وى در سركشى و بازديد از جبهه پشتكار عجيبى داشت؛ مدتهاى مديدى روزهاى آخر هفته با قطار عازم منطقه جنگى مىشد و اوّل هفته به خدمت خود در نهضت سوادآموزى و درس حوزه مشغول مىشد. [1]او حضور خود را در جبهه تكليفى الهى مىدانست و مىگفت:
اگر در جبهه باشم و فقط استراحت كنم و هيچ كارى به من واگذار نكنند، وجدانم راحتتر است از اينكه به شهر بيايم و به درس و بحث مشغول شوم. ديدار بچهها خستگى را از تن بيرون مىكند. [2]
يكى از فرماندهان در بارۀ عشق و علاقه طلبهاى گمنام به حضور در ميدان نبرد و شهادت آن عزيز اشاره مىكند و اين شوق را در قالب خاطرهاى شنيدنى مىآورد:
در يگان ما طلبهاى بود كه دو برادرش شهيد شده بودند. آن طلبه مشتاق شركت در عمليات بود. خيلىها مخالفت مىكردند و مىگفتند: خانواده او دين خودش را ادا كرده، ولى آن طلبه همچنان اصرار مىورزيد. يك روز شهيد ميثمى مرا خواست و گفت: چند نفر نزد من آمدهاند و خواستهاند تا با آن طلبه صحبت كنم و منصرفش نمايم، ولى هرچه به صورت او نگاه مىكنم، مىبينم روحش پرواز كرده و در آسمانها است، آن وقت از من مىخواهند جلوى او را بگيرم و دست و پايش را در زمين ببندم، من نمىتوانم اين كار را بكنم. آن طلبه ساعتى بعد به شهادت رسيد. [3]
حضور بىشائبه روحانيون در خط مقدم نبرد، علاقه و محبت خاصّى بين آنان و رزمندگان ايجاد كرده بود؛ بهنحوى كه بچههاى رزمنده بر سر انداختن