اِبْنِ مُفَرّغ، ابوعثمان يزيد بن زياد بن ربيعة بن مفرغ حميري (د
69ق/688م)، شاعر هجاگوي بصري. كشاكش ابن مفرغ با فرزندان زياد كه از جانب
دولت اموي بر عراق و جنوب ايران حكم مىراندند، چند هجاي گزنده برضد شخص
معاويه و همچنين 3 مصراع به زبان پارسى كه وي در اواسط سدة اول هجري در
بصره سروده، موجب گرديده است تا گوشههايى از زندگى او در خاطرهها باقى
بماند. اينك - برخلاف اكثر شاعران هم عصر او - مىتوان از حوادث زندگى وي و
انگيزهها و حتى تاريخ سرودن اشعارش تصوير نسبتاً روشنى تدارك ديد. راست
است كه منابع ما همه حدود 200 سال بعد گزارشهاي مربوط به او را ثبت
كردهاند، اما بيشتر سلسله سندهاي آنها را در دوران نقل شفاهى، راويان بزرگ
تشكيل دادهاند، چنانكه برخى از آنها، با توجه به نقد ادبى - تاريخى، قابل
اعتماد محقق معاصر نيز مىتواند بود. به خصوص كه تناقض در آنها، نسبت به
شروح احوال مشابه، كمتر است. در ميان نويسندگان مسلمان سدههاي 2 و 3ق
شايد نخستين كس ابن سلام باشد كه فشردهاي از روايات مربوط به او را آورده
است. در همان زمان جاحظ، ابن قتيبه و به خصوص بلاذري گزارشهايى كه نسبت
به گزارشهاي مشابه، مفصلتر به نظرمىآيد، به دست دادهاند.
طبري به بهانة پيوند شاعر با خاندان زياد، بسياري از حوادث زندگى او را
همراه با چندين قطعه شعر نقل مىكند كه اين نيز در تاريخ نگاري، معمول او
نيست. برعكس، مسعودي (3/8) به اشارتى كوتاه بسنده كرده است. سپس چون
نوبت به ابوالفرج اصفهانى مىرسد، در گزارش بسيار مفصلى (ح 50 صفحه)،
انبوهى حكايت و شعر در شرح حال شاعر نقل مىكند كه هم روايتهاي كهنتر را
در بر دارد و هم مقدار قابل توجهى روايات تازه. در مورد همين روايات است
كه به آسانى مىتوان احتمال جعل و افسانهپردازي داد، زيرا هم اسناد غالباً
داراي مأخذي واحدند و هم نوع حكايتها به خيال پردازيهاي راويان آن روزگار
شبيه است.
در هر حال، به سبب قلت تناقض و تكرار حكايت و اشعار با اختلافى نسبتاً
اندك، به آسانى مىتوان روايات مربوط به ابن مفرغ را زمان بندي كرد و از
مجموع آنها شرح حال معقول و پسنديدهاي تدارك ديد. اين كار را نخستين يار
شارل پلا به عهده گرفت. وي پس از جمعآوري آثار ابن مفرغ از منابع كهن،
شرح حالى مختصر، اما سخت سودمند فراهم آورد و در آغاز ديوان به چاپ رسانيد.
ما نيز پس از دستهبندي منابع و تعيين تاريخ واليان به نتايج مشابهى
رسيدهايم، جز اينكه ترجيح مىدهيم، در برخى موارد كه بوي افسانه از روايت
برمىخيزد، جانب احتياط را فرونگذاريم.
معنى لفظ مفرّخ كه بر نياي او اطلاق شده، دقيقاً روشن نيست، هرچند كه
داستانى در اين باب نقل كرده و گفتهاند كه وي، برآن شرط بست كه مشك
شيري را به يك نفس بياشامد و از آنجا مفرغ خوانده شد (ابن قتيبه، الشعر،
1/276؛ ابوالفرج، 18/254؛ نك: ابن دريد، 529). اين مرد كه در مدينه مىزيست،
ادعاي انتساب به حمير را داشت (ابوالفرج، همانجا) و بنابراين به راستى در
اينكه او از يَحْصُب كه خود يكى از تيرههاي حمير است، برخاسته باشد (نك:
ابن سلام، 2/686)، مىتوان ترديد كرد، به خصوص كه روايات ديگر، او را بردة
ضحاكبن عبدعوف هلالى دانستهاند (ابنقتيبه، ابوالفرج، همانجاها). اما گويى
غالب نويسندگان قول سوم را بيشتر پسنديدهاند كه او را هم پيمان (حليف)
خاندانى از قريشيان (ابن قتيبه، همانجا) يا به عبارت دقيقتر، هم پيمان
خاندان خالد بن اسيد... بن اميه (ابن دريد، ابوالفرج، همانجاها) دانستهاند
(قس: پلا، .(196 با اينهمه، خواهيم ديد كه در عمل، انتساب او به حمير مورد
قبول معاصرانش بوده است.
در آن روزگار، راويان به وجود دو خاندان حميري در بصره اشاره مىكنند و هيچ
نامى از خاندان ابن مفرغ نمىبرند (نك: ابوالفرج همانجا)، حال آنكه، به
روايتى ديگر (همو، 18/295) كه در منبع ديگري تأييد نشده، عموي شاعر عمروبن
مفرغ، مردي ارجمند و صاحب مقام بود و هنگامى كه عبدالله بن عباس از جانب
اميرالمؤمنين على(ع) والى بصره بود (36-40ق/656 -660م)، او را به جاي
خويش نشاند. به همين سبب عمرو منزلت و نفوذي در سراسر آن ناحيه داشت.
بعدها در آن هنگام كه ميمون بن عامر - همان كس كه درهمهاي ميمونيه به
نام او شهرت داشت - عامل اهواز بود (همانجا)، شاعر را به اهواز كشانيد (پلا،
197 -196 ، ولايت ابن عباس بر بصره و ولايت ميمون بر اهواز را يك زمان
پنداشته كه به گمان ما با نص الاغانى منطبق نيست). اما در متون تاريخى،
نه نامى از ميمون در اهواز برده شده و نه از عموي شاعر در مقام جانشينى
ابن عباس.
علاوه بر اين، حكايت كشاندن آن عم صاحب مقام به اهواز نيز خالى از
خيالپردازي نيست، اما جز اين حكايت، هيچ اطلاع ديگري از دوران جوانى شاعر
در دست نداريم و در آن چنين آمده است كه يزيد به دختر اعنق، دهقانِ
اهوازي كه اناهيد نام داشت، عشق مىورزيد (ابوالفرج، 18/289). اين دختر در
جايى ميان سُرَّق و رامهرمز سكنى داشت. شاعر كه در كار اين عشق سخت مورد
سرزنش عموي خويش عمرو بود، چارهاي انديشيد و به بهانة اينكه اموالش نزد
مردم در معرض تلف است، عمرو را به اهواز دعوت كرد تا شايد از بيم او،
اهوازيان دين خويش را ادا كنند. چون به منزل اناهيد رسيدند، دختر كه از پيش
به اشارت يزيد خويشتن را به جامههاي نيكو و زيورهاي گران آراسته بود، در
مقابل عمرو ظاهر شد. عمرو از برادرزادة خود خواست كه، حال كه عشق مىورزد،
به چنين زنى عشق ورزد. سپس چون دانست كه آن زن همان اناهيد است، به
نيرنگ شاعر پى برد و خشمناك، به بصره بازگشت (همو، 18/295-296).
با آنكه به صحت اين داستان نمىتوان به آسانى اعتماد كرد، به وجود اناهيد
هم نمىتوان شك برد، زيرا وي را هم در دو روايت ديگر باز خواهيم يافت و هم
نامش در يك بيت شعر (ابن مفرغ، 146؛ ابوالفرج، 18/289) آمده است. علاوه بر
اين، در قطعه شعر ديگري، دو بار نام جمانه خواهر اناهيد (نك: همانجا) آمده،
ولى بايد پنداشت كه شاعر از اين نام، خود اناهيد را اراده كرده است (نك: ص
131). جالب توجه آنكه نام جمانه خواهر اناهيد، 5 بار (ص 131 دوبار، 144، 145،
223) در غزليات او آمده است، اما در قطعة صفحة 144 پيداست كه همة داستان گرد
اناهيد مىگردد، نه خواهر او. در شعر ديگري نيز (ص 176-180) به منزل وي كه
نزديك «مَسرُقان و سرق و رامهرمز» يعنى «بلاد بناتالفارسية» است، اشاره
مىكند. اينك خلط ميان اين دو معشوق و نيز نام عربى اعنق كه در آغاز
فتوحات اسلام بر دهقان اهوازي، اطلاق شده، البته پژوهشگر را دچار سردرگمى
مىكند.
شايد در همين دوران جوانى بود كه شاعر با عبيدالله بن ابى بكره ملاقات كرد
و از بخشندگيهاي او بهرهمند شد. عبيدالله در 51ق وارد سيستان شد و تا اندكى
بعد از مرگ زياد بن ابيه (53ق) والى آن شهر بود، سپس معاويه وي را از
ولايت سيستان عزل كرد و عبادبن زياد را به جايش گمارد ( تاريخ سيستان، 92-
95؛ بلاذري، فتوح، 153) و عباد نيز 7 سال، يعنى از 54 تا 61ق والى سيستان
بود. ماجرايى كه ميان شاعر و عبيدالله بن ابى بكره رفت، در بصره رخ داد.
بنابراين نمىدانيم آيا در زمان حكومت او بر سيستان بوده و او براي ديدار
امير بصره آمده بوده است، يا در زمانى كه از ولايت سيستان معزول شده بود
و احتمالاً چندي در بصره مانده بود (به روايت بلاذري، همان، 106، وي در
بصره خانهاي داشت). در اين روايت، چنين مىخوانيم كه ابن مفرغ 70 هزار
درهم بدهكار بود و براي كسب اين مال، روزي بر در سراي امير نشست. آنگاه
بزرگانى كه خارج مىشدند (از جمله طلحة الطلحات) چون وي را در آن حال
مىديدند و از علت آگاه مىشدند، مقداري از آن دين را به عهده مىگرفتند.
اما عبيدالله بن ابى بكره نخست از حضور او آگاه نشد. چون به خانة خويش
رسيد، از آن حال آگاهش كردند. وي نيز شتابان باز آمد و همة دين شاعر هجاگوي
را به عهده گرفت. اين بخشندگى، موجب شد ابن مفرغ قطعهاي در مدح او
بسرايد (نك: ابوالفرج، 18/296-297؛ قس: ابن مفرغ، 197؛ پلا، .(197
ملاقات ديگر او با عبيدالله بن ابى بكره، در آغاز حكومت وي بر سيستان رخ
داد. احتمالاً در 51ق بود كه عبيدالله از سيستان نامه نوشت و از او خواست
كه به خدمت او در سيستان رود. چون ابن مفرغ وارد آن ديار شد، امير با آنكه
مىدانست او قصدي جز كسب مال ندارد، سخت عزيزش داشت، اما شاعر بيش از 7 روز
در آنجا نماند و با مالى كلان عازم اهواز گرديد و امير او را تا 4 فرسخى مقر
حكومت خود بدرقه كرد. شاعر با آن مال به رامهرمز رسيد و به مهمانداران خويش
چنين گفت: «اين مال از آن دختر اعنق، دهقانة اهوازي است» و سپس غزلى سرود
و در آن بخشش خويش را با معشوقه بازگو كرد (ابوالفرج، 18/293)، اما نام
معشوق، اينجا جمانه است نه اناهيد (نك: ابن مفرغ، 144- 145).
