responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : حكمت نامه جوان نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 231

406. امام زين العابدين عليه السلام: مردى با خانواده خود، به سفرى دريايى رفت. كشتى آنها درهم شكست و هيچ كس، جز همسر آن مرد، نجات پيدا نكرد. او بر تخته شكسته‌اى از كشتى نجات يافت و به جزيره‌اى پناه برد.

در آن جزيره، مردى راهزن بود كه هيچ حريمى براى خدا نبود كه او آن را هتك نكرده باشد. ناگهان ديد كه آن زن بالاى سرش ايستاده است. سرش را به سوى او بلند كرد و پرسيد: انسانى يا جنّى؟

زن پاسخ داد: انسانم.

مرد، بى آنكه با او سخنى بگويد، همانند مردى كه با همسرش مى‌نشيند، نزد او نشست. هنگامى كه قصد نزديكى با او كرد، زن پريشان شد. مرد از وى پرسيد: چرا پريشان و نگران شدى؟

پاسخ داد: از اين (خدا) مى‌ترسم، و به آسمان اشاره كرد.

مرد گفت: آيا تا به حال چنين كارى كرده‌اى (زنا داده‌اى)؟

زن پاسخ داد: نه؛ به عزّتش سوگند.

مرد گفت: تو اين چنين از او مى‌ترسى، در حالى كه چنين كارى نكرده‌اى. و اينك هم من تو را مجبور مى‌كنم؟! به خدا سوگند كه من به پريشانى و ترس، از تو سزاوارترم.

سپس مرد برخواست. و هيچ كارى نكرد و به سوى خانواده‌اش رهسپار شد، در حالى كه هيچ فكرى جز توبه به سوى خداوند نداشت.

در همان انديشه راه مى‌رفت كه راهبى در راه با او برخورد كرد. خورشيد، گرماى سوزانى بر آن دو مى‌تابانْد. راهب به جوان گفت: از خداوند بخواه كه برايمان ابرى سايه‌افكن فراهم كند. خورشيد، گرماى سوزانى دارد.

جوان گفت: گمان نمى‌كنم هيچ خوبى‌اى در پيشگاه خداوند داشته باشم تا با آن جرئت درخواست از او را داشته باشم.

راهب گفت: پس من دعا مى‌كنم، تو آمين بگو.

جوان پاسخ داد: باشد.


نام کتاب : حكمت نامه جوان نویسنده : محمدی ری‌شهری، محمد    جلد : 1  صفحه : 231
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست