دليل ديگرش
اين است كه هيچ چارهاى از وجود چيزى كه بشر در آن روز بر روى آن قرار گيرد نيست و
آن چيز هر چه باشد زمين ناميده مىشود، هم چنان كه چارهاى نيست جز اينكه چيزى بر
آنان سايه بيفكند، حال يا آسمانى باشد كه خدا در آن روز خلق مىكند و يا عرش خدا
باشد، و هر چه بر بالاى سر قرار گيرد آسمان ناميده مىشود. اين بود گفتار زمخشرى
در كشاف.[1] و ليكن
گفتار آخرى وى سخيف و بىپايه است، زيرا اثبات آسمان و زمين از راه اضافه، و اينكه
بهشت و دوزخ لا بد فوق و تحتى دارد، لازمهاش اين است كه بهشت و دوزخ اصل، و فوق و
تحت آن (زمين و آسمان) تبع وجود آن دو باشد. و لازمه اين حرف اين است كه بگوييم
اين فوق و تحت (آسمان و زمين) ما دام كه بهشت و دوزخ باقى است باقى، و با از بين
رفتن آن دو از بين مىروند، و حال آنكه قرآن كريم عكس اين را فرموده، و بقاى بهشت
و دوزخ را فرع بقاى زمين و آسمان دانسته و فرموده: بهشت تا دوام آسمانها و زمين،
دائمى است.
علاوه بر
اينكه وجه مذكور تنها وجود يك آسمان را اقتضاء دارد، نه يك زمين و چند آسمان كه در
آيه مورد بحث آمده، پس باز اشكال در خصوص سماوات به جاى خود باقى است.
با وجهى كه
گذشت اشكالى هم كه قاضى (بيضاوى) در تفسير خود بر آيه شريفه كرده دفع مىشود، و آن
اشكال اين است كه تشبيه هميشه بايد به امر واضحترى صورت گيرد، يعنى امر مبهمى را
به امر روشنى تشبيه كنند، و در آيه شريفه دوام بهشت و دوزخ و اهل آن دو تشبيه شده
به دوام آسمان و زمين آخرت كه وجود و دوام آن بر اكثر مردم پوشيده است، و اين خود
تشبيه اجلى به اخفى است، و صحيح نيست، آنهم از كلام بليغى مانند قرآن كه به هيچ
وجه انتظارش نمىرود.[2] جوابش اين
است كه: ما دوام بهشت و دوزخ را براى اهلش از كلام خداى تعالى فهميدهايم، همانطور
كه وجود آسمانها و زمين را براى آن دو، و نيز ابديت همه آنها را از كلام خدا بدست
آوردهايم، و بنا بر اين، چه مانعى دارد كه يكى از دو حقيقت مكشوف از كلام او،
حقيقت ديگر را از جهت بقاء و دوام تحديد كند، در حالى كه فعلا يكى از آن دو در نظر
مردم معروفتر از ديگرى باشد؟ آرى، بعد از آنكه هر دو حقيقت از كلام خود او به دست
آمده نه از