داشتن آن بىنياز از تعليمات انبياء مىديدند، چه بوده است؟ مفسران احتمالات مختلفى دادهاند كه همه با هم قابل جمع است:
1- شبهات واهى و سفسطههاى بىاساسى را، علم مىپنداشتند و به آن تكيه مىكردند كه نمونههاى متعددى از آن، در آيات قرآن منعكس است. گاه مىگفتند: مَنْ يُحْيِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيْمٌ: «چه كسى مىتواند اين استخوانهاى پوسيده را زنده كند»؟. «1»
و گاه مىگفتند: أَئِذا ضَلَلْنا فِى الارْضِ أَئِنَّا لَفِي خَلْقٍ جَدِيْدٍ: «آيا هنگامى كه خاك شديم و در زمين گم شديم ممكن است بار ديگر آفرينش تازهاى بيابيم». «2»
گاه مىافزودند: ما هِىَ إِلَّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ مايُهْلِكُنا إِلَّا الدَّهْرُ: «جز زندگى اين دنيا چيزى در كار نيست، گروهى مىميرند و گروهى متولد مىشوند، و جز طبيعت ما را هلاك نمىكند»!. «3»
و امثال اين ادعاهاى واهى و بدون دليل، كه علمش مىپنداشتند.
2- منظور، علوم مربوط به دنيا و تدبير زندگى است، همان گونه كه «قارون» مدعى آن بود، و مىگفت: إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِى: «اين ثروت را به خاطر آگاهى خاصى كه نزد من بوده است به دست آوردهام»!. «4»
3- منظور علوم و دانشهائى همچون دلائل عقلى و فلسفى، خواه در شكل رسميش، يا غير رسمى، كه گروهى با داشتن اينگونه علوم، خود را از پيامبران بىنياز مىبينند، چه در گذشته چه در حال!
و همان گونه كه گفتيم، اين تفسيرها منافات با يكديگر ندارد، هدف اين است كه با اتكاى به علوم محدود بشرى، خواه در معارف عقلى و اعتقادات يا در