به اين ترتيب، «صاحب اين باغ و زراعت، هر گونه ميوه و درآمدى در اختيار داشت» «وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ».
ولى از آنجا كه دنيا به كام او مىگشت، و انسان كمظرفيت و فاقد شخصيت هنگامى كه همه چيز بر وفق مراد او بشود، غرور او را مىگيرد، و طغيان و سركشى آغاز مىكند، كه نخستين مرحلهاش، مرحله برترىجوئى و استكبار بر ديگران است، صاحب اين دو باغ، به دوستش رو كرده «در گفتگوئى با او چنين گفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و آبرو، شخصيت و عزّتم بيشتر و نفراتم فزونتر است» «فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً».
بنابراين، هم نيروى انسانى فراوان در اختيار دارم، هم مال و ثروت هنگفت، و هم نفوذ و موقعيت اجتماعى، تو در برابر من چه مىگوئى؟ و چه حرف حسابى دارى؟!
***
كم، كم اين افكار- همان گونه كه معمول است- در او اوج گرفت، و به جائى رسيد كه: دنيا را جاودان، مال و ثروت و حشمتش را ابدى پنداشت:
«مغرورانه در حالى كه در واقع به خودش ستم مىكرد، در باغش گام نهاد، (نگاهى به درختان سرسبز كه شاخههايش از سنگينى ميوه خم شده بود، و خوشههاى پردانهاى كه به هر طرف مايل گشته بود، انداخت، و به زمزمه نهرى كه مىغريد، پيش مىرفت و درختان را مشروب مىكرد، گوش فرا داد، و از روى غفلت و بىخبرى) گفت: من باور نمىكنم هرگز فنا و نيستى دامن باغ مرا بگيرد» «وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً».
***
باز هم از اين فراتر رفت، و از آنجا كه جاودانى بودن اين جهان، با قيام