شاعر عاقبت به اهواز رسيد و با ثروت نويافته به خانة اناهيد درآمد و با
نديمان، ظريفان و خوانندگان شهر به عيش و نوش نشست و با هركس كه از بصره،
كوفه و شام به ديدارش مىآمد، بخشندگيها مىكرد و در پاسخ كسانى كه از
احوال عبيدالله مىپرسيدند، قصيدهاي سخت ستايشآميز مىسرود (ابوالفرج،
18/292-294؛ نيز نك: ابن مفرغ، 201- 205).
تا اين زمان، روايات ما منبعى جز الاغانى ندارد و ملاحظه مىشود كه منابع
متأخرتر، حتى ابن خلكان كه ماية اصلى رواياتش را در اين باب از الاغانى
گرفته، از ذكر آنها خودداري كردهاند. اما همينكه به رابطة او با سعيد نوادة
عثمان و سپس با عبيدالله بن زياد مىرسيم، روايات مربوط به او را در همة
منابع پيش از الاغانى نيز باز مىيابيم. سعيد بن عثمان بن عفان، در 56ق از
جانب معاويه به ولايت خراسان گمارده شد. وي كه با شاعر دوستى داشت،
خواست تا همراه او به خراسان رود، اما شاعر نپذيرفت و ترجيح داد به عبادبن
زياد بپيوندد و به نصايح سعيد در باب فرومايگى عباد، وقعى ننهاد (ابن سلام،
2/688؛ ابن قتيبه، همانجا؛ بلاذري، انساب، 4(1)/374؛ ابوالفرج، 18/256؛ ابن
خلكان، 6/343-344). اگر به سال حكومت اين اميران كه گاه در منابع مختلف
ياد شده است، اعتماد كنيم، مىتوانيم گمان كنيم كه پيوستن او به عباد،
حدود 56ق بوده، هرچند كه طبري (5/315) گويى همة اين ماجراها را در 59ق
نهاده است. هيچ نمىدانيم كه چرا شاعر، مردي اصيل و بخشنده چون پسر عثمان
را فروگذاشت و به مردي تندخوي و بدمنش چون عباد پيوست، به خصوص كه او -
اگر نظر پلا (ص را بپذيريم - پيش از آن، نسب زياد و مادرش سميه را به
استهزا گرفته بوده (ابوالفرج، 18/285) و عبيدالله بن زياد نيز - از آنجا كه
مىدانست برادرش در مرزهاي شرقى اسلام به جنگ مشغول خواهد بود و به شاعر
نخواهد پرداخت - او را از بىمهري عباد برحذر داشته بود (همو، 18/256؛ قس: پلا،
.(199 وي ديرزمانى در خدمت عباد بود و حتى گويا همراه او به جنگ نيز مىرفت
( تاريخ سيستان، 95) و همچنانكه عبدالله پيشبينى كرده بود، عباد چنان به
جنگ و گرفتاريهاي ولايت مشغول بود كه هرگز شاعر خويش را مورد عنايت قرار
نداد. سرانجام روزي شاعر هجاگوي خشمناك، ريش انبوه عباد را به سخره گرفت و
با مردي لخمى كه كنارش ايستاده بود گفت: «اگر اين ريشها علف بود،
مىتوانستيم اسبان مسلمين را سير كنيم» (ص 225). آن سال به قول طبري
سپاه اسلام از نظر علوفة ستوران در مضيقه قرار داشت (5/317).
چون اين سخن به گوش عباد رسيد، گرفتاريها و سرگردانيهاي شاعر آغاز گرديد
(ابن قتيبه، همان، 1/276-277؛ طبري، همانجا؛ ابوالفرج، 18/257). بعيد نيست
كه وي شعر ديگري را هم كه به ريش بلند عباد تعريض دارد (ص 85؛ ابوالفرج،
18/258)، در همين زمان سروده باشد. همين جا بود كه عباد به ياد هجاهاي او
برضد پدرش زياد افتاد و بر آن شد كه انتقام گيرد (همو، 18/257). شاعر كه از
خشم امير آگاه شده بود، نزد او شتافت و از او اجازه خواست كه نزد سعيد بن
عثمان باز گردد. عباد كه از زبان زهرآگين او بيمناك بود، نه تنها به او
اجازة خروج نداد، بلكه طلبكاران او را نيز تشويق كرد كه در طلب مال خود
شكايت به او برند و سپس به همين بهانه وي را به زندان افكند و آزار بسيار
رسانيد. وي پيش از افتادن به زندان يا در اثناي آن، ناچار شد «بُرد» و
«اَراكه» را كه غلام و كنيز او بودند و چون فرزند آن دو را دوست مىداشت،
بفروشد. بهاي آن دو و حتى بهاي اسب و سلاح و اثاث منزل او هم كه به
فرمان عباد فروخته شد، كفاف دين وي را نداد و شاعر ناچار همچنان در زندان
باقى ماند. شايد از همانجا بود كه دو قصيدة داليه و ميمية خود را در غم دوري
آن دو سرود (نك: ص 95-99، 207- 215؛ ابوالفرج، 18/265-261).
