نام کتاب : عوامل معنوی و فرهنگی دفاع مقدس (ج3) نویسنده : سنگری، محمدرضا جلد : 1 صفحه : 270
سردشت تلفن زده بودند.من به عبّاس سلام دادم،عبّاس گفت:مادر! شما به من سلام مىكنى؟ گفتم:بله،تو پاسدار پانزدهساله دارى مىجنگى و من بايد به تو سلام كنم.عبّاس هميشه آرزويش اين بود كه شهيد شود.هروقت تلفن مىزد،مىگفت:مادر! دعا كن من شهيد شوم؛اگر اين جنگ تمام شود و من شهيد نشوم،از خجالت چهكار كنم؟ يكروز خواهرم آمد و گفت:عبّاس تير خورده،گفتم:اشكالى ندارد.بعد از مدّتى به گريه افتاد و گفت:شما كه دوست داشتى بچّههايت به شهادت برسند،حالا شهيد شدند!باز هم خنديدم و گفتم:افتخار مىكنم،خدا را شكر كه به آرزويش رسيد.وقتى جنازه را آوردند، من رفتم بالاى سر جنازهاش سورۀ والعصر خواندم و گلاب ريختم روى بدنش و گفتم:مادر خسته نباشى،خوشا به سعادتت [كه]به آرزويت رسيدى.بعد هم خودم جنازۀ هردو فرزندم را شستم؛خدا شاهد است الآن ناراحتم از اين كه ديگر ندارم چنين جوانهايى كه در راه خدا بدهم.اى كاش باز هم چنين فرزندى داشتم كه لباس رزم آنها را مىپوشيد و اسلحه به دست مىگرفت و به جنگ مىرفت. [1]
وقتى خبر شهادت يكى از رزمندگان به برادرش در جبهۀ سوسنگرد رسيد، گفت:
براى چهلم شهيد به منزل مىروم.در مراسم چهلم با مادرش روبهرو مىشود.
مادرش مىگويد:علىجان! مىدانى چقدر دوستت دارم،امّا صلاح مىدانم كه پس از مراسم چهلم،همين امشب به جبهه برگردى و على همان شب برمىگردد و چند روز بعد جنازۀ او را هم مىآورند.وقتى به مادرش خبر دادند،