(وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ
أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ) راغب مىگويد كلمه عجمه
در مقابل ابانه- روشنگويى است (كه به فارسى آن را كلام گنگ
مىگويند). و نيز مىگويد: عجم به معناى غير عرب است، و غير عرب را
عجمى مىگويند، و اعجم به كسى مىگويند كه در زبانش لكنت باشد، حال چه اينكه عرب
باشد يا غير عرب، چون عرب همان طور كه زبان غير عربى را نمىفهمد، زبان چنين كسى
را هم دير مىفهمد، و لو اينكه عربى حرف بزند[1].
پس كلمه اعجمى به معناى غير عربى و غير بليغ است، چه اينكه اصلا عرب
نباشد، يا آنكه عرب باشد ولى لكنتى در زبانش باشد. پس كلمه أعجمى صفت
چنين شخصى است، نه صفت كلام، و اگر در آيه شريفه بر كلام اطلاق شده، مانند اطلاق
عربى بر كلام، مجازى است.
پس
معناى آيه اين است كه: اگر ما قرآن را أعجمى مىكرديم، يعنى كلامى بود كه مقاصدش
را نمىرساند، و نظمش بليغ نبود كفار از قوم تو مىگفتند چرا آياتش را روشن و مبين
نكردى، و چرا مطالبش را از هم جدا نساختى، آيا كتابى أعجمى و گنگ بر مردمى عربى
نازل مىشود؟ و اين دو با هم منافات دارد.
و
اگر فرمود عربى و نفرمود عربيون و يا عربية
با اينكه كتاب به جمعيتى كه همان عرب باشد نازل شده، براى اين بود كه منظور صرف
عربيت بود، و كارى به يك نفر و چند نفر نداشت، بلكه تنها منظور بيان اين نكته است
كه نبايد بين كلام و مخاطب به آن تنافى باشد، حال چه مخاطب يكى باشد و چه بسيار.
در
كشاف گفته: اگر بپرسى چطور ممكن است منظور از كلمه عربى مردمى باشد كه
قرآن براى آنان نازل شده و اين صحيح نيست كه كلمه عربى بر امت عرب
اطلاق شود، در جواب مىگوييم: اين اطلاق در اين مقام بايد همين طور باشد، چون در
مقامى كه منكر مىخواهد نامهاى گنگ و غير مفهوم را انكار و مذمت كند، هر چند كه
نامه به قومى از عرب نوشته شده باشد، مىگويد: آيا براى خواننده عربى نامهاى
أعجمى مىنويسد؟ براى اينكه مقام، مقام نامناسب بودن حال نامه با حال خواننده آن
است، نه بيان اينكه خواننده يك نفر است يا يك جمعيت، و به همين جهت بايد عبارت از
هر خصوصيت ديگرى كه ممكن است ذهن شنونده را متوجه آن كند، و از غرض باز بدارد مجرد
سازد.
و
لذا مىبينى كه اشخاص وقتى لباس بلند بر تن زنى كوتاهقامت مىبينند، مىگويند