نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 18 صفحه : 572
از اطاعت
است كه قهرا با تمرد منطبق مىشود. و مراد از اين تمرد و عتو، تمرد از امر خدا و
رجوع به سوى خدا در آن سه روزه مهلت است، پس اشكال نشود كه تمردشان از امر خدا (به
طورى كه از تفصيل داستان برمىآيد) مقدمهاى بود براى خوشگذرانى در ايام مهلت، و
حال آنكه آيه شريفه بر عكس اين دلالت دارد (تاريخ مىگويد: تمرد قوم ثمود باعث آن
تهديد شد كه بيش از سه روز مهلت ندارند و آيه شريفه مىفرمايد در همان سه روز از
بازگشت به سوى خدا تمرد كردند).
(فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ)- اينكه در
اينجا عذاب قوم صالح را صاعقه خوانده، منافات با آيه شريفه(وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ)[1]
ندارد، كه عذاب آن قوم را صيحه دانسته، براى اينكه ممكن است در عذاب آنان هم صاعقه
دخالت داشته باشد و هم صيحه.
(فَمَا اسْتَطاعُوا مِنْ قِيامٍ وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ)-
بعيد نيست كه كلمه استطاعوا در اينجا متضمن معناى تمكن باشد، چون كلمه
استطاعت براى گرفتن مفعول من نمىخواهد، و در اينجا با من
مفعول گرفته، فرموده من قيام پس معنايش اين مىشود كه: متمكن از
برخاستن از آنجا كه نشسته بودند نشدند، و خلاصه مهلت نبود كه از عذاب خدا فرار
كنند. و اين تعبير كنايه است از اينكه خداوند اين قدر به ايشان مهلت نداد كه از
جاى خود برخيزند.
(وَ ما كانُوا مُنْتَصِرِينَ)- اين جمله عطف است بر جمله(فَمَا اسْتَطاعُوا) و معناى دو جمله اين است كه: نه خودشان توانستند
برخيزند، و نه كسى ديگر ياريشان كرد و عذاب را از ايشان برگردانيد.
(وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقِينَ)
اين جمله عطف است بر داستانهاى سابق، و اگر كلمه قوم منصوب شده به
خاطر اين است كه مفعول فعلى تقديرى است، كه تقديرش و أهلكنا قوم نوح
است. مىفرمايد ما قبل از قوم عاد و ثمود، قوم نوح را هلاك كرديم كه مردمى فاسق و
روىگردان از امر خدا بودند.
پس
معلوم مىشود كه در زمان نوح هم امر و نهى از ناحيه خداى سبحان به مردم مىشده، و
مردم مكلف بودند دستورات خدا را كه پروردگار ايشان و پروردگار هر موجودى است اطاعت
كنند. خداوند مردم هر عصرى را به زبان پيامبر آن عصر به سوى اين حق دعوت مىكرده،
پس آنچه انبياء گفتهاند، حق و از ناحيه خداست، و يكى از گفتههاى آنان مساله وعده
و وعيد و پاداش و كيفر قيامت، و اصل قيامت است (و همين خود برهانى است بر مساله
معاد، و حاجت به برهانى ديگر نيست).