يك بيت از ميميه، در شمار شواهد لغتشناسان است («شريت» به معنى «فروختم»،
نك: دنباله مقال) و بيت آخر آن (برده را به عصا تنبيه كنند، اما آزاده را
ملامت بسنده باشد) نيز ضربالمثل شده است (دربارة منابع بسيار متعدد ميميه و
خاصه بيت آخر، نك: پلا، 227 ؛ ابن مفرغ، 215-217). اما شاعر برد و اراكه را از
دست نداد، زيرا برد كه جوانى زيرك بود، خريدار را از زبان زهرآگين شاعر
ترسانيد، چنانكه وي نامهاي به ابن مفرغ در زندان نوشت و به او وعده داد
كه آن دو را تا زمان آزادي شاعر نزد خود نگه دارد و سپس به او باز پس دهد
(ابوالفرج، 18/258). پس از چندي، باز در روايتى ديگر خواهيم ديد (نك: دنبالة
مقاله) كه برد در شام همراه شاعر است. شاعر در زندان، چندي به هجو عباد
پرداخت (ص 60 -63؛ ابوالفرج، 18/268) و به ياد نيكيهاي سعيد بن عثمان (همو،
18/273؛ ابن مفرغ، 109-112) شعر سرود و چون سودي نبرد، شيوهاي ديگر پيش
گرفت و به جاي هجا، با همگان مىگفت كه امير مردي را ادب مىكند تا به
راه راست آيد. ظاهراً اين سخن در عباد مؤثرافتاد و از زندان رهايش كرد. شاعر
به بصره و از آنجا به شام رفت و پيوسته از شهري به شهري ديگر مىگريخت و
زياد و فرزندش را به باد هجا مىگرفت. اشعار او كه به بصره مىرسيد، مردم
ستم ديده آنها را با شادي تمام باز مىخواندند. اين روايت را كه كاملترين
روايات است، عيناً از الاغانى ابوالفرج (18/257-261؛ قس: پلا، گرفتهايم، اما
در منابع كهنتر و متأخرتر نيز بارها، به گونهاي مختصرتر تكرار شده است (نك:
ابن سلام، 2/686 -687؛ ابن قتيبه، همان، 1/277- 278؛ بلاذري، طبري،
همانجاها؛ ياقوت، 20/43؛ ابن خلكان، 4/346- 348).
تحول بعدي در زندگى ابن مفرغ، اسير شدن او به دست پسران زياد است. اجازة
دستگيري او از طرف خليفه صادر شد. در اين مورد، روايات اندكى مختلفند.
همچنانكه بلاذري (همانجا) و طبري (5/318) گفتهاند و از ديگر روايت (مثلاً ابن
قتبيه، همان، 1/280) نيز برمىآيد، خليفه در آن زمان، معاويه بود. اما
ابوالفرج اصفهانى كه روايات ديگري هم در اختيار داشته، بر آن است كه همة
اين حوادث در زمان يزيد بوده است، «زيرا عباد را يزيد بر سيستان گمارد»
(18/261-262). اما مىدانيم كه عباد، حدود 54ق، در عصر معاويه به سيستان رفت
و در آغاز خلافت يزيد از آن مقام معزول شد. بنابراين بهتر است در روايت
الاغانى، به جاي يزيد معاويه را قرار دهيم.
ابوالفرج از قول عمربن شبه نقل مىكند (18/265) كه عباد همة هجاهاي يزيد بن
مفرغ را گرد آورده، نزد برادرش عبيدالله كه عازم ديدار معاويه بود، فرستاد.
از مجموعة اين اشعار، ابوالفرج دو قطعه نقل كرده كه به معاويه و ابوسفيان
و سميه تعريض دارد (براي منابع اين دو قطعه كه بسيار متعدد است، نك: ابن
مفرغ، 150-157، 229). در قطعة نخست يكى از معروفترين ابيات ابن مفرغ دربارة
عبيدالله زياد آمده كه بارها مورد استشهاد زبان شناسان بوده است. در اين
بيت (شم 17 ديوان ) شاعر خطاب به امير بصره مىگويد: «آن روز كه شمشير
بگشودي...» (يوم فتحت سيفك). مادر عبيدالله، زنى ايرانى به نام مرجانه
بود كه پس از زياد، همسر شيروية اسواري شد و عبيدالله در محيطى كاملاً ايرانى
پرورش يافت. از اين رو، هنگامى كه مىخواست به سپاهيان فرمان دهد كه
«شمشير بكشيد» عبارت فارسى را به عربى ترجمه كرده، گفت: «شمشير بگشاييد»
(جاحظ، البيان، 2/167؛ قس: فوك، 15-16). ابن مفرغ نيز كه نكتة ظريف را به
نيكى دريافته بود، وي را به باد استهزا گرفت. اين روايت در نقائض
(ابوتمام، 8) كه يكى از كهنترين منابع است و نيز در الاغانى (ابوالفرج،
18/284) اندكى متفاوت است، از اين قرار كه ابن زياد، اين عبارت را از بيم
بانگ شغالى ادا مىكند و نيز ابن زياد در الاغانى، عباد است.
عبيدالله آن اشعار را نزد معاويه خواند و از او اجازة قتل ابن مفرغ را طلبيد.
معاويه تنبيه او را جايز شمرد، اما به قتل رضا نداد. در روايتى ديگر (همو،
18/262) آمده است كه عبيدالله نامة مفصلى در اين باب به معاويه (در
الاغانى: يزيد) نوشت و خليفه نيز فرمود شاعر را هر كجا هست، بيابند.
ابن مفرغ چون از اين فرمان آگاه شد، سخت ترسيد و بهتر آن ديد كه مخفيانه
به بصره بازگردد تا شايد نزد اشراف شهر پناهى جويد. منابع ما، بيشتر نام 5
تن و گاه نام 4 تن از اين اشراف را ذكر كردهاند (نك: ابن سلام، 2/690؛
بلاذري، همان، 4(1)/376؛ طبري، 5/318؛ ابوالفرج، همانجا): اخنف بن قيس، خالد
و اميه نوادگان خالد بن اسيد، عمر بن عبيدالله بن معمر و طلحةالطلحات.
اما هيچيك از اين بزرگان را از بيم خاندان زياد، جسارت آن نبود كه شاعر را
پناه دهند. وي ناچار دست به دامان منذربن جارود عبدي كه دخترش بحريه را
به همسري عبيدالله در آورده بود، زد و در منزل او پنهان شد. عبيدالله نيز
كه از نهانگاه او اطلاع داشت، از يكسو منذر را به خدمت خويش خواند و از سوي
ديگر، مأموران خود را براي دستگيري ابن مفرغ روانه كرد. پس از آن هم به
خواهش پدرزن خويش دربارة آزادي شاعر وقعى ننهاد (همانجاها). ابن مفرغ نزد
عبيدالله از عباد گلة بسيار كرد، اما آن هم كارگر نيفتاد و حتى - اگر روايت
الاغانى را كه پيش از اين ذكر كرديم، بتوان در اينجا نهاد - عبيدالله
نامهاي به خليفه نوشت و اجازة قتل شاعر را طلبيد كه مقبول نيفتاد
(ابوالفرج، 18/263؛ قس: پلا، .(201
3 قصيده از وي در دست است (ابن مفرغ، 135-139؛ پلا، كه در يكى از اينكه از
قريشيان دوري گرفته و همساية قبيلة عبدالقيس در شهر مُشَقَّر شده، سخت اندوه
مىخورد، زيرا وعدهها و «جوار» آنان هيچ سودي ندارد، قصيدة دوم (ابن مفرغ،
120-126؛ پلا، نيز چنين مضمونى دارد، جز اينكه وي صريحاً از اميه، عمر (بيت
شم 7) و خالد (بيت شم 8) كه از پناه دادن به او سرباز زده بودند، انتقاد
مىكند و در بيت 12 نيز متعرض طلحة الطلحات مىگردد؛ در شعر سوم (ابن مفرغ،
238-239)، به سختى از منذربن جارود و نيز از اميه، خالد و طلحه انتقاد مىكند.
پيداست كه همة اين قصايد، در روزگاري سروده شده كه شاعر در زندان عبيدالله
بوده است. عبيدالله به منظور خوار ساختن شاعر، صحنهاي تدارك ديد كه در
نوع خود بىنظير است؛ شاعر نيز به همان مناسبت شعري سرود كه آن نيز بىنظير
و براي محققان زبان فارسى بسيار جالب توجه است: عبيدالله، شاعر را دارويى
مسهل (نبيذ و شبرم) خورانيد و بر خري سوار كرد و گربه و ماده خوكى نيز به
آن خر بست و بدين سان وي را در كوچههاي بصره بگردانيد. شاعر كه خود را
آلوده كرده بود، هر بار كه خوك بانگ برمىآورد، بيت شعري به عربى مىخواند
و در آن سميه را ناسزا مىگفت. كودكان بصره نيز كه از اين حال در عجب شده
بودند، به زبان فارسى بانگ مىزدند كه «اين چيست؟» (در برخى كتب عربى،
«شيست»: ابوالفرج، 18/264؛ نيز نك: تاريخ سيستان، 96). به گفتة ابن قتيبه
(همان، 1/277) سؤال كننده، مردم شهرند و به گفتة بلاذري (همان، 4(1)/375) و
طبري (5/318-319)، «مردي از فارسيان». شاعر در پاسخ آنان، به زبان پارسى
پاسخ مىداد:
آب است نبيذ است عصارات زبيب است
سميه رو سپيذ است
در تاريخ سيستان، علاوه بر آمدن «روسپى» به جاي «روسپيذ» و اضافة سه واو
عطف پس از سه «است» داخل شعر، يك مصراع نيز بر آن افزوده شده كه شايد از
آن مفرغ نبوده باشد: و دنبة فربه و پى است (نيز نك: جاحظ، همان، 1/132؛
بلاذري، ابن قتيبه، طبري، ابوالفرج، همانجاها؛ براي اختلاف در روايت شعر،
نك: بهار، 97؛ نيز پلا، 201 ؛ صفا، 1/148؛ حبيب اللهى، 57).
اين روايت از دو جهت، سخت مورد توجه معاصران است: همة محققانى كه
خواستهاند، انتشار زبان فارسى را در شهر بصره، آن هم در سدة اول ق ثابت
كنند، علاوه بر اشاره به وجود گروههاي بزرگ ايرانى نژاد در اين شهر، پيوسته
به اين روايت استناد مىكنند. ديگر آنكه چون از شعر و زبان فارسى سدة اول
ق تقريباً هيچ اثري در دست نداريم، شعر ابن مفرغ سند بسيار جالب توجهى
است. در اثناي اين ماجرا، شاعر سخت ناتوان شد، چندان كه عبيدالله نگران
جان او گرديد و فرمود تا پايينش آورده، بشويندش. شاعر خشمناك آن فرصت را فرو
ننهاد و در بيتى گفت: «آب، آنچه تو با من كردي مىشويد، اما سخن من، در
استخوانهاي پوسيدة تو هم رسوخ خواهد كرد» (ابن قتيبه، همان، 1/278؛
ابوالفرج، همانجا). اين بيت، بيت شمارة 17 از قصيدهاي بزرگ است كه وي در
هجاي عبيدالله سروده (ص 185-193). از اينرو نمىدانيم آن بيت را بعدها در
زندان سروده يا به قول ابوالفرج اصفهانى، در اثناي آن ماجرا ساخته و بعد
در قصيدة خود گنجانده است. وي دو قصيدة ديگر در هجو عبيدالله دارد كه در آنها
هم به ماجراي شكنجة خويش اشاره كرده (ص 53 -59، بيت 7) و هم به زندان و
زندانبانان غير عرب خويش (اساوير = جمع اسوار؟، طماطيم، سبابيج هندي نژاد،
نك: ص 100-104، ابيات 2 و 3). پس از آن عبيدالله دوباره وي را به زندان
افكند و يكى ديگر از شكنجههايى كه در حق او روا داشت، آن بود كه در زندان
به كار حجامتش گمارد (ابن سلام، 2/619؛ ابوالفرج، همانجا؛ خود ابن مفرغ هم
به اين موضوع اشاره كرده است، نك: ص 194) و نيز او را واداشت كه با
انگشتان خود، هجاهايى را كه بر در و ديوار نوشته بود، بزدايد و يا به جانب
شرق نماز گزارد (ابوالفرج، 18/268-269).
پس از چندي عبيدالله بهتر آن ديد كه شاعر را از بصره دور كرده، نزد برادرش
عباد به سيستان فرستد (ابن قتيبه، همان، 1/279؛ طبري، 5/319؛ ابوالفرج،
18/268). وي دير زمانى در زندان عباد ماند، تا سرانجام بر آن شد كه از قبيله
و يا هم پيمانان خويش ياري طلبد. از اين رو كسى را مأمور كرد كه بر در مسجد
دمشق رود و آنجا دو بيتى را كه براي او در برگى نوشته بود، با صداي بلند
بخواند. در اين دو بيت خطاب به اهل يمن (بنى قحطان) چنين مىگويد كه
فرزندان زياد بى اصل و نسب، او را كه بازماندة سيف بن ذييزن است، به
بازي گرفتهاند (ابن قتيبه، همان، 1/208؛ ابوالفرج، 18/270؛ نك: ابن مفرغ،
226- 228). چون اشعارش به گوش يمنيان رسيد، به خدمت معاويه شتافتند و
آزادي ابن مفرغ را طلبيدند.
اما روايات در اين باب متعدد است. در منابع كهنتر (جاحظ، رسائل، 2/272؛ ابن
قتيبه، طبري، همانجاها) كه حكايت را به اختصار بيان كردهاند، ماية اصلى،
همان است كه بيان كرديم و در همة آنها نيز، خليفه، همانا معاويه است، اما
ابوالفرج اصفهانى در واقع سه روايت متفاوت، همراه با تفاصيل بسيار - كه
بىگمان از افسانهپردازي تهى نيست - نقل كرده است. روايت اول، همان است
كه آورديم. در روايت دوم (18/272-274) هم پيمانان قريشى او، خاصه طلحة
الطلحات از حبس طولانى او نگران شدند و چون ديدند اهل يمن (هم نژادان
شاعر) در شام به جنب و جوش افتادهاند، روي به سوي شام نهادند. غير از
طلحه، آن 4 مردي كه از پناه دادن ابن مفرغ سرباز زده بودند، نيز با گروه
به راه افتادند تا به ديدار يزيد (و نه معاويه) بروند. در راه مردي را ديدند
كه قصيدة ابن مفرغ را در زاري از ترك سعيد بن عثمان و گله از آزارهاي
پسران زياد و طلب ياري از حليفان و اقوام (ابن مفرغ، 109- 112) به آواز
مىخواند. مرد چون آنان را شناخت، قصيدة ديگري نيز كه مضمون اصلى آن طلب
ياري است، برخواند (همو، 113-116). اين اشعار البته سخت آن مردان را
برانگيخت. روايت سوم (ابوالفرج، 18/274- 278) كه در آغاز متفاوت است، در
پايان به روايات ديگر مىپيوندد: ابن مفرغ نخست پيغام رسان خود را به حمص
نزد حُصين بن نمير كه والى شهر بود، فرستاد و او آن اشعار معروف را نزد وي
خواند. خون يمنى حصين به جوش آمد، ديگر اشراف يمن را گرد آورد و آنگاه
مردي ديگر، بيتى را كه در آن، شاعر علت «حجام» شدن خود را دوري از قوم و
قبيلة خويش مىداند، برايشان خواند و چنان به هيجانشان آورد كه خواستند با
خليفه تندي كنند. كسى آنان را گفت: خليفه ديگر معاوية بردبار نيست، بلكه
يزيد تند مزاج است، راه مسالمت پيش گيريد. گروه يمنيهاي حمص، به گروه
قريشيان پيوستند و نزد يزيد رفتند. اين روايات، اگر سراپا جعلى نباشند، اولاً
نشان از آن دارند كه نقش قوميت و حلف (هم پيمانى)، خاصه نسبت به مرد
شاعر تا چه حد اهميت داشته؛ ثانياً تردد ميان دو خليفه، شايد دليل بر آن
باشد كه اين حوادث، در اواخر خلافت معاويه و آغاز خلافت يزيد رخ مىداده
است. اما در هر حال رهايى او از زندان در ايام يزيد بوده است، زيرا وي، در
قصيدهاي كه در زندان سروده و ديديم كه مردي آن را به آواز مىخواند (ابن
مفرغ، 109)، از ياران مىخواهد كه دست به دامن يزيد بزنند (همانجا، بيت 11).
دنبالة روايت، با اندكى اختلاف در همة منابع يكى است: خليفه مردي حميري
به نام خمخام، يا حمحام و يا جهنام را مأمور آزادي ابن مفرغ كرد
(ابوالفرج، 18/270). طبق همة روايات وي نخست شاعر را آزاد ساخت و سپس ماجرا
را به عباد اطلاع داد، زيرا بيم آن مىرفت كه عباد، به بهانة عدم اطلاع از
فرمان خليفه، شاعر را به قتل رساند. اما در روايت سوم الاغانى (همو، 18/275)
عكس اين است.
يزيد چون از زندان آزاد شد، بر استر «بريد» نشست و شعري در باب آزادي خويش
سرود كه بيت اول آن، از معروفترين شواهد لغوي در ادب عربى است. صحنة بعد،
از زندگى ابن مفرغ، دخول او به دربار يزيد و فروتنى و عذرخواهى است (همو،
18/279). به گفتة بلاذري (همان، 4(1)/377) و طبري (5/320) و نيز در روايت
ديگري در الاغانى (ابوالفرج، 18/271)، وي به خدمت معاويه مىرود و مىگريد و
از اينكه برخى، خاصه عبدالرحمان بن حكم اين اشعار را سروده و به او نسبت
داده شده است، گله مىكند (قس: ابن خلكان، 6/359).
سرانجام وي آزادي خويش را باز يافت و پس از اقامتى كوتاه نزد مروان بن
حكم (ابوالفرج، 18/288، كه موضوع را در زمان معاويه نهاده است) به موصل
رفت. اما آنجا نيز ديري نپاييد و روي سوي بصره نهاد. براي خروج او از موصل
نيز داستانى روايت كردهاند كه با اناهيد پيوند يافته: وي روزي «دهقانى» را
ديد كه از مسرقان آمده بود. وي اناهيد را به ياد شاعر انداخت و او نيز
بىاختيار، بىآنكه اهل و عيال خود را آگاه كند، رو به سوي اهواز نهاد (همو،
18/279). پيداست كه حضور «دهقان» در آن احوال اندكى غريب مىنمايد و روايت
طبري كه «دهّان» يا «عطار» آورده (5/321) معقولتر به نظر مىرسد. در روايت
ديگري (ابوالفرج، 18/290-291) از همين حكايت، مىبينيم كه غلامش بُرد را نيز
به همراه دارد، اما به نصايح او اعتنايى نكرده، به اهواز مىرود. شاعر كه
قصد داشت دل عبيدالله زياد را نيز با خود نرم كند، از اهواز به ديدن او
شتافت، عذرها خواست و زينهار طلبيد (بلاذري، طبري، همانجاها؛ ابوالفرج،
18/279)، سپس از او اجازه گرفت كه به كرمان نزد شريك بن اعور رود.
عبيدالله نيز او را با نامهاي سفارشآميز روانة كرمان كرد (طبري، ابوالفرج،
همانجاها).
ابن مفرغ تا مرگ يزيد (64ق) در كرمان ماند، اما همينكه خليفه درگذشت و
مردم عبيدالله را از بصره بيرون راندند، وي به بصره بازگشت و دوباره به
هجاي خاندان زياد پرداخت. بعيد نيست كه ابن مفرغ، پيش از آنكه عبيدالله
از بصره بگريزد، به آن شهر آمده باشد، زيرا در يكى از كهنترين منابع
(ابوتمام، 7) آمده است كه چون مردم بصره قيام كردند، سلمة بن ذؤيب در
مربد، به قصد مبارزه با عبيدالله كه هنوز در قصر خود، در ميان محافظان
بخارايى خود بود، در صدد جمع آوري افراد برآمد و نخستين كسى كه پاسخ داد،
ابن مفرغ بود.
از آن پس شاعر آزادانه به هجاي خاندان زياد پرداخت، به خصوص كه فرار
ننگين او از بصره و رها كردن زن و فرزند، بهانة بسيار دلنشينى به دست او
داده بود (نك: ابن مفرغ، 64 -71، 87، 140، 221، به خصوص قصيدة مفصل ص 159؛
قس: پلا، .(204 سپس چون در 67ق عبيدالله به قتل رسيد، شاعر باز قصيدهاي
گزنده در اين باب سرود (ص 81 -84؛ ابوالفرج، 18/286-287).
اين هجا آخرين نشانى است كه ما از زندگى شاعر در دست داريم. پس از آن وي
ديري نزيست، و بر اثر طاعونى كه در ايام مصعب بن زبير شيوع يافت، درگذشت
(همو، 18/296).
زندگى پرحادثة ابن مفرغ، ستيز با يكى از ستمگرترين حاكمان عرب و نيز فارسى
گويى او بسى دلنشينتر از مجموعة اشعاري است كه از او بر جاي مانده. نه در
نسيب و تغزل هنري عرضه كرد و نه در هجا و نه در ديگر مضامين شعري. شايد
اقبال عراقيان به شعر او بيشتر زاييدة خشم نسبت به فرزندان زياد باشد، تا
نسبت به ظرافت شعر او (قس: پلا، همانجا). با اينهمه ابن مفرغ در نيمة اول
نخستين قرن هجري مىزيسته و زبان او، برخلاف نوخاستگان عباسى، هنوز به
الفاظ تازه يا بيگانه در نياميخته بود و به همين جهت اكثر نويسندگان، به
شعر او استشهاد كردهاند. البته نبايد حدود صد مأخذي كه در مورد استشهاد به
آثار او در دست است، فريبمان دهد، زيرا ماية اصلى همة آنها، از چند كلمه تجاوز
نمىكند.
