مفسران اسلامى مى نويسند: يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل كه ثروتى فراوان داشت و وارثى جز پسر عموى خويش نداشت، عمر طولانى كرد، پسر عموى او هر چه انتظار كشيد تا پسر عموى او از دنيا برود، و اموال او را از راه ارث تصاحب كند، انتظار او مفيد واقع نشد، لذا تصميم گرفت كه او را بكشد.
سرانجام به طور پنهانى او را كشت و جسد او را در ميان جاده افكند، سپس بناى ناله و فرياد گذاشت و به محضر موسى شكايت برد كه پسر عموى مرا كشته اند.
در اين موقع از طرف خدا دستور آمد كه به بنى اسرائيل فرمان دهد گاوى را سر ببرند و يكى از اعضاى آن را به پيكر مقتول بزنند، تا زنده گردد و با زبان خويش قاتل را معرفى كند.
موسى دستور خدا را ابلاغ كرد، بنى اسرائيل دستور موسى را شوخى و استهزا تلقى كردند، پس از گفتگوهاى زيادى كه همه آنها در قرآن وارد شده است[1] سرانجام گاوى را خريدند و سر آن را بريدند وجزئى از آن را بر بدن مرده زدند و او زنده شد، وقاتل خود را معرفى كرد.