نام کتاب : پيام امام امير المومنين(ع) نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 10 صفحه : 251
مصر و اقامه احكام دينى در آنجا و جلوگيرى از ظالمان و سركشان و حفظ ثغور آنجا
در برابر تهديدهاى لشكر شام و طرفداران معاويه سپردهام به موجب شايستگىهايى است
كه در اين امور از تو سراغ دارم و به راستى مالك اشتر همينگونه بود كه امام عليه
السلام او را در اين جملههاى كوتاه و پرمعنا ستوده است.
حوادثى كه در زندگى مالك اشتر واقع شد و در تواريخ آمده است گواه زنده اين
معناست.
از جمله زمانى كه على عليه السلام مىخواست با شورشيان جمل بجنگد عمار ياسر را
به كوفه فرستاد تا مردم را براى پيوستن به لشكر على عليه السلام بسيج كند. راوى
مىگويد: من در مسجد كوفه بودم. عمار مردم را بسيج مىكرد و مىگفت برويد ولى ابوموسى
اشعرى روى منبر ايستاده بود و مىگفت نرويد (و مردم سرگردان بودند) ناگهان غلامان
ابو موسى دوان دوان به سراغ او آمدند و گفتند: مالك اشتر وارد قصر شد و ما را زد و
بيرون كرد. ابو موسى كه نام اشتر را شنيد از منبر فرود آمد و به سرعت بهسوى قصر
دارالاماره رفت و وارد قصر شد. اشتر به سراغ او آمد و گفت: بيرون آى خدا جانت را
بيرون آورد. تو از كسانى هستى كه از قديم جزو منافقان بودى. ابوموسى تقاضا كرد و
گفت: امشب را به من مهلت بده. مالك گفت: تا اوّل شب مهلت دارى؛ ولى شب در آنجا
نمان. مردم ريختند و مىخواستند اموال ابوموسى را غارت كنند اشتر آنها را نهى كرد. [1]
نيز در تاريخ آمده است: هنگامى كه على عليه السلام در مسير خود به سوى ميدان
صفين به سرزمين رقّه رسيد و مىبايست آن حضرت و اصحابش از روى نهر عبور كنند. مردم
آنجا (كه گويا علاقه خاصّى به معاويه داشتند) حاضر نشدند كه پلى براى حضرت و
لشكريانش بسازند. حضرت تصميم گرفت از روى پل