عمدهترين اين كلمات عبارتند از: «شَريتُ» به جايِ «بِعتُ» (از اضداد، نك:
ابوعبيده، 1/48، 304؛ ابن سكيت، 185؛ ابن هشام، 2/175؛ ابوطيب لغوي، 1/396؛
ابن انباري، محمد، 73)؛ «عَدَسْ» (بانگى براي راندن چارپا: جوهري، ذيل
«عدس»؛ بطليوسى، 395؛ زمخشري، 60 - 61؛ جواليقى، 302؛ ابن انباري،
عبدالرحمان، 1/717)؛ «هذا» بهجاي «الذي» (بطليوسى، 396؛ ابنانباري،
عبدالرحمان، 1/717-719)؛ «الى» به جاي «مع» (ابن قتيبه، ادب، 516) و چند
كلمة ديگر. نوع دوم استشهادها به شعر او، در مطالب تاريخى است: ابوعبيده،
به استشهاد شعر او قاطعانه مىگويد كه عبيدالله بن زياد بعد از قتل مسعود به
شام گريخت و هنگام مرگ او، هنوز در بصره بود (نك: بلاذري، همان،
4(1)/403-404) و يا ثقفى (2/654 -656) در باب قتل بُسر، به شعر وي استشهاد
مىكند. نوع سوم استشهادها، جغرافيايى است: وي كه از مرزهاي هند تا
كرانههاي خليج فارس را زيرپاگذاشته بود، ناچار به چندين نام ايرانى و
هندي در اشعار خود اشاره كرده كه مورد توجه جغرافى نويسان قرار گرفته است
(به خصوص نك: ياقوت، 6/773، فهرست). با اينهمه، او را اين شرف بس كه حضرت
امام حسين(ع) هنگامى كه خبر بيعت مردم با يزيد را شنيد، يعنى حدود 7 سال
پيش از وفات شاعر، به دو بيت از اشعار او (ابن مفرغ، 103-104) كه احتمالاً
به يزيد هم تعريض داشت، تمثل فرود (بلاذري، همان، 4(1)/303؛ ابن قتيبه،
الشعر، 1/279؛ طبري، 5/342؛ ابوالفرج، 18/288؛ ابن خلكان، 6/353 و منابع متعدد
ديگر).
راست است كه اصمعى وي را به جعل اخبار و اشعار تُبَّع متهم ساخته (نك:
ابوالفرج، 18/255؛ قس: پلا، همانجا؛ )، GAS,I/249 اما امروز چيزي جز 367 بيت از
او برجاي نمانده است كه آنهم در منابع مختلف پراكنده است. چنانكه گذشت،
نخست شارل پلا به جمعآوري اين ابيات همت گماشت و 300 بيتى را كه يافته
بود، در «يادنامة لويى ماسينيون1» در دمشق (1957م) انتشار داد (جزوة مجزا،
دمشق، 1957م، مورد استفادة ما بوده است). سپس داوود سلوم، ديوان را تكميل
كرد و در بغداد (1968م) مجدداً به چاپ رسانيد. آخرين جمعآوري، به همت
عبدالقدوس ابوصالح صورت پذيرفته است. وي 367 بيت يافت و همراه با ذكر
منابع و برخى توضيحات در بيروت (1975م) انتشار داد. چاپ دوم كه مورد
استفادة ما بوده، در بيروت (1982م) منتشر گرديده است.
مآخذ: ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف فى مسائل الخلاف، 1380ق/1961م؛
ابن انباري، محمد، الاضداد، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، كويت، 1960م؛
ابن خلكان، وفيات؛ ابن دريد، محمد، الاشتقاق، به كوشش عبدالسلام محمد
هارون، قاهره، 1378ق/1958م؛ ابن سكيت، يعقوب، «الاضداد»، ثلاثة كتب فى
الاضداد، به كوشش هافنر، بيروت، 1912م؛ ابن سلام، محمد، طبقات فحول
الشعراء، به كوشش محمود محمد شاكر، قاهره، 1394ق/1974م؛ ابن قتيبه،
عبدالله، ادب الكاتب، به كوشش محمد الدالى، بيروت، 1406ق؛ همو، الشعر و
الشعراء، بيروت، 1964م؛ ابن مفرغ، يزيد، ديوان يزيد بن مفرغ، به كوشش
عبدالقدوس صالح، بيروت، 1402ق/1982م؛ ابن هشام، السيرةالنبوية، به كوشش
مصطفى سقا و ديگران، قاهره، 1375ق/1955م؛ ابوتمام، حبيب، نقائض جرير و
الاخطل، بيروت، 1922م؛ ابوطيب لغوي، عبدالواحد، الاضداد فى كلام العرب، به
كوشش عزت حسن، دمشق، 1382ق/1963م؛ ابوعبيده، معمر، مجاز القرآن، به كوشش
فؤاد سزگين، بيروت، 1401ق/1981م؛ ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، به كوشش
عبدالكريم ابراهيم غرباوي، قاهره، 1390ق/1970م؛ بطليوسى، ابن سيد،
الاقتضاب فى شرح ادب الكاتب، بيروت، 1973م؛ بلاذري، احمد، انساب الاشراف،
به كوشش احسان عباس، بيروت، 1400ق/1979م؛ همو، فتوح البلدان، ترجمة
آذرنوش، تهران، 1364ش؛ بهار، محمد تقى، تعليقات بر تاريخ سيستان (نك: تاريخ
سيستان در همين مآخذ)؛ تاريخ سيستان، به كوشش محمد تقى بهار، تهران،
1366ش؛ ثقفى، ابراهيم، الغارات، به كوشش جلالالدين، محدث، تهران، 1355ش؛
جاحظ، عمرو، البيان و التبيين، به كوشش حسن سندوبى، قاهره، 1351ق/1932م؛
همو، رسائل، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1384ق/1965م؛ جواليقى،
موهوب، شرح ادب الكاتب، قاهره، 1350ق؛ جوهري، صحاح؛ زمخشري، محمود،
المفصل، ليدن، 1840م؛ حبيباللهى (نويد)، ابوالقاسم، «ابن مفرغ در سيستان»،
مجلة دانشكدة ادبيات مشهد، 1345ش، شم 1؛ صفا، ذبيحالله، تاريخ ادبيات در
ايران، تهران، 1363ش؛ طبري، تاريخ؛ فوك، يوهان، العربية، ترجمة عبدالحليم
نجار، قاهره، 1370ق/1951م؛ مسعودي، على، مروج الذهب، بيروت، 1385ق/1965م؛
ياقوت، بلدان؛ نيز:
; Pellat, Charles Le po I te Ibn Mufarrig et son ceuvre, Damas, 1957.
آذرتاش آذرنوش
تايپ مجدد و ن * 1 * زا
ن * 2 * زا