- بر تصور ماهيت جزوى واجب بود- اين قدر كافى
بود در اين موضع- هر چند آن كس را- كه معنى كل و كلى و جزو و جزوى تصور كند- باين فروق
احتياج نيفتد
فصل
چهارم در ديگر معانى لفظ كلى
لفظ
كلى باشتراك بر سه معنى اطلاق كنند- اول آنچه قابل وقوع شركت باشد در وى- چنانك گفتيم
و آن را كلى منطقى خوانند- دوم چيزهائى كه- باين صفت موصوف تواند بود از اعيان موجودات-
مانند انسان و سواد و غير آن- چه ماهيتهاى انسان و سواد و غير آن هم- شايستگى آن دارند
كه با قبول شركت مقارن شوند- تا انسان و سواد كلى باشند- و هم شايستگى آن كه با منع
شركت مقارن شوند- مانند اين انسان و اين سواد- تا انسان و سواد جزوى باشند- پس اين
ماهيات را كه محل اين تقابل باشند- كلى طبيعى خوانند- و محمول بايد كه كلى بود بر اين
وجه- تا هم بر جزوى محمول تواند بود و هم بر كلى- و سيوم آنچه مركب باشد از دو قسم
اول- يعنى اعيان موجودات- از آن روى كه قابل شركت باشند و مقول بر كثير- و آن را كلى
عقلى خوانند- و اين بحث تعلق بمنطق ندارد- اما اينجا از جهت ازاله اشتباه- در اين معانى
ايراد كنند و مفيد باشد