نيروهاى ما هرچه فرياد مىكشيدند و استمداد مىطلبيدند، توپ مىخواستند، توپهاى دورزن مىخواستند، به اينها جوابى داده نمىشد. آنهايى كه مانده بودند به اضافۀ افراد مدافع از پاسداران و نيروهاى داوطلب، توى مساجد جمع شده بودند و در آخر، مسجد جامع خرمشهر شده بود يك سنگر اصلى. [1]
2-8. بىاعتنايى بنىصدر
در آن موقع، در دزفول نيروهاى زيادى را جمعآورى كرده بوديم و نظامىها طرحى داشتند كه از دزفول دشمن را منهدم كنند؛ بنىصدر هم در دزفول بود و از طرح آنها حمايت مىكرد و تا آنجا كه مىتوانست به اهواز نمىآمد و فكر مىكرد كه در نقطهاى كه ما مستقر هستيم مثلاً در عوامل رزمنده و مردم، نفوذى داشته باشيم و فكر مىكرد با بودن ما، جا و موقعى براى امر و نهى ندارد. به هر حال، ايشان در دزفول بود و دزفول را از نزديك مىديد و ديگر نمىتوانست موقعيت اهواز و آبادان و خرمشهر و سوسنگرد را درست درك و لمس كند و نيازهايشان را بفهمد. لذا، طرح موجود در آنجا را همينطور حمايت مىكرد.
ما مىگفتيم حالا كه خرمشهرىها اينقدر احساس احتياج به تانك مىكنند، شما يك واحد تانكتان را بين خرمشهر و شلمچه مستقر كنيد تا دشمن نتواند به شهر حمله كند و آن را تصرف كند. اينها به انواع معاذير متشّبث مىشدند و مىگفتند نمىشود. اگر در اهواز اين امكان بود، قطعاً من از اهواز مىفرستادم. منتهى اهواز خودش وضعيتى مشابه خرمشهر داشت؛ چند لشكر بزرگ عراق آن را تهديد مىكردند. نيروهاى مدافع شهر ضعيف بود و يقيناً اگر عراقىها آن روز مىدانستند كه نيروى مدافع شهر چقدر است، ترديد نمىكردند