نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 13 صفحه : 485
زندگى را فهميده بود.
بعضى[1] از مفسرين
گفتهاند: خضر (ع) در كلام خود ادبى زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت كرده و آن
قسمت از كارها را كه خالى از نقص نبوده به خود نسبت داده مثلا گفته است:(فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها) و
آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جائز بوده با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده،
و مثلا گفته است:(فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما) و يا فرموده:
فخشينا و آنچه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداى تعالى
بوده به ساحت مقدس او اختصاص داده، و فرموده:(فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما).
بحثى تاريخى در دو فصل
1- داستان موسى و خضر در قرآن
خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى
علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد
ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده- و يا گم- شد همانجا او را خواهد يافت.
موسى (ع) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا
گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با
خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده
بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظهاى بياسايند و چون
فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت- و يا مردهاش به آب
افتاد- رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا
برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر
خسته شدند موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم. در آنجا
رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت:
آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا
كرد تا ناپديد گشت، من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد- و يا ماهى را
فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت.